من و محمد و عباس، همین دیشب قرارش را با هم گذاشته بودیم. اصلش همهچیز زیر سر او بود؛ علی، برادر محمد. خب دانشجو بود و با اصلکاریها میپرید. علی به گوشمان رسانده بود دیگر طاقت همه طاق شده و تصمیم گرفتهاند حسابی آتش بهپاکنند.
علی از اولش هم سر نترسی داشت. همهمان میدانستیم خودش یک گردان تکنفره است؛ چه برسد به وقتی که سرگروه دانشجویان معترض باشد. از هفده شهریور به این طرف اما، دیگر علی آدم سابق نبود. خون، خونش را میخورد. محمد میگفت نیمهشبها با صدای گریۀ علی از خواب میپرد و او را میبیند که پیراهن خونی افشین را گذاشته کنار سجادهاش و شانههایش میلرزد. از افشین همین پیراهن خونی برای همۀ ما ماند که آنهم علی وقتی داشت میکشیدش توی جوی آب، پارهشده و در دست علی مانده بود. سازمان امنیتیها مثل مور و ملخ قاطی گاردیها بودند و علی ناچار شده بود رفیق کودکیهایش را بگذارد و عقب بکشد. هنوز نفهمیدهایم افشین را در کدام گور دستهجمعی کنار بقیۀ پیراهنهای خونی میدان ژاله خاک کردند.
قبل شهادت افشین، علی چندان روی ما حساب نمیکرد. بعد نماز جماعت، خبرها را جستهگریخته میرساند، اما فقط همین. من و محمد و عباس، راهی به گروه دانشجوها نداشتیم. بیکار هم ننشسته بودیم البته. پول توجیبیهایمان را روی هم میگذاشتیم و طلق و اسپری میخریدیم. کلیشهها را همیشه عباس میساخت، بین من و محمد هم یکیمان نگهبانی میداد و دیگری اسپری میپاشید روی کلیشه یا شعار مینوشت. عباس نقاش بود. عکس امام را جوری روی طلق درمیآورد که با عکس پلیکپی مو نمیزد. محمد هم خط خوبی داشت و دیوارنویسیهای کوچۀ ما به لطف خط او در کل منطقه زبانزد شده بود. اگر موفق میشد از میان وسایل مخفی علی اعلامیههای امام را گیر بیاورد، رونویسیشان میکرد و من و عباس بین بقیۀ دانشآموزها پخششان میکردیم.
شبها جمع میشدیم روی بام خانۀ ما و سهتایی الله اکبر میگفتیم. یکی دوبار ژاندارمهای گشتی ردمان را زدند و مجبور شدیم جایمان را عوض کنیم، اما آبها که از آسیاب میافتاد، برمیگشتیم به محل همیشگی خودمان. هوا که سرد میشد، مادر با شربت چهارتخمه میآمد پیشمان تا گلویمان که از فریادها به خسخس میافتاد، نرم شود. بعضیوقتها حتی خودش هم کنارمان میایستاد و الله اکبر میگفت.
خیالمان راحت بود که حالاحالاها درس و مشق نداریم. فکر نمیکردیم رژیم مدارس را باز کند، آن هم بعد جمعۀ سیاه. مدرسهها که باز شد، باز هم سه هیچ به نفع ما شد! مدرسه، دنجترین جای عالم بود برای نقشهکشیدن و قرارگذاشتن. همپیمانهای جدیدمان را هم در همان مدرسه پیدا کردیم؛ مثلاً، یکیش کوروش، پسرخالۀ افشین که از آبادان آمده بود. پدرش کارگر شرکت نفت بود. هم اعتصاب کارگران شرکت نفت بهانه شد، هم شهادت افشین که جمع کنند بیایند تهران تا هم مادر افشین تنها نماند، هم آنها نزدیکتر باشند به قلب واقعه. اصلاً همین کوروش علی را نرم کرد که ما را هم در گروهشان راه بدهند. عجیب شبیه نوجوانیهای افشین بود و تا چشم علی به او میافتاد، گریهاش میگرفت. پس دست رد به سینۀ یار ما نزد و اینطور شد که ما هم رفتیم در اکیپ دانشجوها. حق نداشتیم خودسر و بیهماهنگی کاری کنیم تا آنشب که علی خبر آورد قرار است سیزده آبان شلوغ کنیم.
علی روی پشت بام، کنار ما جاگیر شده بود. نفس گرممان بخار میشد و به هوا میرفت. برخلاف ما که مدام سرمان را میدزدیدیم که گیر گاردیها نیفتیم، علی راحت نشسته بود کنارمان و آسودهخاطر حرف میزد؛ هرچند گلوی او هم از الله اکبرها خش افتاده بود. گفت حالا این صدای همۀ ماست؛ دیگر بزرگ و کوچک برنمیدارد. گفت دعا کنیم کوروش زنده باشد؛ اما بدانیم شهید هم که شده باشد، زنده است و تماشایمان میکند؛ کنار افشین. بعد، چشمهایش موج برداشت، آرام گفت قرارمان صبح سیزده آبان جلوی دانشگاه تهران و رفت. کوروش را دوم آبان گرفته بودند؛ وقتی با بقیۀ بچههای مدرسه، ریختیم توی تظاهرات دانشآموزی. کوروش، مقوایی را که عباس رویش نوشته بود «حکومت نظامی محکوم باید گردد، زندانی سیاسی آزاد باید گردد» بالا گرفته بود و خودش را رسانده بود به صف اول که ناغافل گرفتنش. من و عباس گیجاگیج مانده بودیم میان جمعیت که محمد دستمان را کشید و برد سمت مدرسه تا پنهان شویم که اگر نبرده بود، حالا ما هم کنار کوروش بودیم.
همین دیشب، بعد رفتن علی، من و عباس و محمد، مهمترین قرار عمرمان را گذاشتیم. همقسم شدیم فردا هر اتفاقی که افتاد، نه از هم جدا شویم، نه از دانشجوها. بعد، سه نفری خیره شدیم به آسمان پرستارۀ تهران و میدانستیم هرسهمان به یک نفر فکر میکنیم: کوروش.
دستم را از روی دهانم برداشتم. حس کردم دارم خفه میشوم. عباس که از ما دوتا بلندتر بود و دیرتر رسیده بود، از همان جلوی سردر دانشگاه، جمعیت را دیده بود. وقتی وارد دانشگاه شدیم، من و محمد را کشید طرف خودش و گفت اگر رژیم باز هم درها را ببندد، هیچ بعید نیست بین جمعیتی که لحظهبهلحظه بیشتر میشود، گیر کنیم؛ پس بهتر است کنار ستونها بمانیم. همه آمده بودند. خیلی از همکلاسیها و بچهمحلهایمان را که عضو گروه ما هم نبودند، دیدیم. تقریباً همۀ دوستان علی جلوی دانشکدهشان بودند و با تمام وجود شعار میدادند. باورمان نمیشد رژیم بتواند چنین کاری بکند، ولی کرد. درهای دانشگاه را بست. همهمان گیر افتاده بودیم. تیراندازی که شروع شد، همه هجوم بردند سمت در. در یک لحظه دیدیم بچهها دارند دانهدانه میافتند زیر دستوپای جمعیت. موج جمعیت، سیل شده بود که همهجا را درهممیکوبید.
وحشت کرده بودم. چنبره زدم پشت ستون. آدمها اطرافم میدویدند و فریاد میزدند. داشتم فکر میکردم برگردم خانه. عباس و محمد، یک لحظه شعار میدادند و لحظهای دیگر سرشان را از مسیر گلولهها میدزدیدند. دهانم انگار قفل شده بود. به خودم جرئت دادم و سرم را از پشت ستون بیرون آوردم. درست همانلحظه، علی جلوی چشمم شهید شد. کمتر از دومتر با من فاصله داشت. دیدم که تیر مستقیم خورد توی پیشانیاش و خون راه گرفت روی پیراهن راهراهسفیدش.
محمد با تمام وجودش عربده زد و دوید سمت علی. خون علی پاشیده بود روی لباسهایمان. درد و خشم مثل ماری زخمخورده در من پیچید. ترس خودش را پنهان کرد. دیگر نمیتوانستم برگردم. دستم را کشیدم روی لباسم که از خون علی خیس شده بود و با عباس، دویدم سمت محمد و علی. سه نفری بدن بیجان علی را بلند کردیم و با همۀ جانمان میان گریه فریاد کشیدیم «مرگ بر آمریکا».
nojavan7CommentHead Portlet