nojavan7ContentView Portlet

سیری کاذب
ماجراهای من و دوستم(۱۰)
سیری کاذب

آن اوّایل که شروع به کتاب‌خوانی کرده ‌بودم، مرتب تعداد کتاب‌هایم را می‌شمردم. جرقه‌اش از آن وقتی شروع شد که توی مدرسه بحث کتابخانه‌هایمان شد و یکی از بچه‌ها گفت صدوپنجاه جلد کتاب دارد. من هم آمدم خانه و شمردم. به پنجاه‌تا هم نمی‌رسید. با ناامیدی به آن نصفه طبقه کمد و کتاب‌های نازکی که به هم تکیه داده ‌بودند، زل زده ‌بودم و پیش خودم حساب می‌کردم که چقدر طول می‌کشد تا کتاب‌های من هم بشود صدتا، دویست تا؟ کِی به اندازه یک کتابخانه بزرگ کتاب خواهم داشت؟ حتی وسوسه شدم بروم از کتاب‌های بقیه اهالی خانه هم بیاورم و بگذارم قاطی کتاب‌هایم تا زیاد شوند. آخر پنجاه‌تا خیلی کم بود.

1

سال‌ها گذشت و من آن‌قدر غرق کتاب‌خریدن شدم که دیگر تعدادشان از دستم دررفت. یک‌روز که نشسته بودم و داشتم به ردیف‌های فشرده کتابخانه‌ام نگاه می‌کردم، هر کار می‌کردم باز هم خلوت نمی‌شد. یاد آن طبقه کمد دیواری و پنجاه‌تا کتابی افتادم که مدام دنبال راهی می‌گشتم تا بیشتر شوند. حالا دغدغه متفاوتی داشتم. کتابخانه‌ام دیگر جا نداشت. همه طبقات پر از کتاب‌ بود. بعضی طبقات را دو ردیف چیده بودم، بالای کتاب‌ها دوباره کتاب گذاشته بودم و باز جا کم بود. این حجم از کتاب دیگر داشت کلافه‌ام می‌کرد. کتابخانه نمی‌توانست نفس بکشد. باید کتاب‌هایم را کم می‌کردم. خیلی‌هایشان را بعد تمام‌کردن دیگر نگاه هم نکرده بودم. واقعاً لازم بود این همه سال آنجا باشند؟ یک طبقه مخصوص کتاب‌هایی بود که مدت‌ها بود خریده بودم، اما مدام برای خواندنشان امروز و فردا می‌کردم. اگر قرار نبود بخوانم اصلاً چرا این همه کتاب خریده بودم؟

همین اوُل راه رفاقت با کتاب، باید هشدار بدهم که یکی از شایع‌ترین بیماری‌های دنیای کتاب وقتی پیش می‌آید که آدم‌ها «کتاب‌خریدن» را با «کتاب‌خواندن» اشتباه می‌گیرند. جرقه‌اش شاید مثل ماجرای من از رؤیای داشتن یک کتابخانه بزرگ شروع شود یا تعریف‌های زیادی که از بعضی کتاب‌ها می‌شنویم ما را برای داشتنشان وسوسه کند، اما وقتی به خودمان می‌آییم که زیر انبوه کتاب‌های خوانده و نخوانده گیر افتاده‌ایم. کتاب‌های خوانده‌ای که نیازی به نگه ‌داشتنشان نداریم و همان اول به‌جای خریدن می‌توانستیم به سادگی آن‌ها را امانت بگیریم و کتاب‌های نخوانده‌ای که هر روز با هر معرفی جدید بیشتر می‌شوند و عذاب وجدان نخواندنشان همه لذت کتاب‌خوانی را از آدم می‌گیرد. هرسال وقت نمایشگاه کتاب، آدم‌های زیادی از جرگه کتاب‌خوان‌ها رفتن به نمایشگاه را برای خودشان تحریم می‌کنند؛ چون هنوز کتاب‌هایی که از سال قبل خریدند را نخوانده‌اند. بله! کتاب خریدنی که خودش کلی فرهیختگی حساب می‌شود، می‌تواند مضر هم باشد. وقتی از حدواندازه خارج شود و سرعت خواندنمان به‌سرعت خریدن نرسد. 


کتاب خریدن حتی گاهی آدم را گول هم می‌زند. انگار یک جورهایی خیالت را راحت می‌کند که این کتاب را داری و هروقت بخواهی می‌توانی به سراغش بروی، برای همین مدام خواندنش را به تعویق می‌اندازی. از آن بدتر آدمی است که همین که کتابی را توی کتابخانه‌اش دارد و چند صفحه‌ای از آن را تورق کرده، به حساب خواندنش می‌گذارد؛ دیگر انگیزه‌اش را برای کامل خواندنش از دست می‌دهد یا وقتی حرف آن کتاب می‌شود با اعتماد به نفس درباره‌اش اظهارنظر می‌کند.


اصلاً انگار کتاب‌خریدن یک احساس سیری کاذب به آدم می‌دهد که یادت می‌رود چندسال نوری بین دو جمله «من این کتاب را دارم» با «من این کتاب را خوانده‌ام» فاصله است!
برعکس آن امانت‌گرفتن کتاب است. قبل از اینکه کتابی را بخریم، درباره‌ اینکه به دردمان می‌خورد یا نه، دوستش داریم یا نه، مطمئن شویم. با این کار می‌توانیم بودجه‌مان را صرف کتاب‌های بهتر یا بیشتری کنیم. همه کتاب‌ها را که لازم نیست داشته باشیم. خیلی کتاب‌ها یک‌بار خواندنشان کافی است و بعید است دوباره به سراغشان برویم. خیلی کتاب‌ها را شروع نکرده کنار می‌گذاریم، چه بهتر که برای خریدشان هزینه نکنیم تا بیخود فضای کتابخانه‌مان را هم اشغال نکنند. از آن مهم‌‌‌تر، چون می‌دانیم کتاب‌های امانتی برای همیشه دستمان نیست و باید به کتابخانه یا صاحبش برگردانیم، زودتر خواندنش را شروع می‌کنیم و نیمه‌کاره هم رها نمی‌کنیم. آن‌وقت اگر دوست داشتیم خودمان هم یک نسخه از آن داشته باشیم با خیال جمع اسمش را به لیست خرید کتابمان اضافه می‌کنیم.

چندوقت پیش یکی از دوستان کتاب‌خوانم به من گفت: «با سابقه‌ای که از کتاب خوندنت سراغ دارم انتظار داشتم کتابخونه‌ات خیلی بزرگ‌تر از این باشه!» دوستم حق داشت. برخلاف روال معمول دنیای کتاب‌خوان‌ها سال‌هاست که اندازه کتابخانه‌ من ثابت‌مانده و هرسال با خیال راحت کتاب‌هایی را که دیگر لازم ندارم می‌بخشم. خیلی کمتر از قبل کتاب می‌خرم و بیشترشان هم کتاب‌هایی است که قبلاً آن‌ها را خوانده‌ام. بعد همه ماجراهایی که سر خلوت‌کردن کتابخانه‌ و عذاب وجدان کتاب‌های نخوانده‌ام داشتم، نگاهم به کتابخانه‌های آدم‌ها عوض شد. دیگر کتابخانه بزرگ و کتاب‌های زیادشان چشمم را نمی‌گیرد. بیشتر به این نگاه می‌کنم که چقدر از حجم آن کتاب‌ها را در طرز فکر و رفتار صاحبشان می‌بینم. 
 

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA