من هم با شرمندگی برمیگشتم و تمام سعیم را میکردم تا از باء بسمالله تا تاء تمت را با دقت بخوانم. نتیجه هم این میشد که گاهی ماهها در تله تعارف با یک کتاب، گیر میافتادم. نه تمام میشد، نه به خودم اجازه میدادم یکی دیگر را شروع کنم. صفحات با سختی جلو میرفت و هرکار میکردم با کتاب رفیق نمیشدم. در این مدت اسم کتابهای جدید را میشنیدم و برای خواندنشان وسوسه میشدم. اما من هنوز کتابی که مشغول خواندنش بودم را تمام نکرده بودم. نیمهکاره گذاشتن یک کتاب، انگار بدترین جنایت دنیا بود. همچنان تلاش میکردم تمامش کنم و تمام نمیشد و آنقدر این قصه طولانی میشد تا کلاً از صرافت کتاب خواندن میافتادم.
تااینکه فهمیدم مشکل من یکی از دلایل اصلی کتاب نخواندن خیلیهای دیگر هم هست. کمکم یاد گرفتم در دنیای واقعی هیچ قانون نوشته و نانوشتهای برای کتاب خواندن وجود ندارد. اصلاً من هم به عنوان خواننده، حقوقی دارم! تصور نویسنده که هیچ، خود نویسنده هم اجازه نداشت من را بابت دوست نداشتن کتابش مؤاخذه کند. موقع کتاب خواندن هیچکس بالای سرم نایستاده بود که خطوط یا صفحاتی را که نخوانده میگذارم، بشمارد. من به هیچکس تعهد نداده بودم که حتماً کتابی را که شروع میکنم تمام کنم و… خدای من! حالا چقدر احساس آزادی میکردم. تازه میتوانستم شیرینی کتاب خواندن را احساس کنم و این دفعه کتابهایی که شروع میکردم چقدر سریعتر تمام میشد. چون مشکلی نداشتم که آن وسط دست دوستی چندتا را هم رد کنم و مؤدبانه سر تکان دهم که: متأسفم! ما به درد هم نمیخوریم!
بعدها که دیگر به جرگه کتابخوانها پیوسته بودم، حتی برایم طبیعی بود اگر از کتابی که همه تعریفش را میکردند خوشم نیاید. با خودم تعارف نداشتم: حتماً کتاب خوبی بود ولی کتاب من نبود. عجیب نبود اگر فصلهای کتابی را درهم یا از آخر به اول بخوانم، خب، دوستی من با این یکی اینطور پیش میرفت. احساس شکست نمیکردم اگر کتابی که خیلی مشتاق خواندنش بودم جذبم نمیکرد. بدون عذاب وجدان برش میگرداندم داخل کتابخانه: شاید یک وقت دیگر بهتر حرف هم را بفهمیم! و میگذاشتم تا در شرایط دیگری خواندنش را تجربه کنم. خیلی وقتها گذشت زمان و حال روحی متفاوت نتیجهبخش بود. کتابی که چندبار در صفحات اولش گیر کرده بودم، یکدفعه جذاب و دلنشین میشد. بعضی وقتها ولی گذشت زمان هم فایدهای نداشت. کتاب، هرقدر هم خوب، کتابِ من نبود. تعارف را میگذاشتم کنار و در جواب چهره درهم نویسنده، من هم اخم میکردم: دفعه بعد بهتر بنویس!
البته حواستان باشد که بحث زمانی که طول میکشد تا با دنیای هر کتاب اُخت شویم، جداست. اگر هنوز با خواندن، غریبی میکنید، صبوری لازم است. معمولاً صفحات اول کندتر پیش میروند و طول میکشد تا آدم با کتاب رفیق شود. هر آدمی به راحتی تشخیص میدهد که دارد در خواندن تنبلی میکند یا واقعاً کتاب برایش جذاب نیست.
امروز که در یک فراغت دلچسب، توی آن گوشه دوستداشتنی نشستید تا همراه با عطر دلنشین چای، لذت دوستی با یک کتاب را تجربه کنید، ذهنتان را از همه تجربههای ناموفق قبلی در کتاب خواندن رها کنید، آمار کتابهای نخوانده کتابخانهتان را فراموش کنید، همه قانونهای نوشته و نانوشته کتابخوانی را کنار بگذارید و ببینید دوستی شما با این یکی قرار است چطور پیش برود.
راستی گوشه دوستداشتنیتان یکی دوتا گلدان که دارد؟ اگر ندارد زودتر به فکرش باشید که حافظ گفته: فراغتی و کتابی و گوشه چمنی… من این مقام به دنیا و آخرت ندهم!
nojavan7CommentHead Portlet