خورشید همسایه صحرا
رسم خانوادههای اصیل و شریف عربستان بود که برای نوزادانشان، دایه بگیرند؛ از زنان پاکدامن، اصیل و نجیب.
«حلیمه سعدیه» همه اینها بود. توفیق دایگی محمد، روزی او شد. محمد را با خودش برد به میان قبیلهاش، به صحرا. گاهی هم میآوردش به مکه تا مادرش را ببیند.
امانت عزیز بازآمده
ششسال گذشته بود و محمد پرورش پیدا کرده بود. هم جسمش قوی، چالاک و کارآمد شده بود و هم روحش متین و صبور. حاصل دسترنج تربیت حلیمه بود و زندگی در صحرا. حلیمه امانت آمنه را به او برگرداند. محمد، برگشت به آغوش مادر.
زیارت پدر
آمنه محمد را با خودش برد به یثرب. رفتند مزار عبدالله را زیارت کنند. محمد این سفر را یادش ماند. بعدها، وقتی دوباره به مدینه آمد و از آنجا گذشت، به همسفرانش گفت: «قبر پدر من در این خانه است و من یادم است که برای زیارت قبر پدرم، با مادرم به اینجا آمدیم».
موقع برگشتن، در «ابواء» بودند که آمنه هم از دنیا رفت. محمد حالا از پدر و مادر، هردو، یتیم شد. اینطور شد که ظرفیت روحی کسی که در آینده باید دنیایی را در ظرفیت وجودی و اخلاقیاش تربیت میکرد، روزبهروز بیشتر شد.
پدربزرگ
«ام ایمن» او را به مدینه آورد و به پدربزرگش سپرد، به «عبدالمطّلب». عبدالمطّلب مثل جان شیرین از محمد پذیرایی و پرستاری میکرد؛ درست مثل یکمادر؛ همانطور که خودش در شعری گفته بود.
رسم بود در کنار کعبه برای عبدالمطّلب فرش و مَسندی پهن میکردند. آنجا مینشست، پسرهایش و جوانهای بنیهاشم با عزت و احترام دورش جمع میشدند.
وقتی عبدالمطّلب نبود یا در داخل کعبه بود، محمد میرفت روی این مسند مینشست. عبدالمطّلب که میآمد، جوانان بنیهاشم به محمد میگفتند: «بلند شو! جای پدر است». اما عبدالمطّلب میگفت نه! جای او همانجاست و باید آنجا بنشیند. آنوقت خودش کنار مینشست و محمد را در آن مسند نگه میداشت.
رسم برادری
محمد هشتساله بود که عبدالمطّلب هم از دنیا رفت. دم مرگ، از پسرش، ابیطالب، بیعت گرفت. گفت: «این کودک را به تو میسپارم. باید مثل من از او حمایت کنی». ابوطالب قبول کرد. محمد را به خانه خودش برد و مثل جان گرامی، پذیراییاش کرد. ابوطالب و همسرش، شیرزن عرب، فاطمه بنتاسد، تقریباً چهلسال مثل پدر و مادر، حامی محمد بودند.
بچه بود. با همان بچگی اما، به اختیار و انتخاب خودش، چوپانی گوسفندان ابوطالب را به عهده گرفت. بعد، با او راهی سفر تجاری شد. جوان هم که شد، اینسفرها را همراه عمو ادامه داد تا به دوران چهلسالگی رسید؛ به ایام پیامبری.
امین
چنان امانتدار بود که همینصفت، شد نامش؛ «امین». در روزگار جاهلیت، مردم هر امانتی را كه برایشان اهمیت زیادی قائل بودند، دست او میسپردند و خاطرجمع بودند كه این امانت به آنها سالم برخواهد گشت. دعوت اسلام هم که شروع شد و آتش دشمنی با قریش بالا گرفت، در همان احوال، بازهم هماندشمنها اگر میخواستند چیزی را درجایی امانت بگذارند، میآمدند و به محمد میدادند! طوری كه وقت هجرت به مدینه، پیامبر، امیرالمؤمنین را در مكه گذاشت تا امانتهای مردم را به آنها برگرداند؛ یعنی حتی همانوقت هم مبالغی امانت پیش او بود؛ نه امانت مسلمانها، كه امانت كفّار و همان كسانی كه با او دشمنی میكردند!
ما به تو شرح صدر دادیم
بردبار بود. سخت، بردبار بود؛ آنقدر كه چیزهایی كه دیگران از شنیدنش بیتاب میشدند، او را بیتاب نمیکرد.گاهی دشمنانش در مكه رفتارهایی با او میكردند. ابیطالب، عموی پیامبر که خودش هم سعۀ صدر داشت و هم بزرگواری بسیار، یکفقرهاش را که شنید، بهقدری خشمگین شد كه شمشیرش را كشید و با خدمتكار خود به آنجا رفت و همان جسارتی را كه آنها با پیامبر كرده بودند، با یكایكشان انجام داد و گفت هركدام اعتراض كنید، گردنتان را میزنم! پیامبر اما همین منظره را با بردباری تحمّل كرده بود.
ناخن گرفتن در دین اسلام وارد شده بود؛ بهعنوان یکفضیلت. بعضیها میآمدند به مسجد، پاهای خودشان را جلوی پیامبر دراز میکردند؛ جلوی کسی که در تمام عمر، هرگز ندیدند در حضور دیگران پاهایش را دراز کند. در همان حال، به او میگفتند: «ناخنهای ما را بگیر!» پیامبر، همۀ این جسارتها و بیادبیها را، با بردباری تمام تحمل میکرد؛ تحمل میکرد تا اسلام پا بگیرد.
پاک مثل خودش
عربستان روزگار جاهلیت، سخت آلوده بود و فاسد. راه گناه باز بود در آن فضای فساد اخلاقی. دامن محمد اما هرگز آلوده نشد. پاک بود؛ هم پاکدامن، هم پاکیزه.
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
از همانکودکی، موجود نظیفی بود. برخلاف بچههای مكه و قبایل عرب، نظیف و تمیز و مرتّب بود. در نوجوانی، سرشانهكرده و در جوانی، محاسن و سر شانهكرده. حتی وقتی مرد مسنی بود پنجاه، شصتساله، کاملاً مقیّد به نظافت بود. موهایش كه تا بناگوش میرسید، تمیز؛ محاسن زیبایش تمیز و معطر.
آنوقتها آینه مرسوم نبود. در خانهاش خود خُم آبی داشت. صورتش را در آن میدید و مرتب میکرد؛ مثل آینه. وقتی میخواست پیش مسلمانها و رفقا و دوستانش برود، حتماً عمامه و محاسنش را مرتب و تمیز میكرد، بعد بیرون میآمد.
عطر محمدی
زندگیاش سخت زاهدانه بود. نمیشد که سه روز متوالی، نان گندم بخورد حتی. با این حال، همیشه با عطر، خودش را معطّر و خوشبو میكرد. در سفرها با خودش شانه و عطر میبرد. سرمهدان هم. که چشمهایش را سرمه بكشد؛ چون آنوقتها رسم بود مردها چشمهایشان را سرمه بکشند. با همان لباسهای کهنه وصلهزده، همیشه آراسته بود. لباسش کهنه بود، اما تمیز و مرتب. هرروز چندینبار هم خودش مسواک میزد، هم دیگران را به این نظافت توصیه میکرد.
بخشنده و مهربان
پیامبر بود. بهترین مخلوق خدا. با دست خودش، کفشش را وصله میکرد؛ همان کاری که شاگرد برجستهاش، امیرالمؤمنین علیهالسلام بعدها، بارها انجام داد. با اینکه مردم را توصیه میکرد بروند پی کسب مال حلال و کار و تلاش کنند، خودش اگر از همین راه حلال پولی به دست میآورد، آن را صرف خودش نمیکرد. همه را میبخشید به فقرا.
شکرگزاری
پاهایش از عبادت، از متوالیایستادن، ورم میکرد. ماه رمضان که تمام میشد، در یازدهماه باقیماندۀ سال، یکروز در میان روزه بود؛ آنهم در آن گرمای خرماپزان عربستان. اصحاب دلشان میسوخت. میگفتند: «یا رسولالله! تو که گناهی نداری! اینهمه استغفار چرا؟!» لبخند میزد: «بندۀ شاکر خدا نباشم که اینهمه نعمت به من داده؟»
*منبع (با اندکی تصرف و تلخیص):
بیانات در خطبههای نماز جمعۀ تهران، 23/2/1379
nojavan7CommentHead Portlet