nojavan7ContentView Portlet

قهرمان دست‌یافتنی من
قهرمان دست‌یافتنی من
گاهی قهرمان زندگی‌ات همین نزدیکی است؛ مثل شهید عبدالحسین برونسی که می‌توانی در «خاک‌های نرم کوشک» پیدایش کنی

محمد عکاف- داستان‌های اسطوره‌ای و حماسی با همه شیرینی و جذابیتش اما قهرمانانی دارند دست‌نیافتنی. شخصیت‌هایی که کمتر می‌توانی روی زمین پیدایشان کنی. اما اسطوره داستان ما آن‌قدر زمینی است که سادگی و دست‌یافتنی بودنش برایمان عجیب است. او نه از پشت کوه‌های قاف آمده است؛ نه از میان دریاهای خروشان. او یکی از همین مردم کوچه و بازار است. تازه از آن‌ها هم ساده‌تر. آن‌قدر ساده که اگر بگویم کسب‌وکارش چیست حتماً تعجب می‌کنید. او یک بناست. اوستا عبدالحسین. کسی که اولش یک کارگر ساختمانی بود و بعدش اوستای بنایی شد و آن‌قدر ماجرای زندگی‌اش عجیب‌وغریب است که کسی باور نمی‌کند یک قهرمان جنگ باشد.

1

یکی شبیه خودت

من هم مثل شما او را نمی‌شناختم. اینکه می‌گویم نمی‌شناختمش یعنی اسمش را البته زیاد شنیده بودم. شهید «عبدالحسین برونسی». او فقط برای من یک اسم بود؛ اسم یک قهرمان جنگ. اما وقتی خودم را غرق در زندگی‌اش دیدم تازه فهمیدم که می‌شود توی همین دنیا، روی همین زمین خاکی، قهرمان‌هایی پیدا کنی که هم دست‌یافتنی باشند و هم آن‌قدر به رنگ زندگی تو نزدیک باشند که احساس کنی او یکی مثل خود توست، شبیه تو. آن‌قدر شبیه تو که می‌شود یک روزهایی مثل او زندگی کردن، مثل او تلاش کردن و مثل او قهرمان شدن را تجربه کنی.
اوستا عبدالحسین برونسی که حالا یک سردار بزرگ جنگ است تا قبل از شهادتش آن‌قدر شبیه مردم ساده کوچه و بازار بود که اگر از کنارت با آن چهره روستایی ساده‌اش عبور می‌کرد یک‌لحظه هم فکرش را نمی‌کردی که آن‌قدر آدم مهمی باشد که صدام حسین، برای سرش جایزه تعیین کند و هر جا که اسمش بیاید رعب و وحشت سرتاپای سربازان بعثی عراق را بگیرد.

2

مرد تصمیم‌های بزرگ

هر برگ از خاطرات زندگی اوستا عبدالحسین برای خودش یک کتاب است و ساعت‌ها می‌شود درباره‌اش صحبت کرد. آدمی که برای عقیده‌اش پا روی آسودگی‌اش گذاشت. حالا که کمی بیشتر از قبل درباره او می‌دانم، فکر می‌کنم اگر من جای او بودم چه می‌کردم؟ مثلاً فکرش را بکنید شما قرار است در تنها مدرسه محل زندگی‌تان آن‌هم دوران رژیم پهلوی درس بخوانید و ازقضا بفهمید که معلم مدرسه‌تان به اصول اخلاقی پایبند نیست. چه می‌کنید؟ می‌خواهید بدانید که عبدالحسین نوجوان چه کرد؟ «روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن‌هم دبستان بود. آن‌وقت‌ها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می‌خواند. با اینکه کار هم می‌کرد، نمره‌هاش همیشه خوب بود. یک روز از مدرسه که آمد بی‌مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم...»
پدر و مادر عبدالحسین از این حرف شوکه می‌شوند. مگر می‌شود وسط درس و مدرسه بچه‌تان تصمیم بگیرد که مدرسه نرود؟ اما موضوع مهم‌تر از این حرف‌هاست. عبدالحسین یا باید به مدرسه‌ای برود که معلمش یک آدم بی‌اخلاق و منحرف است و برای هوا و هوس دست به هر کاری می‌زند یا قید مدرسه رفتن را بزند. اما دست‌آخر او خانواده‌اش را راضی می‌کند که پایش را توی آن مدرسه نگذارد و البته برای اینکه از آموختن دور نماند راهی مکتب می‌شود.

3

آسایش به چه قیمتی؟

تا دلتان بخواهد داستان زندگی عبدالحسین از این تصمیم‌های مهم دارد. تصمیم‌هایی که گاهی سختی‌های زندگی را بیشتر و بیشتر می‌کند. مثلاً توی دوران سربازی به‌عنوان خدمتکار می‌فرستندش خانه یکی از سرهنگ‌های ارتش برای انجام کارهای خانه. طبیعی است که این کار هرچه باشد از کارهای پادگان سخت‌تر نیست اما آنجا اتفاقی می‌افتد که عبدالحسین به همه رفاه و آسایشی که انتظارش را می‌کشید پشت پا می‌زند: «رفتم تو. از چیزی که دیدم چشمهام یکهو سیاهی رفت. کم مانده بود نقش زمین شوم. فکر می‌کنی چه دیدم؟ گوشه اتاق، روی مبل، یک زن بی‌حجاب نشسته بود، با آرایش غلیظ و حال به هم زن!...دنده‌عقب گرفتم و نفهمیدم چطور از اتاق زدم بیرون...» عبدالحسین همین‌که می‌فهمد خانم خانه آدم مقیدی نیست، قید آسایش و ناز و نعمت را می‌زند و از آنجا می‌زند بیرون و برمی‌گردد پادگان. نتیجه‌اش چه می‌شود؟ برای تنبیه می‌فرستندش تا سرویس‌های بهداشتی پادگان را نظافت کند، او تن به این سختی می‌‌دهد اما از عقیده‌اش کوتاه نمی‌آید: «یک هفته تمام این کار را کردم، تک‌وتنها و پشت سر هم. صبح روز هشتم، گرم کار بودم که یک سرگرد آمد سروقتم. خنده غرض‌داری کرد و به تمسخر گفت: ها، بچه دهاتی! سر عقل آمدی یا نه؟... خاطرجمع و مطمئن گفتم: آن هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدی دستم و بگی همه این کثافت‌ها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، برو بریز توی بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می‌کنم، ولی تو اون خونه دیگه پا نمی‌گذارم...»

4

کاری می‌کرد کارستان

شاید مهم‌ترین خصوصیت عبدالحسین برونسی همین محکم بودنش باشد. محکم بودن روی اعتقادات، محکم بودن روی اصولی که به آن ایمان داشت و کسی نمی‌توانست ذره‌ای از آن را کم کند و به قول امروزی‌ها خللی در آن وارد کند.
مثل مسئولیت‌پذیری‌ درباره کارش: «هر خانه‌ای که می‌ساخت انگار برای خودش می‌ساخت. یعنی اصلاً این براش یک عقیده بود، عقیده‌ای که با همه وجود به آن عمل می‌کرد. کارش کار بود، خانه‌ای هم که می‌ساخت، واقعاً خانه بود.»

5

پای‌کار انقلاب

البته پای‌کار بودن اوستا عبدالحسین فقط مربوط به شغلش نبود. او برای هدفش هم از جان‌ودل مایه می‌گذاشت. مثل روزهای انقلاب که پای‌کار انقلاب ماند و برای پیروزی انقلاب تا پای جان مبارزه کرد، زندان رفت و شکنجه شد: «اسلحه رو گذاشت پشت گردنم. دست و پام رو هم بسته بودن. یکی شون اومد جلوم. همه‌اش سیلی می‌زد و می‌گفت: پدرسوخته بگو اونایی که باهات بودن، کجا هستن؟
می‌گفتم: کسی با من نبوده...آخرش هم کفرش در اومد. شروع کرد به مشت زدن. یعنی به‌قصد این‌که دندونهام رو بشکنه.»
او آن‌قدر مبارزه کرد تا اینکه ساواک حکم اعدامش را داد: «چشم‌هام گرد شد. سند را که با پرونده عبدالحسین فرستاده بودند تهران، دادگاه حکم اعدام داده بود. به‌حساب آن‌ها پرونده او پرونده سنگینی بوده. لحظه‌هایی که حکم اعدام را می‌دیدم، از ته دل خدا رو شکر می‌کردم که امام از پاریس برگشتند و انقلاب پیروز شد، وگرنه چند روز بعدش، عبدالحسین را اعدام می‌کردند.»

6

مرد میدان

اما پای حرف و عمل بودن عبدالحسین فقط برای روزهای مبارزه علیه شاه نبود. او همچنان مرد میدان بود. حتی بعد از اینکه جنگ تحمیلی شروع شد. با همان انرژی، همان پشتکار و ایمان سال‌های انقلاب وارد میدان دفاع مقدس شد. او جزو اولین کسانی بود که خودش را به میدان جنگ رساند و آن‌قدر از خودش شجاعت و دلیری و هوش و استعداد نشان داد که یکی از فرماندهان نظامی شد. یک فرمانده نظامی البته با همان سادگی یک رزمنده. رزمنده‌ای که حتی حاضر نبود حداقل حقوق و خدماتی که می‌توانست از آن بهره‌مند شود را قبول کند. مثل وقتی‌که سقف خانه‌اش به خاطر بارش باران چکه می‌کرد و در حال خراب شدن بود اما با اینکه با تن زخمی از جبهه برگشته بود و شرایط جسمی خوبی نداشت حاضر نشد برای تعمیر سقف خانه‌اش از کمک‌های سپاه استفاده کند و همه پول‌هایی که برایش فرستاده بودند تا خانه‌اش را تعمیر کند را برگرداند چون معتقد بود این‌ها برای بیت‌المال است و باید به کسانی برسد که بیشتر از او نیازمندند.
اما این طرز فکر و رفتار برای چه کسی بود؟ عبدالحسین برونسی که حالا یکی از فرماندهان ارشد سپاه شده بود. فرماندهی که حالا آوازه قهرمانی‌هایش تمام جبهه‌ها را پر کرده بود: «هلیکوپترهای دیگر، هلی برد کردند. انگار از طرف شخص صدام دستور داشتند هر طور شده سرهنگ جاسم را نجات دهند، آخرش ولی نتوانستند. ما همین‌طور به نوک ارتفاعات نزدیک می‌شدیم. شدت آتشمان که بیشتر شد، آن‌ها دمشان را گذاشتند روی کولشان و زدند به فرار. بچه‌ها با شور هیجان‌ زیادی قدم برمی‌داشتند و تخته‌سنگ‌ها را یکی بعد از دیگری رد می‌کردند. اولین نفری که پا گذاشت روی ارتفاعات کله‌قندی، خود عبدالحسین بود. پرچم جمهوری اسلامی را آن بالا زد. خودش هم سرهنگ جاسم را اسیر کرد و کلتش را از او گرفت.»

7

حاجی چه‌کار کردی؟!

اما آن چیزی که داستان زندگی عبدالحسین برونسی را خواندنی‌تر می‌کند. ارتباط معنوی عجیب‌وغریبش است. او در شرایط سخت به‌جای اینکه خودش را ببازد و ناامید شود از نسخه نجات‌بخش الهی استفاده می‌کرد و از ائمه معصومین کمک می‌گرفت و معجزه‌هایی اتفاق می‌افتد که همه آن‌هایی که در جبهه حضور داشتند را حیرت‌زده می‌کرد: «به سجده افتادم روی خاک‌ها، و باز گفتم: شما خودتون، تو همه عملیات‌ها مواظب ما بودین، اینجا هم دیگه همه‌چیز به لطف و عنایت خودتون بستگی داره. تو همین حال گریه‌ام گرفت. عجیب هم قلبم شکسته بود که: خدایا چه‌کار کنیم؟!... همه بلند شدند. به سمت دشمن اشاره کردم. بدون معطلی دستور حمله دادم. خودم هم آمدم بروم، یکی از بچه‌های اطلاعات جلوم رو گرفت. با حیرت گفت: حاجی چه‌کار کردی؟!...دیدن آن میدان مین واقعاً عبرت داشت. تمام مین‌ها روشان جای رد پا بود. بعضی حتی شاخکهاشان کج شده بود، ولی الحمدلله هیچ‌کدام منفجر نشده بودند...»

8

کجا می‌شود پیدا کرد؟

حالا این‌همه قهرمانی و ایثار و اخلاص که تنها یک‌ذره‌اش را برایتان تعریف کرده‌ام یک بخش کوچک از دنیای خاطره‌های خواندنی است که هنوز برایتان تعریف نکرده‌ام اما در کتاب «خاک‌های نرم کوشک» نوشته «سعید عاکف» کنار هم جمع شده‌اند تا ما را با مردی آشنا کنند که قهرمان دست‌یافتنی امروز ماست. قهرمانی که آقا درباره‌اش می‌گویند: «این اوستا عبدالحسین بُرُنسی، یک جوان مشهدی بنّا، که قبل از انقلاب یک بنّا بود و با بنده هم مرتبط بود، شرح‌حالش را نوشته‌اند و من توصیه می‌کنم و واقعاً دوست می‌دارم شماها بخوانید. من می‌ترسم این کتاب‌ها اصلاً دست شماها نرسد. اسم این کتاب «خاک‌های نرم کوشک» است؛ قشنگ هم نوشته شده....این زیبایی‌هایی که آدم در زندگی یک چنین آدمی یا شهید همت و شهید خرازی می‌تواند پیدا کند و یا این‌هایی که حالا هستند، نظیرش را شما کجا می‌توانید پیدا کنید؟ کجا می‌شود پیدا کرد؟...(1)

9

پی‌نوشت

(1) بیانات در دیدار جمعی از کارگردانان سینما و تلویزیون‌- ۱۳۸۵/۳/۲۳

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA