فتنهشناسی
اصلا نامیرا یک دوره فتنهشناسی است. برای کسانی که میخواهند حق را بشناسد و بدانند چه طور میشود دل آدم بلرزد و پایش بلغزد؛ آنقدر که حتی «عبداللهبنعمیر» با آن همه سابقه جنگ و جهاد با کفار، در دلاش تردید میکند که چرا پسر پیامبر به مقابله با یزید برخاسته است؟ آدمهایی را هم میبینی که چطور با یک محاسبه درست، تکلیف خودشان را در لحظه شناختند و به کاروان امام رسیدند.
نامیرا که نوشته صادق کرمیار است، داستانی است شخصیت محور درباره واقعه عاشورا. داستان درباره دختر و پسر جوانی از اهالی کوفه است که به دلیل رفتارهای متناقض بزرگان کوفه، بین حمایت از امام حسین علیهالسلام و یزید تردید دارند و به دنبال پیدا کردن راه درست در تلاش هستند.
بیان داستان امروزی و روان است. از آن دست کتابهایی که میخواهی یک نفس تمام کنی؛ اما نمیتوانی! چرا که وقتی حرفهای کوفیان را میشنوی و دیالوگهای داستان را میخوانی، ناخودآگاه پرت میشوی به سال61 (ه.ق) و خودت را جای یکی از آن شخصیت ها میگذاری و تصور میکنی که اگر آنجا بودی چه میگفتی، چه میکردی...
داستان نامیرا اما تمامی ندارد! این کتاب باید باشد برای ما. برای ما ایرانیان؛ که روزی کوفی نشویم!
برشی از کتاب
عبدالله به تندی سر گرداند و به اموهب نگریست. گفت:
«ترس؟! نه! من از او نمیترسم! اما... اما حضور او مرا از چیزی میترساند. دوباره همان کابوس، خدایا این چه دلشورهای است که سینهام را میدرد.»
مرد آرام از کنار برکه بلند شد. به سراغ اسباش رفت و به سر و گوش او دست کشید. با مشک، آب به صورت و دهان اسب پاشید. بعد با مهر به عبدالله نگریست و گفت:
«اهل کوفهاید، یا شما هم مسافرید؟»
«ما اهل کوفهایم، اما تو که از راه دوری آمدهای، از کوفه چه میخواهی؟»
«من همان میخواهم که همه اهل کوفه میخواهند.»
و کنار آتش که اکنون رو به خاموشی داشت، نشست و به اسباش نگاه کرد. عبدالله گفت:
«پس تو هم خبر حمله مسلم و یاراناش را به قصر ابنزیاد شنیدهای!»
مرد جا خورد. به تندی از جا پرید:
«مسلم دست به تیغ برده؟! چرا منتظر ورود امام نشد؟!»
و مستاصل به اسب نگریست. اموهب گفت:
«ابنزیاد هانی را کشت و راهی جز جنگ برای کوفیان نماند!»
مرد ناباور نگاهی به عبدالله و همسرش انداخت و بعد به تندی به سراغ اسب رفت و کوشید آن را از جا بلند کند، اما اسب بیحالتر از آن بود که بتواند برخیزد.
nojavan7CommentHead Portlet