چیزی در دل مرد تکان خورد. حالی به حالی شد انگار. رفت چهرهبهچهره ایستاد روبهروی فرماندهاش، عمر سعد. گفت: «تو واقعاً با این مظلوم جنگ خواهی کرد؟» عمر سعد جواب داد: «به خداوندی خدا قسم! جنگی میکنم که آسانترین مرحلهاش، به پرواز درآمدن سرها و جدا افتادن دستها از بدنها باشد!»
مرد این را که شنید، از سپاهش دور شد. دور. دورتر. رفت گوشهای که هیچکس نباشد. آنها که رفتنش را تماشا میکردند، دیدند که بدنش میلرزد. دیدند که رنگ از صورتش پریده. چهرهها، مبهوت و مردد، به هم نگاه میکردند. این چه حالی است که در او میبینند؟ با عمر سعد دعوایش شده؟ نکند ترسیده؟ خوف جنگ در دلش افتاده؟ مگر بار اولش است؟
یکنفرشان طاقت نیاورد. از مهاجرین بود، از قبیلۀ «اوس». به مرد نزدیک شد. دست بر شانهاش گذاشت و گفت: «والله احوال کار تو من را حیران کرده! اگر از من بپرسند شجاعترین مرد کوفه کیست، از اسم تو نمیگذرم! پس این چه حالی است که تو داری؟»
مرد، انگار با خودش حرف بزند، انگار در حال خودش باشد و چشمهایش چیزی فراتر از این میدان را ببیند، سر چرخاند سوی صاحب سؤال. گفت: «به خدا قسم خودم را میان بهشت و جهنم میبینم و به همان خدا قسم! چیزی جز بهشت را انتخاب نمیکنم، حتی اگر بدنم را پارهپاره کنند و بسوزانند».
مرد، صاحبمقام و صاحبمنصب بود در لشکر عمر سعد. برو و بیایی داشت. فرمانده بزرگی بود برای خودش و جایگاه ویژهای پیش عمر سعد داشت. خیلیها اسم او را که میشنیدند، دلشان قرص میشد و کمر رزم را محکمتر میبستند.
همین مرد اما، جلوی چشم همه، دوید و جستی زد و پرید روی زین اسب. به تاخت خودش را رساند سوی مقابل میدان. دست پشیمانی بر سرش میکوبید و با نالهای از عمق وجودش بلند شده بود، با خدا حرف میزد و میتاخت: «خدایا! به سمت تو ناله میکنم. پشیمانم. توبه میکنم و امید دارم که من را ببخشی و توبهام را قبول کنی؛ چون دل اولیای تو و اولاد دختر پیامبر تو را در سینه لرزاندم».
همینطور زمزمه میکرد و شرححال پریشانش را برای خودش میگفت و اشک میریخت تا رسید جلوی خیمۀ اباعبدالله.
امام، پر چادر را کنار زد و بیرون آمد. مرد، روبهروی امام، سوار بر اسب ایستاده بود. چشمش که به امام افتاد، گفت: «فدایت شوم! منم آنکسی که مقابلت ایستادم. منم آنکسی که راهت را بستم و نگذاشتم به مکه یا مدینه برگردی. من آنکسی هستم که کار را به تو سخت کردم. خیال نمیکردم این جماعت بیدین، ظلم را به این درجه برسانند که امروز دیدم. من توبه کردم. پشیمانم. توبهام قبول است؟»
امام، تبسم کرد. آرام گفت: «بله! خدا توبۀ تو را قبول میکند. حالا از اسب پیاده شو» و دستهایش را به نشانۀ استقبال، از هم باز کرد.
محبت و رأفت امام، آتش انداخت به جان مرد. مگر روی پیاده شدن داشت؟ شرمندگی بندبند تنش را از هم گسسته بود. گفت: «عاقبت من از اسب فروافتادن است؛ پس بهتر است سواره بمانم. من اولین کسی بودم که مقابل شما ایستادم. من اول از همه خروج کردم. پس اجازه بدهید [امروز] اولین کسی باشم که در حضور شما کشته میشود. شاید فردای قیامت از کسانی باشم که با جدّت، پیامبر، مصافحه میکند».
امام، پشیمانی را، توبه را، آرزوی جبران راهرفته را، در چشمهای مرد دید. دید و اجازه داد مرد سپاه او باشد و بزند به دل میدان.
مرد، اجازه را که از امام گرفت، معطل نکرد. مثل شیری که بتازد در دل بیشه، خودش را زد به قلب سپاه دشمنان امام. چند مرد جنگی کارآزموده را از نفس انداخت و شمشیرش را بر دستهایی که بهقصد کشتن حسینبنعلی بر قبضۀ شمشیر بودند، فرود آورد. رجز خواند و چرخید و جنگید تا از رمق افتاد و شهیدش کردند.a
گروهی از دوستان امام، به میدان رفتند و بدن مجروح غرق خونش را با خودشان آوردند تا نزدیکی خیمۀ امام. امام، نشست روی زمین. طوری که پدری، فرزندش را در آغوش میگیرد، سر مرد را به دامن گرفت. آرام و مهربان، خاک خونآلود را از صورتش پاک کرد و گفت: «تویی آزادمرد؛ همانطور که مادرت اسم تو را «حرّ» گذاشت. تو جوانمردی، هم در دنیا، هم در آخرت».
منبع:
لهوف، سیدابنطاووس، ترجمۀ سیدالبوالحسن میرطالبی، انتشارات دلیل ما، 1386
nojavan7CommentHead Portlet