nojavan7ContentView Portlet

خورشید پشت دیوارها
خورشید پشت دیوارها
داستانی از مبارزه و جهاد علمی امام هادی علیه‌السلام

پرستو علی‌عسگرنجاد- خیلی‌ حواسش بود که کسی او را نبیند، اما من دیدمش. خودش را چسبانده بود به دیوارهای کاه‌گلی. مثل یک ‌سایه، انگار آرام سُر می‌خورد و پیش می‌آمد. کیسه‌اش را به سینه چسبانده بود. وقتی شرطه‌ها از کوچه می‌گذشتند، دیدم که نفسش را حبس کرد و لغزید پشت تنه نخلی نزدیک خانه که از چشم‌ها پنهان نگهش دارد. تاریک‌روشنی دم غروب به یاری‌اش آمد. شرطه‌ها که رفتند، نفسش را با آسودگی بیرون داد و راهش را پی گرفت. قد خمیده من و عصای فرتوتی که صدایش به گوش همه اهالی شهر آشنا بود، شک کسی را برنمی‌انگیخت. برای همین او هم تا چشمش به من افتاد و فهمید دارم نگاهش می‌کنم، هول نکرد. این‌ گدای پیر سامرا چه آزاری می‌تواند به کسی برساند؟

1

مقابل خانه که رسید، چشم تیزتر کرد به پاییدن اطراف. خیالش آسوده نمی‌شد انگار، حق هم داشت. کم اعوان و انصارش را گرفتند انداختند گوشه سیاه‌چال‌ها؟ خودم با همین چشم‌های هشتادساله بارها و بارها دیده بودم ده‌ها نفر مثل او را که در غل و زنجیر کرده و کشان‌کشان برده‌ بودند. والله این‌ جوان هم دل‌شیر داشت که این‌طرف‌ها پیدایش شده بود. چشم که ریز کردم چهره‌اش به نظرم آشنا آمد. معلوم بود بار اولش هم نیست. دقیقاً گذاشته بود وقت غذای شرطه‌ها آمده بود. 
کوچه خلوت شد. کوبه در را به آهنگی متفاوت تکان داد. خادمِ خانه درز در را باز کرد. چشمی به اطراف چرخاند. من و لبخندم را که دید خیالش راحت شد. جوان به‌سرعت وارد و در بسته شد. نه خانی آمده، نه خانی رفته.
نشستم روی سکوی جلوی خانه. تاروپود عبای کهنه‌ام داشت از هم می‌گسست، با این‌همه عرق از سر و رویم جاری بود. لَختی دیگر هم اذان بود. چیزی نمانده تا بقیه بیایند. جلوی مسجد دیدمشان. نفسم را با خستگی بیرون دادم.
اندکی گذشته بود که شرطه‌ها سر رسیدند. امام را محبوس کرده‌اند پشت دیوارها و همه رفت‌وآمدهایش را زیر نظر دارند، با این‌همه هنوز وحشت دارند که صدای امام به بقیه برسد. شرطه‌ها مشکوک، اطراف را پاییدند. من نامرئی بودم انگار برایشان. چه می‌توانست بکند این‌ پیر ژنده‌پوش؟ خیالشان راحت شد که کسی جز من نیست. اصلاً کسی از این‌ کوچه نمی‌گذشت مگر مسافرها یا محارم خانه؛ آن‌ها که شاگرد خاص امام بودند. در این‌ شهر کسی نمی‌شناختشان الا من و یارانشان. حالا یا از ری و یمن می‌آمدند، یا از قم و خراسان و مدینه.
 مردم سامرا هراس داشتند از شرطه‌ها. از همه‌جا هم بودند، از ترکستان و مغولستان گرفته تا خاور دور. معتصم خیالش بود کسی نمی‌فهمد این‌ تازه ‌مسلمان‌ها را جمع کرده در این ‌شهر که بیشتر به زندان می‌ماند تا نامی از علی علیه‌السلام و اولادش به گوششان نرسد. هه! من که این ‌موها را در آسیاب سفید نکرده‌ام. در این ‌عمری که از خدا گرفته‌ام، محضر سه امام را درک کرده‌ام. من خودم شهادت می‌دهم از زمان علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام به این‌طرف، هرچه خلیفه و دربار سخت‌تر گرفته و بگیر و ببندهایشان را بیشتر کرده‌اند، به جهد و همت ائمه، اسلام تا بلاد دورتری جریان پیدا کرده. اصلش هم به تربیت امثال همین ‌جوان است. مگر کم چیزی است در این خفقان و جور طاغوت، ده‌ها بلکه صدها شاگرد زبده اسلام‌شناس تربیت کردن؟
دروغ و دَونگ‌های دربار به خرج من که نمی‌رود. دیگر دنیادیده شده‌ام. جوان‌تر که بودم، هر روز نمازم را در مسجد پیامبر (صلی‌الله علیه وآله وسلم) می‌خواندم. آن‌وقت‌ها در مدینه برای خودم کار و کاسبی داشتم. وجوهاتم را سر سال تقدیم خود امام می‌کردم. خیلی‌ها ملامتم می‌کردند که «یا شیخ! تو مگر مجنونی؟! پسرکی خردسال مگر می‌تواند امام جماعت شیعه باشد؟ علی‌بن‌موسی علیه‌السلام محاسن سفید کرده بود و پا به سن گذاشته. چطور بعد او زعامت و امامت طفل خردسالش را بپذیریم؟» من اما به دل یقین داشتم به محمدبن‌علی علیه‌السلام. وقتی با چشم‌های خودم حکمت را در آن ‌امام چهار‌ساله دیدم، معلوم است امامت پسرش هادی را به‌یقین می‌پذیرم، حتی اگر شش‌ساله باشد که پدرش را شهید کنند و او امام شیعیان شود. امامت و عصمت مگر به سن و سال است؟
ها! انگار همین ‌دیروز بود که داشتم با محمد حرف می‌زدم. محمدبن‌سعید، یکی از شیوخ مدینه که گاه به حجره‌ام می‌آمد. ماجرایی را که او برایم تعریف کرد تا آخر عمر فراموش نمی‌کنم. ذهنم پر کشید و رفت به بیست سال پیش؛ به‌روزی مهم در عمر کهن‌سال من.

2

«به خدا خودم با همین ‌گوش‌های خودم، بی‌واسطه از خود عبدالله شنیدم! لال شوم اگر دروغ بگویم اباجعفر!»
خندیدم و گفتم: «حرفت بی قسم هم قبول است یابن‌سعید! فقط من باورم نمی‌شود عبدالله، عبدالله جنیدی، عالم عالمان مدینه، دشمن قسم‌خورده علی و آل ‌علی، چنین چیزی درباره او گفته باشد. حتماً بازهم نقشه‌ای در سر دارند، وگرنه کیست که نداند همین ‌عبدالله را خود عمربن‌فرج نخجی، والی گمارده معتصم، برای این کار انتخاب کرد و از او دشمن‌تر با اهل‌بیت کیست؟»
محمدبن‌سعید سرش را به چپ و راست تکان داد و صدا آهسته کرد: «اباجعفر! این‌ها را به من می‌گویی؟ من که خودم برایت گفتم. یادت رفته؟ عمربن‌فرج که بعد حج آمد به مدینه، همه بزرگان شهر را جمع کرد تا معلمی برای علی‌بن‌محمد پیدا کنند. اصلش این هم فتنه خود خلیفه بود. می‌خواست علی‌بن‌محمد را از نزدیک زیر نظر بگیرد».
دویدم میان حرفش: «ها! یادم هست. خودت گفتی عمربن‌فرج دنبال یکی از دشمنان سرسخت آل علی بوده تا بشود معلم فرزند جوادالائمه. در علم و حکمت و قرآن‌شناسی هم کسی به‌پای او نرسد. برای همین همه عبدالله را پیشنهاد داده‌اند. همین هم من را شگفت‌زده کرده. همه اهل مدینه می‌دانند عبدالله جنیدی دشمن اهل‌بیت است. اصلاً والی او را برای تعلیم محمدبن‌علی انتخاب کرد تا از این ‌راه، عقاید او را عوض کند و به خیال باطل خودش، او را به انحراف بکشاند. حالا تو می‌گویی عبدالله یک ‌دل نه صد دل شیفته و واله امام هادی علیه‌السلام شده؟ قبول کن حق‌دارم باور نکنم مرد!»
محمد پیاله‌ای از طاقچه حجره‌ام برداشت و مشکش را در آن سرازیر کرد. نفسش که تازه شد، گفت: «امان نمی‌دهی که برایت تعریف کنم. گوش بگیر تا برایت بگویم.
جمعه روزی بود که با جنیدی هم‌کلام شدم. دیدم بهترین ‌فرصت است جویای داستان شوم. پرسیدم: «بگو ببینم عبدالله! حال این‌ کودک هاشمی که معلمش شده‌ای، چطور است؟» اباجعفر نبودی که ببینی چطور برآشفت و از کوره دررفت. فریاد کشید: «کودک؟! کودک کدام است؟! بگو این ‌پیر! تو از من عالم‌تر کسی را در مدینه می‌شناسی؟» من دستپاچه سر به نفی تکان دادم. ادامه داد: «به خدا قسم! هر چه مي‌خواهم يادش بدهم، خودش مي‌داند. تازه ادامه‌اش را هم به من ياد مي‌دهد. تمام قرآن را با تفسير كامل مي‌داند و با صداي خوش از حفظ مي‌خواند. هر وقت در را باز می‌کند و وارد حجره من می‌شود، می‌گویم: «قرآن بخوان!» با طمأنینه‌ای که به حکما پهلو می‌زند، می‌گوید: «کدام سوره را می‌خواهی برایت بخوانم؟» طولانی‌ترین ‌سوره‌ها را هم که نام ببرم، با صوتی خوش‌تر از داوود از حفظ می‌خواند. من که یک‌عمر معلم قرآن بوده‌ام، ندیده‌ام کسی قرآن را این‌طور بخواند و بفهمد. نمي‌دانم این‌همه علم را از كجا آورده، وقتي در ميان ديوارهاي مدينه بزرگ شده است. مردم گمان می‌کنند من معلم اویم؛ خبر ندارند این اوست که مرا تعلیم می‌دهد».
محمدبن‌سعید دست روی زانویم گذاشت و نجوا کرد: «اباجعفر! خود عبدالله به من گفت شب‌ها در را روی علی‌بن‌محمد قفل می‌کند و کلیدش را برمی‌دارد؛ نکند که شیعه‌ای از حوالی او رد شود. صریا شده زندان ابن‌الجواد! دربار هرچه در توان دارد وسط ریخته تا ارتباط امام را با شیعیانش قطع کند. خبرش نیست معلمی که به مراقبتش گماشته، خود شیفته او شده است».
آمدم چیزی بگویم که محمد امانم نداد: «صبر کن! هنوز تمام نشده. من آن روز، گرچه از حرف‌های عبدالله سخت شگفت‌زده شدم، اما گفت‌وگویمان را پاک از یاد بردم. گذشت تا چند وقت بعد، دوباره او را ملاقات کردم. پریشان بود اباجعفر! دیگر آن عبدالله سابق نبود. باز احوال علی‌بن‌محمد را از او پرسیدم. گفت: «به خدا قسم که او، بهترین خلق خدا و بزرگوارترین آدم روی زمین است». آوازه شیفتگی عبدالله به امام هادی علیه‌السلام همه‌جا پیچیده. دست از آیین خودش کشیده و شیعه و دلداده علی‌بن‌محمد علیه‌السلام شده. والی مدینه را کارد اگر بزنی، خونش درنمی‌آید. نشانه از این‌ بزرگ‌تر که عالم‌ترین شیخ مدینه، شیعه آل علی شود؟»

3

چه خوش توفیق بودم من آن روز که محمدبن‌سعید به حجره‌ام آمد و حکایت عبدالله جنیدی را برایم گفت. آن ‌روز که خلیفه نماینده‌اش را با سیصد سوار پی امام هادی علیه‌السلام فرستاد تا به مکر و نیرنگ، او را به سامرا بکشاند که دست شیعیان را از او کوتاه کند، حرف‌های محمد در سرم بود. همان روز تصمیم خودم را گرفتم.
صدای اذان ذهنم را از صریا برگرداند به سامرا. وقت نماز بود. صدایی از پشت در خانه امام هادی علیه‌السلام شنیدم. کوچه را پاییدم. در آرام باز شد. همان جوان بود با چند نفر دیگر که پیش از او وارد خانه شده بودند. دل‌نگران اطراف را نگاه کرد. عصایم را به سمتش تکان دادم: «نترس جوان! شرطه‌ها هنوز برنگشته‌اند، بروید. اگر آمدند، سرشان را گرم می‌کنم». برق شادی در چشم‌هایش درخشید. کیسه‌اش را به بغل فشرد. خش‌خش طومارهایی را که در آن پنهان کرده بود، شنیدم. خوشا به حالش! حتماً جواب مسئله‌های جماعتی را از امام گرفته و دارد می‌رود تا وکیل امام باشد؛ شاید در سرزمینی دور. «معطل نکن! الآن شرطه‌ها سرمی‌رسند. گروه بعدی هم در راه‌اند. عصر رسیدند و به مسجد رفتند. نمازشان که تمام بشود، می‌آیند. تا شلوغ نشده، بروید». جوان به لبخندی مهمانم کرد. دست به پر شالش برد و سکه‌ای در دستم گذاشت و جَلد با رفقایش بیرون دوید.
 هی جوان... اباجعفر پیر اگر اینجا نشسته و کاسه گدایی به دست گرفته، نه به شوق این ‌سکه‌ای است که تو و دوستانت هبه‌اش کنید. اباجعفر روزگاری بزرگ مدینه بود. عشق محمدبن‌علی و فرزندش، همین امام هادی علیه‌السلام که تو به دیدنش آمده‌ای، کاری با اباجعفر کرد که همه زندگی و مالش را پای اولاد علی بگذارد، مدینه را رها کند و این‌همه راه بیاید تا سامرا. برو جوان! برو که این شرطه‌ها اگر شما را بگیرند، به جوانی‌تان رحم نمی‌کنند. به منِ قد خمیده هم رحم نکردند. دار و ندارم را گرفتند و زنجیر به دست و پایم انداختند. خبر نداشتند امام در زندان‌های سامرا هم شاگرد تربیت کرده و وکیل گذاشته تا اسلام را چنان‌که هست به مردم بشناساند، نه آن‌طور که این جماعت دنیاپرست می‌خواهند.
خادم امام، سری به تشکر برایم تکان داد و در را باز کرد. رفتم وضو بگیرم و امام جوانم را زیارت کنم.

* منابع (با تصرف، تلخیص و اقتباس):
- مأثر الکبراء فی تاریخ سامراء، ذبیح‌الله محلاتی، قم، مکتبه الحیدریه، 1384
- اثبات الوصیه، علی‌بن حسین مسعودی، قم، انصاریان، 1375
- حیاه الامام الهادی، باقر شریف القرشی، مهر دلدار، 1387
- رجال شیخ طوسی

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA