از معرکه قبلی مگر چقدر گذشته بود؟ حتی بعضی از آدمهایی که امروز آمده بودند، در آن جمع حضور داشتند. یکیاش خود من! باقی هم از این مسافر طوس و آن عالِم جهانگرد، ماجرا را شنیده بودند. اصلاً مگر چقدر از شهادت علیبنموسی علیهالسلام گذشته بود؟ پسر نوجوانش، محمد، هنوز به سالهای جوانی هم نرسیده بود. حالا مأمون او را دعوت کرده تا همان معرکهای را که برای پدرش، علیبنموسی علیهالسلام، عَلَم کرد برای او هم به پا کند؟ به خیالش این امام جوان، آنچه را که بر پدرش گذشته بود، از یاد برده؟ مگر در همان قصری که میان همه دانشمندان دربارش و امام رضا علیهالسلام مناظره به پا کرد تا به گمان خودش امام را کوچک کند، با جوابهای عالمانه و دقیق امام رضا علیهالسلام جلوی چشم همه سکه یک پول نشد؟ من که خودم آنجا بودم و با همین چشمهای شصتساله که یکعمر به کتاب و رمل و اسطرلاب دوخته شده، دیدم علیبنموسی علیهالسلام حکیمترینِ حکیمان عالم بود و یک پرسش را بیپاسخ نگذاشت. آخر نمیدانم چرا مأمون سر عقل نمیآید؟
ببین! آنهمه آدم را کشانده بود به قصر که این پسر نوجوان را بگذارد مقابل یحییبناکثم، موسفید عالمان دربار که همه روی علم و حکمتش قسم میخورند.
آخر آدم حسابی! تو به پیشانی این نوجوان نگاه کن! کور اگر نباشی، آفتاب هدایت را بر این جبین میبینی. شده حکایت همان وقت که این پسر، کودکی نوپا بود و دستش را گرفتی و کشاندی پیش نسبشناسان حاذق کاخ که به خیال خودت گواهی بدهند محمد فرزند علیبنموسی علیهالسلام نیست. چرا؟ چون پوستش گندمین و نمکین است و بیشباهت به روی سپید امام. چون موهای مجعدش با موی صاف و بیجعد علیبنموسی علیهالسلام توفیر دارد. یادت رفته همه نسبشناسان تا چشمشان به محمد افتاد در حضور او به کرنش افتادند؟ یادت رفته مقابلت فریاد کشیدند: «پناه میبریم به خدا! تو چگونه در این ماهپاره،آفتاب هدایت و نور سلاله پیامبر را نمیبینی و تردید میکنی که محمد، فرزند پسر پیامبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) امام رضا علیهالسلام باشد؟» والله اگر از جان خودم و مکر توی مکار نمیترسیدم به صدای بلند گواهی میدادم که تو مصداق «صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ»(1) کتاب شریفی!
یادت رفته مأمون؟ همین چند روز پیش بود که مخارق، دلقک بزرگ شهر را آوردی اینجا معرکه بگیرد و امام را هم دعوت کردی. او که میدانست اگر نیاید شرطه میفرستی پیاش. میدانست تو در ظاهر ارادتمند خاندان پیامبری اما از هیچ فتنهای برای ضربه زدن به او دریغ نمیکنی. اللهاکبر! پناهبرخدا از نیرنگ تو! خیال کرده بودی اگر این دلقک اینجا بنشیند عود و چنگ دست بگیرد و هزل بگوید و صورت کجوکوله کند، محمدبنعلی علیهالسلام مثل خود متظاهرت به لهو و لعب میافتد و دل میدهد به دنیا؟ که آنوقت دوره بیفتی همهجا جار بزنی: «دیدید خلیفگی شایسته من است؟ دیدید حق بود که حکومت را به پدرش نسپردم و ولیعهدش کردم؟ دیدید این پسر نوجوان هم دلش با دنیاست و از هجو خوشش میآید؟ اصلاً مگر میشود کودکی در چندسالگی به امامت برسد و پیشوای مردم باشد؟» خدا را شکر، رفقایم آن روز در آن معرکه بودند و به من گفتند محمدبنعلی علیهالسلام چقدر حوصله کرده و سربهزیر انداخته و نجابت به خرج داد.
اما از رو نرفتی! قصه را آنقدر کش دادهای که بیش از این، بساط هزل و فتنه و دلقکبازیِ مخارق را تاب نیاورد و بر سرش فریاد زد: «از خدا بترس ای مرد ریشبلند!» با همین چشمهای خودم دیدم دستان مخارق که تا پیش از این به مهارت ساز میزد و شعبده میکرد، به عقوبت آنچه برای کوچک کردن امام کرده بود، افلیج شد و دیگر به کارش نیامد.
من آنجا بودم که آمد. محمدبنعلی علیهالسلام آمد! انگار خود علیبنموسی علیهالسلام بود که پیش میآمد! تو چطور اینهمه شباهت را ندیدی که یحیی را جلو انداختی تا او را با پرسشهای پیچیدهاش احاطه کند؟
ماجرا شروع شد. همه چشم دوخته بودند به یحیی که مقابل پسری نوجوان از مأمون پرسید: «یا امیرالمؤمنین! اجازه میدهی من از محمدبنعلی سؤالی کنم؟» هه! کیست که نداند تو با مأمون همدستی یحیی! تو با این لفاظیها نمیتوانی باطنت را پنهان کنی مأمون! گفتی: «از خود حضرت اجازه بگیر ابن اکثم».
امام جواد علیهالسلام گفت: «هرچه میخواهی بپرس».
«اگر کسی که احرام حج بسته، در حال احرام شکار کند، چه حکمی دارد؟» نفسها در سینه حبس شد. ابروانم به هم گره خورد. این دیگر چه پرسشی است؟! مشتاق پاسخ امام بودم. پاسخ نداد! بهجای جواب، از یحیی خواست سؤالش را درست تشریح کند. یحیی نفهمید. سر به ابهام تکان داد. امام، آرام و شمرده سؤالاتش را دقیقتر کرد: «بگو منظور سؤالت دقیقاً چیست؟ حیوان را در حرم شکار کرده یا بیرون آن؟ عالم به مسئله بوده یا جاهل؟ بهعمد شکار کرده یا غیر عمد؟ مکلف بوده یا نابالغ؟ بار اولش بوده یا مکرر کارش این است؟ شکار پرنده بوده یا غیر پرنده؟ از گناهش پشیمان بوده یا نه؟»
دهانم باز ماند از حیرت. کار رسیده بود به فرع احکام. من که تکلیفم معلوم بود. با اینهمه غور در کتابها، چیزی برای گفتن نداشتم. چشم دوختم به دهان یحیی. افتاده بود به لکنت. به اصل احکام اگر سوار بود، از فرعشان چیزی نمیدانست؛ آنهم به این دقت و تفصیل.
عرق از سر و روی یحیی میبارید. نگاه آتشین و گداخته تو هم کاری از پیش نبرد خلیفه! تنها زورت رسید که حضار را از قصر بیرون کنی. من موسفید ماندم و چند نفر دیگر. آنوقت پیش امام، افتادی به تمنا که خودش جواب سؤالاتش را بدهد. پیر شدهام اما نه آنقدر که گوشم، مثل تو، سنگین شود و نشنوم امام دانه به دانه، ریزبهریز، تمام سؤالات را با ریزترین فروع احکام اسلام پاسخ داد. بعد هم تنها یک سؤال از یحیی پرسید که این دانشمند قصر تو، در پاسخ همان یکی هم درماند تا امام، خود، پاسخش را بدهد.
معرکه تمام شد. دستها را، لرزان و برافروخته بالا آوردی: «خوشآمدید! بفرمایید! مشرّف!» عصایم را برداشتم و همانطور که نگاهمان میکردی و خون، خونت را میخورد از کاخ بیرون آمدم. پیر شدهام اما نه آنقدر که نبینم دستت پنهانی بر قبضه شمشیرت چنگ انداخته بود و از خشم میلرزید. من که رفتم، اما راستش را بخواهی خلیفه، من آن روز شمشیری بس برندهتر از شمشیر پَر شال تو در آن قصر دیدم. شمشیری که به زبان حکمت و معرفت، میجنگید و نفاق را گردن میزد.
منابع (با تصرف و تلخیص):
احتجاج طبرسی، ج2، صص 472 و 475
اصول کافی، ج1، ص548
اثبات الهدی، ج 3، ص340
پینوشت
(1) وَمَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ الَّذِي يَنْعِقُ بِمَا لَا يَسْمَعُ إِلَّا دُعَاءً وَنِدَاءً صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لَا يَعْقِلُونَ- و مثل کافران (در شنیدن سخن انبیاء و درک نکردن معنای آن) چون حیوانی است که آوازش کنند و او از آن آواز (معنایی درک نکرده و) جز صدایی نشنود، کفّار هم (از شنیدن و دیدن حق) کر و گنگ و کورند، زیرا تعقل نمیکنند- آیه 171 سوره بقره
nojavan7CommentHead Portlet