کتابخانه پر بود از داستانهای کوتاه و رمانها. داستانهای ایرانی از نویسندههایی که میشناختم و نمیشناختم. داستانهای کلاسیک روسی که همیشه از برداشتنشان میترسیدم. داستانهای آلمانی با آن نوع روایت ویژه خودشان که خیلی وقتها صبر میخواست تا لذتشان را بفهمم. داستانهای آمریکایی از نویسندههایی که پرچمدار ادبیات مدرن بودند. از فرانسویها و عاشقانههایشان.
من تابستان آن سال را به کتاب خواندن گذراندم و هیچوقت دیگر نه قبل و نه بعد از آن، فرصتی شبیهاش برایم پیدا نشد تا اینقدر راحت و بینگرانی و با فرصت و آرامش، کتابها و من در کنار هم باشیم.
یادم رفت بگویم قبل از آنکه خواندن را دوست داشته باشم، عاشق نوشتن شده بودم و اصلاً چون میخواستم بنویسم و باید خوب هم مینوشتم، با کتابها رفیق شدم.
سالهای نوجوانی من به تلاش برای نویسنده شدن گذشت. تابستانهایش، سال تحصیلیاش، تعطیلات و روزهای درسیاش برای من یک برنامه ثابت داشت و آن نوشتن و خواندن بود.
من آن سالها فکر میکردم کلی حرف دارم که باید به دیگران بگویم. برای همین نوشتن را انتخاب کرده بودم چون راه ماندگار کردن حرفها بود و راه رساندنشان به دیگران.
خب اشتباه کرده بودم. البته ماجرا اینقدرها هم ساده و سر راست نبود. برایتان دربارهاش میگویم.
راستش را بخواهید گرچه حالا تنوع چیزهایی که میشود وقت را خرجشان کرد خیلی بیشتر از قبل است اما معنایش این نیست که دوران نوجوانی من هیچچیزی برای وقتگذرانی نداشته. من دوستانی داشتم که آن سالها توی گیمنتها مشغول بازی بودند، چون تلفن همراه هنوز همهگیر نبود.
توی کوچه رفتن خودش یکجورهایی تفریح بود. فوتبال که هنوز هم تبش داغ است، هفتسنگ که دیگر خیلیها آن را بلد نیستند، جوجو گندم که اسمش را هم نشنیدهاید و کارت بازی که این روزها منقرض شده تفریح خیلی از دوستان من بود. خوش هم میگذشت بهشان.
من، نه اینکه بازی نکنم، نه. اما مثل خیلی دیگر از دوستانم غرق این بازیها نبودم و صبحم با اینها به شب نمیرسید.
حالا همه ما بزرگشدهایم، گاهی خانه هم مهمانی میرویم، سراغ هم را در شبکههای اجتماعی میگیریم و برای هم پیام میگذاریم. ما هرکداممان جایی هستیم. یکیمان مهندس شده، یکی دیگر طراحی را دنبال کرده، یک نفر طلبه شده، آن دیگری شغل آزاد دارد، یکی معلم شده، دیگری توی دانشگاه درس میدهد و خلاصه هرکداممان جایی برای خودش پیدا کرده و سرش گرم کاری است.
این یادداشت دارد کجا میرود؟ چه شد که حرف به اینجا رسید؟
میگفتم برایتان که من اشتباه کرده بودم. نویسندگی برای من ابزار انتقال حرفهایم به دیگران نشد. شد ولی یک کار مهم دیگر کرد که خوب نوشتن و خوب پیام رساندن در برابرش به حاشیه رفت.
آن تمرینهای نویسندگی و آن کتابهایی که خوانده بودم، ذرهذره و روزبهروز تجربههای جدید و نگاههای تازه و حرفهای نو یادم میدادند. من همان وقت که داشتم برای نویسنده شدن تلاش میکردم، داشتم زودتر از رفقایم بزرگ میشدم. من کتابهای زیادی خوانده بودم و از آدمهای مختلفی در گوشه گوشه جهان حرفهای تازه شنیده بودم. مهارت نوشتن را یاد گرفته بودم، برای ساختن یک متن تلاش کرده بودم اما خراب شده بود، در برابر وسوسه وقتگذرانی با بازیهای کوچک و بزرگ مقاومت کرده بودم، همه اینها به من چیزهای نو یاد داده بود و جهانی که من در آن زندگی میکردم را بزرگتر کرده بود.
آن سالها که غرق در تلاش کردن بودم این رشد را نمیدیدم. این بزرگ شدن را نمیدیدم و متوجه تفاوتی که میان من و دوستانم شکل گرفتهبود، نمیشدم. من که در کلاسها و کتابخانهها وقت میگذراندم و دوستانی که مشغول بازی بودند.
حالا اما سالها گذشته. من و نویسندگی باهم بده بستانهای زیادی داشتهایم. من خیلی جاها از نویسندگی استفاده کردهام و در موارد زیادی نویسندگی به من کمک کرده و مرا رشد داده. من هم هر جا که توانستهام پیش اینوآن تعریفش را کردهام و گفتهام که دوستی دارم به اسم نویسندگی که دوست دارد با همه دوست شود، دوست داشته باشید با دوست من دوست بشوید، خوشحال میشوم به هم معرفیتان کنم.
البته گاهی هم بعضیها این دوستی را نفهمیدهاند و خندان و سرخوش از کنار من و نویسندگی رد شدهاند و رفتهاند پی کارهایی که دارند یا بازیهایی که زندگیشان را پر کرده است.
همه این رفاقتی که برایتان تعریف کردم از همان تابستان، محکم شد. همان تابستان که حتی صبحهایش هم داغ بود و من صبحانه خورده و نخورده از خانه بیرون میزدم و میرفتم تا برسم به آنجا که پر بود از کتابهای در قفسه چیده شده.
راستی یادم رفت اول دیدارم با شما سلام کنم.
سلام، خوبید شما.
تابستان امسالتان شروع شده؟
من و نویسندگی باهم
nojavan7ContentView Portlet
من و نویسندگی باهم
یادداشتی از حجتالاسلام محمدرضا جوان آراسته، نویسنده و کارشناس تربیتی
فکرش را بکنید یک قفسه نه، یک سالن بزرگ پر باشد از چیزی که دوستش دارید. من اینطور غرق شده بودم در یکی از آرزوهایم.
یک تابستان، یعنی سه ماه داغ سال را هر روز صبح، صبحانه خورده و نخورده از خانه میزدم بیرون و میرفتم تا کتابخانهای که نزدیک خانهمان بود. من آن سالها خواندن را خیلی دوست داشتم، عاشق داستان بودم و اصلاً بین خطوط کتاب زندگی میکردم.
این مطلب را در شبکه های اجتماعی و پیامرسانها به اشتراک بگذارید
1
nojavan7CommentHead Portlet