nojavan7ContentView Portlet

صورتی خاکستری
ماجرا
صورتی خاکستری
قسمت سوم: شربت بیدمشک

مامان همانطور که تلفن را با شانه و گردنش نگه‌داشته بود و توصیه‌های همیشگی‌اش را به سعید می‌کرد، وارد اتاق شد و سینی شربت را گذاشت روی میز. تازه از عطر بیدمشک سرمست شده بود که یک نامه هم گذاشت کنارش. چشم‌های سارا چهارتا شد. این دیگر چه بود؟‌ مامان هم که دیگر تلفنش تمام‌شده بود نشست روی تخت سارا و زل زد به نامه: امروز صبح پست آورد. 
سارا سعی کرد طبیعی برخورد کند: آهان.
مامان انگار قصد رفتن نداشت: یکی هم دیروز آورده بود. 
سارا که نمی‌دانست چه‌کار کند لبخندی زد: آره، دستتون درد نکنه گرفتین. دیدمش. 
- چرا نشانی فرستنده نداره؟
-نمی‌دونم. 
معلوم بود حوصله مامان سر رفته: سارا نمی‌خوای بگی قضیه این نامه‌ها چیه؟

1

از لحظه‌ای که پایش را گذاشت داخل حیاط مدرسه منتظر خانم اسکندری بود. آماده بود که سر برسد و ماجرای نامه دیروز را بگوید و بعد هم توصیه کند چند جلسه‌ای را با مشاور مدرسه حرف بزند. اما نه، این کارها به نامه دیروزش نمی‌آمد. نامه دیروز یک‌طور روشنی صمیمی بود که سارا دوستش داشت. آنقدر که صبح، وقت چیدن کیف مدرسه، خودکار صورتی از روی میز چشمک زده بود که من را هم بگذار توی جامدادی. هرچند که سارا بی‌محلی کرده بود و تِم خاکستری مشکی وسایلش را به هم نزده بود، چشمک زدن یک شیء صورتی به او، در نوع خودش اتفاق نادری بود.
صبحگاه تمام شد و خانم اسکندری آنقدر مشغول توضیحات جشن و برنامه هفته آینده بود که سارا را کاملا از یاد برده بود. زنگ تفریح اول هم خبری نشد. زنگ تفریح بعد همان‌طور که پشت شاخ و برگ‌های غارش نشسته بود و حیاط را نگاه می‌کرد، هر لحظه منتظر بود با بلندگو اسمش را بخوانند که به اتاق پرورشی برود. نخواندند. زنگ نماز دیگر به شک افتاده بود که شاید خانم اسکندری می‌خواهد همچنان به این بازی ادامه بدهد. من به روی خودم نیاورم، او هم به روی خودش نیاورد... آخرش چه؟ اصلا بهش نمی‌آید که اهل این کارهای مرموز باشد. فکر کرد احتمالا نامه را چند روز پیش به پست داده و تا به دست سارا برسد دیگر فراموشش کرده است. برای همین یکبار سعی کرد خیلی طبیعی از جلویش رد شود شاید ماجرا یادش بیاید، اما جز یک «چطوری سارا؟»ی معمولی خبری نشد. سارا که دیگر ناامید شده بود با خودش فکر کرد فعلا که دارد خوب فیلم بازی می‌کند و سعی کرد ذهنش را از نویسنده نامه آزاد کند. از دیروز، هربار کارآگاه بازی از سرش می‌افتاد، به حرف‌های توی نامه فکر می‌کرد. به زمین بازی خودش، به شکل خودش، خواسته‌ها و آرزوهایش. دوست داشت با یکی درباره‌اش صحبت کند. حرف‌های توی نامه آنقدر برایش تازگی داشت که سرش پر از سؤال شده بود. احساس می‌کرد تنهایی از عهده‌اش برنمی‌آید. چرا فیروزه دست از این رفع اشکال‌هایش برنمی‌داشت که دوتایی بنشینند مفصل حرف بزنند؟ حالا دیگر دلش می‌خواست رازش را به یک نفر بگوید. 

2

مامان همانطور که تلفن را با شانه و گردنش نگه داشته بود و توصیه‌های همیشگی‌اش را به سعید می‌کرد، وارد اتاق شد و سینی شربت را گذاشت روی میز. تازه از عطر بیدمشک سرمست شده بود که یک نامه هم گذاشت کنارش. چشم‌های سارا چهارتا شد. این دیگر چه بود؟‌ مامان هم که دیگر تلفنش تمام شده بود نشست روی تخت سارا و زل زد به نامه: امروز صبح پست آورد. 
سارا سعی کرد طبیعی برخورد کند: آهان.
مامان انگار قصد رفتن نداشت: یکی هم دیروز آورده بود. 
سارا که نمی‌دانست چه کار کند لبخندی زد: آره، دستتون درد نکنه گرفتین. دیدمش. 
-چرا نشانی فرستنده نداره؟
-نمی‌دونم. 
معلوم بود حوصله مامان سر رفته: سارا نمی‌خوای بگی قضیه این نامه‌ها چیه؟
چرا نخواهد بگوید؟ ولی آخر چه می‌گفت. چه چیزی را برای مامان تعریف می‌کرد وقتی خودش هم هنوز نمی‌دانست قضیه نامه‌ها چیست. اصلا این سؤال‌ها چه بود که مامان می‌پرسید؟ این سین‌جیم‌ها چه معنی داشت؟‌ بچه نبود که نتواند صلاح خودش را تشخیص دهد. 
داغ دلش چنان تازه شد که نامه را از یاد برد، با دلخوری به مامان نگاه کرد: واقعا که. شما به من اعتماد ندارین؟ این سؤالا چیه می‌پرسین ازم؟
مامان انگار از حرفش شوکه شده باشد، نیم‌خیز شد: این چه حرفیه سارا؟ این فکرا چیه رفته تو مغزت؟
- چرا دیگه! معلومه اعتماد ندارین وگرنه این سؤالا رو نمی‌پرسیدین. کی از وحید و سعید درباره مسائل شخصی‌شون سؤال کردین؟ فقط منم که همه کارم تحت نظره. تا سر خیابون هم نمی‌تونم تنها برم...
مامان سریع حرفش را قطع کرد. لحن قاطعش سارا را ترساند: برای پسرا هم نامه بی‌اسم و آدرس بیاد ازشون توضیح می‌خوام. بعد کمی نرم‌تر شد: دختر من، چرا فکر می‌کنی من به تو اعتماد ندارم؟ چطور میشه یه مادر به بچه خودش اعتماد نداشته باشه؟ بچه‌ای که لقمه حلال بهش داده، درست تربیتش کرده، به خدا سپردتش. من بیشتر از چشمم به تو اعتماد دارم. هیچ‌وقت شک نکن. 
ـ پس...
نگذاشت حرفش را شروع کند: اما به جامعه اعتماد ندارم. به محیط بیرون از خونه اعتماد ندارم. تا سر خیابون هم بخوای بری ترجیح میدم باهات باشم. این اسمش فضولی نیست سارا، مراقبته. بی‌اعتمادی نیست، نگرانیه طبیعیه هر مادریه. انقدرم خودت رو با داداشات مقایسه نکن. اونا از تو بزرگترن. چند سال دیگه تو هم دانشجو میشی، خودت میری، میای و برنامه‌های مستقلی داری. قرار نیست همیشه شرایط اینجوری باشه. الان کوچک‌تری، ما بیشتر مراقبتیم. چندسال دیگه هم دندون رو جیگر بذار تا اونقدر بزرگ بشی که ما جرئت کنیم تنها بفرستیمت توی جامعه. 
سارا دهانش را باز کرد که چیزی بگوید. چیزی که نمی‌دانست چیست. حرف‌های مامان شرمنده‌اش کرده بود ولی راحت نبود درباره‌اش صحبت کند. برای همین حرف را برد سمت نامه. توضیح دادن درباره نامه شاید یک‌جور عذرخواهی بی‌کلام حساب میشد: یکی داره به مناسبت روز دختر برام نامه می‌نویسه. فکر کنم از مسئولای مدرسه‌ست. خودمم دقیق نمی‌دونم قضیه چیه ولی حرفای خوبی میزنه.
بعد برای اینکه صداقتش را ثابت کند خودکار را از روی میز برداشت و گرفت سمت مامان: اینم توی نامه قبلی گذاشته بود. مامان همزمان که خودکار را از سارا می‌گرفت، ناخودآگاه دست کشید روی روتختی مشکی خاکستری زیرش و با خنده گفت: صورتی؟ برای تو؟
سارا پوف کلافه‌ای کشید: واقعا نمی‌دونم قضیه چیه مامان. هرکی هست انگار بازیش گرفته. 
مامان از جایش بلند شد و خودکار را گذاشت روی میز سارا: بازی جالبیه.
 بعد هم بی‌آنکه کنجکاوی خاصی برای نامه جدید نشان دهد، سینی خالی را برداشت و از اتاق رفت بیرون. سارا ماند و نامه‌ای که شکل و شمایلش عین نامه دیروز بود: یعنی خانم اسکندری انقدر بیکاره که بازم برای من نامه نوشته؟
مامان بد نمی‌گفت. انگار او هم کم‌کم داشت از این بازی خوشش می‌آمد. نامه را گرفت دستش و فکر کرد محتوای این یکی چه می‌تواند باشد؟ یکی از توی سرش گفت: نه که خیلی هم به حرفاش گوش کردی سارا خانوم؟ اون حرفا چی بود باز به مامان گفتی؟ چرا وحید و سعید فلان، من فلان؟
صدای توی سرش حق داشت. فعلا که خراب کرده بود. 

ادامه دارد...
 

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA