اتاق، حال و هوای آرامش بعد از طوفان را داشت. خدا را شکر کرد که مامان بیشتر نماند تا نامه را باز کند. خودش هم نمیدانست قرار است با چه چیزی مواجه شود و برای همین ترجیح میداد تنها باشد. لیوان شربت را برداشت و دوباره بو کشید. عطر بهشت میداد. امان از دستهای مامان که به هر چیزی که میخورد معجزه میکرد.
یک قُلُپ از شربت بهشتی خورد و با اشتیاق رفت سراغ نامه. مثل بسته قبلی بود. از همان پاکتهای پُستی نایلونی حبابدار که وقت بچگی عاشقِ ترکاندن حبابهای پلاستیکیاش بود. نشانی فرستنده دوباره فقط یک کد پستی بود و جای نشانی گیرنده اسم و فامیل خودش را نوشته بودند. قیچی کوچکش را از جامدادی روی میز برداشت و قسمت چسب خورده پاکت را برید. این دفعه ماجرا چه بود؟ او که دل نوشته جدیدی توی صندوق نینداخته بود. مثل دفعه قبل که بیهوا با پاکت بینامونشان مواجه شده بود، استرس نداشت. بهجایش هیجان و انتظار بود که باهم به سراغش آمده بود. یعنی خانم اسکندری این دفعه درباره چه موضوعی نامه نوشته بود؟
کاغذ تاشده را بیرون آورد و باز کرد. دوباره یک نامه تایپشده که با «سلام سارا» شروع میشد.
این دفعه با تمرکز بیشتری چشم دوخت به جملات نامه:«من فکر میکنم آدمها دنیا را با عینکهای متفاوتی میبینند. عینک بعضیها برای نگاه به دنیا و اتفاقاتش، به خودشان و جهان اطراف، عینک ثروت است. همه دنیا را بر اساس همین دستهبندی میکنند: فقیر، غنی، دارا، ندار...عینک بعضیهای دیگر جنسیت است. همهچیز را زن - مرد، دختر - پسر میبینند. چرا دخترها اینطور، چرا پسرها آنطور. چرا مردها اینطور چرا زنها آنطور. عینک جنسیت، عینک خستهکنندهای است که بحثهایش تمامی ندارد. حرفهای تکراری، چالشهای تکراری، نتیجه نگرفتنهای تکراری...یک عینک قدیمی از مد افتاده که بهصورت هیچکس نمیآید.
ولی من دنیا را با عینک دیگری نگاه میکنم. عینک من ساده و بهدردبخور است. حاشیه ندارد، بهجای درجا زدن، آدم را جلو میبرد، بهجای مأیوس کردن، امیدوار میکند.
دنیای من فقط قهرمان و غیر قهرمان دارد. دیگر برایم مهم نیست که آدمهای دور و برم دخترند یا پسر، زن هستند یا مرد. فقط نگاه میکنم که قهرمان زندگی خودشان هستند یا نه. خودم را هم با همین عینک میبینم، صبحها بند کفشم را که گره میزنم، وقتی بلند میشوم و در آینه راهرو به خودم نگاه میکنم، فقط یک قهرمان میبینم. قهرمانی که کارهای زیادی در این دنیا دارد.
برای من مهم نیست دخترم یا پسر، آزادیها و محدودیتهایم در خانواده چیست، چه نقدهایی به جامعه اطرافم دارم یا ندارم، من کار مهمتری در این دنیا دارم: هر جا که هستم، هر شکل و موقعیتی که دارم، بهترین خودم باشم!
عینک جنسیت به نگاه هیچکس نمیآید سارا! به درد هیچ کاری توی دنیا نمیخورد. فقط آدم را روی دور باطل شکایت میاندازد. غر زدن و شکایت تمامی ندارد. پسرها از سربازی و دغدغه کار و مسئولیت زندگی مینالند، دخترها از محدودیت و استقلال و تبعیض. اما قهرمانها کارهای مهمتری دارند. قهرمانهایی که فقیرند، قهرمانهایی که ثروتمندند، قهرمانهایی که روی ویلچرند، قهرمانهایی که سالم هستند، قهرمانهای دختر، قهرمانهای پسر...قهرمانهایی که یاد گرفتهاند نیمه پر لیوان زندگیشان را ببینند.
فکر کردم عوض کردن عینکی که به آن عادت کردهای خیلی هم نباید آسان باشد. آدم هی حواسش پرت میشود، یادش میرود... یک هدیه کوچک برایت گذاشتهام. صرفاً جهت یادآوری.»
سارا سریع کاغذ نامه را کنار گذاشت. وقت بیرون آوردن نامه متوجه چیز دیگری نشده بود. پاکت را سر و ته کرد و روی میز تکان داد. یک حجم فلزی کوچک با جرینگ ملایمی بیرون افتاد. بلندش کرد. یک عینک فلزی خیلی کوچک بود که به یک زنجیر بلند وصل شده بود. زیر لب زمزمه کرد: عینک مینیاتوری! فکر نمیکرد چنین چیزی هم وجود داشته باشد. تکیه داد به صندلی و گردنبند را جلوی صورتش تکان داد. خیلی اهل گردنبند انداختن نبود ولی این یکی در همان نگاه اول عجیب به دلش نشسته بود.
ادامه دارد...
nojavan7CommentHead Portlet