این بزرگمرد
صبح یکی از روزهای خنک دیماه امسال بود که با وجیهه سامانی تماس گرفتم. قبل از اینکه سؤالهایم را شروع کنم، اول مطمئن شد دارم مکالمه را ضبط میکنم و لازم نیست شمرده و آرام حرف بزند تا از نوشتن جا نمانم! از نویسندهای که سالها کار مطبوعاتی را در شناسنامه کاریاش دارد، انتظاری جز این هم نمیرفت. صدایش نشاط و سرزندگی داشت، آرام و باحوصله برای مخاطبانمان کتابش را معرفی کرد: «کتاب «آنمرد با باران میآید» درباره پسر نوجوانی است که در بحبوحه ماههای منتهی به انقلاب، ناخواسته درگیر حوادث گوناگونی میشود که درکی از آنها ندارد؛ اما طی اینماجراها به بلوغ فکری میرسد و تبدیل میشود به یک«بزرگمرد».
یکنوجوان انقلابی
«پسر نوجوان» رمانش، «بهزاد» است؛ شخصیت شوخ و شنگ و بانمکی که هم حواسش پی درس و مشق و زندگی خانوادگیشان است و هم نمیتواند کنجکاویاش را در برابر کارهای انقلابی برادر بزرگترش، «بهروز»، مهار کند و دلش میخواهد از کار او سردربیاورد. بهزاد در رمان، خیلیخوب شخصیتپردازی شده؛ آنقدر که آدم باورش نمیشود نویسنده رمان یکخانم است. از او که درباره انتخاب اینپسر نوجوان بهعنوان شخصیت اصلی کتاب پرسیدم، با خنده گفت: «اینکار برای خود من هم یکچالش بود که دلم میخواست از عهدهاش بربیایم» و بعد حواسم را به یک نکته مهم، یکتفاوت تاریخی جلب کرد: «اگر کسی امروز بخواهد از نوجوان دهه هشتاد داستانی بنویسد، چندان تفاوت نمیکند که شخصیت اولش را یکدختر نوجوان قرار بدهد یا یکپسر. امروز، دخترها و پسرها هردو به یکمیزان در بطن اجتماع و اتفاقات اجتماعی و سیاسی حضور دارند. حتی دخترها 67درصد صندلیهای دانشگاه را مال خودشان کردهاند؛ یعنی حتی بیشتر از پسرها. اما در زمان داستان من، اصلاً اینطور نبوده. باید بپذیریم که اگرچه دختران هم در دهه پنجاه و سالهای پیش از انقلاب، در مبارزات انقلابی حضور داشتند، اما بخش اعظمی از فعالیتهای اجتماعی و مبارزاتی بر عهده مردها و پسرها بود. در سالهای پیش از انقلاب، دختران با محدودیتهایی مواجه بودند. خیلیهایشان در خانوادههای بهشدت سنتی زندگی میکردند و بستر فعالیت اجتماعی را نداشتند و بیشتر، خانهنشین بودند. من برای اینکه بتوانم وقایع منتهی به انقلاب را خوب پوشش بدهم، ناگزیر باید یکپسر نوجوان را در مرکز رمانم قرار میدادم تا تصویری واقعی و مطابق با حقیقت را به مخاطبم ارائه کرده باشم. علاوه بر اینها، اینشانس را داشتم که زمان نگارش رمانم، پسر خودم درست همسنوسال بهزاد بود و دیدن رفتارها و کنشهای او منبع الهام من بود و کار را برایم خیلی راحت میکرد».
مادر نویسنده
به خانم سامانی گفتم: «مادربودن خودش بخش مهمی از ماجرا را پیش برده و کلی کمکتان کرده بهزاد را آنقدر واقعی بسازید که درست مثل یکپسر نوجوان رفتار کند». حرفم را تأیید کرد و از واکنش پسرش، محمد، بهعنوان یکی از اولینخوانندههایش نسبت به کتاب گفت: «محمد آنوقتها سیزده، چهاردهساله بود که کتاب را در اولینروزهای پس از انتشارش خواند. با آن ارتباط خوبی برقرار کرده بود، اما خیلیجاها در اواسط کتاب، حرصش از دست بهزاد درمیآمد و به من گلایه میکرد که «کاش بهزاد رو شجاعتر و باهوشتر میکردی! آخه الان باید یه کاری بکنه دیگه. چرا بیکار نشسته؟» اما در پایان کتاب با خوشحالی به من گفت «مامان! به نظرم بهزاد همونکاری رو کرد که باید. باید ایناتفاقا میافتاد تا بهزاد اینتصمیما رو بگیره. آخرش کار درستی کرد».
انقلابیهای دهه هشتادی
اینجملات خانم سامانی، بخش جذابی را به گفتوگوی ما اضافه کرد و بحثمان را بُرد سمت نوجوانهای امروز و دهههشتادیها. گفتم: «خیلی برایم جالب است که نوجوانی که هیچتجربهای از روزهای انقلاب نداشته، از انفعال ابتدایی بهزاد اذیت شده! واقعاً جذاب است که این نوجوان احساس کرده باید کاری صورت میگرفته، باید اتفاقی میافتاده». اینجا بود که خانم نویسنده برایم خاطرهای شنیدنی تعریف کرد: «چندینبار به مدارس مختلف دعوت شدم. این مدارس، رمان مرا در طرح کتابخوانی دانشآموزیشان قرار داده بودند و در واقع مخاطبین من، نوجوانهایی بودند که کتابم را خوانده بودند. یکی از این مدرسهها، در خیابان گاندی تهران بود؛ منطقهای که جزو نقاط مرفهنشین پایتخت محسوب میشود. در دیدار با دانشآموزان اینمدرسه، خودم هم از واکنش خوانندههای کتاب شگفتزده شدم. آنها بهشدت با بهزاد همذاتپنداری کرده بودند. اگرچه دختر بودند و از کارهای «بهناز»، خواهر بهزاد، هم در رمان خوششان آمده بود، اما خودشان را گذاشته بودند جای بهزاد و در بطن انقلاب قرار گرفته بودند تا آنها هم در مبارزات مردمی، مشارکت داشته باشند. شور انقلاب و علاقه به ایناتفاق بزرگ تاریخی را در خیلی از ایندانشآموزها دیدم؛ در بچههایی که شاید به خاطر جغرافیای زیستی آنها، انتظار اینحجم از همراهی با اینمحتوا را نداشتم، اما بعد فهمیدم که پیشداوری کرده بودم و قضاوتم اشتباه بوده».
برایم گفت که اینبچهها، درست مثل آدمهای بالغی که دغدغه کشورشان را دارند، با او درباره سیاست و تاریخ ایران حرف زدهاند. از سؤالهایشان گفت و از ابهاماتی که در ذهن بعضیهایشان وجود داشته و او معتقد بود خانوادهها و خود دانشآموزها باید روی روشنشدن اینابهامها کار کنند و بتوانند پاسخهای منطقی و حقیقی ارائه دهند.
نقش زنان در انقلاب
دست گذاشتم روی شخصیتی که اگرچه حضور خیلی پررنگی در رمان نداشت، اما برای من بسیار شیرین و دلنشین بود؛ بهناز. «برای بهناز مابهازای بیرونی داشتید؟ چرا اینشخصیت را در رمان قرار دادید؟» با شنیدن سؤالم، مرا به آغاز مصاحبه ارجاع داد و گفت: «اگر یادتان باشد، اول حرفم گفتم که مردها جلودار مبارزات انقلابی در سالهای منتهی به بهمن 57 بودند، اما اصلاً نباید فراموش کنیم که خیلی از زنها هم در این مبارزات، نقشی پیشبرنده و جدی داشتند. من تصور میکنم انقلاب ما، ابداً انقلابی مردانه و به دست مردها نبود و زنان بزرگی در آن حضور داشتند که شاید بدون آنها، بدون حمایتها، پشتیبانیها و حتی مبارزات جدی آنها، اصلاً اتفاقی به اینعظمت رقم نمیخورد. بهناز را در دل رمان گذاشتم چون میخواستم به همه زنان مبارزی که برای تحقق انقلاب زحمت کشیدند، ادای دین و احترام کرده باشم».
دهه فجر شیرین
دیگر وقتش رسیده بود بروم سراغ سؤالی که از همان وقت خواندن رمان، ذهنم را مشغول خودش کرده بود: «قطعاً وجیهه دوساله، چیزی از روزهای انقلاب 57 و حتی یکی، دوسال بعد از آن یادش نمانده و میدانم که حتماً برای اینرمان زمان زیادی را صرف پژوهش کردهاید. اسامی قدیم خیابانهای تهران، سبک زندگی کاملاً متفاوت خانوادههای ایرانی در دهه پنجاه و مختصاتی که از آن دوران در رمان ارائه کردهاید، همه این را تأیید میکنند. اما بگویید نوشتن از ایامی متفاوت با ایام زندگی شما، چطور بود؟»
با شنیدن سؤالم، لبخندی زد: «کاملاً درست میگویید. همین حالا، وقتی پدر و مادرم میگویند که بعد از انقلاب، ما با تو به دیدار امام در آنمدرسه معروف رفتیم، من دلم میسوزد که هیچچیزی از آن روز عزیز یادم نمیآید. خاطرات من همه از چندسال بعد از انقلاب شروع میشود، از وقتی که به مدرسه رفتم. اما همین ایام مدرسه، برایم نقش بسیار تعیینکنندهای داشت. میدانید چرا؟ چون هنوز چندسالی بیشتر از انقلاب نگذشته بود و همهچیز تازه بود. وقتی دهه فجر از راه میرسید، در مدرسه ما چنان شور و شوقی به پا میشد که سر از پا نمیشناختیم. با همکلاسیهایمان ریسه درست میکردیم و کلاس را تزئین میکردیم. پلاکارد میزدیم. در مدرسه جشن به پا میکردیم و اینها همه باعث میشد ما انگیزه پیدا کنیم که از انقلاب و آنچه که اینانقلاب را رقم زده، بیشتر و بیشتر بدانیم. هنوز که هنوز است، شیرینترین خاطرات کودکی من، ایام دهه فجر در مدرسه است و آن اشتیاق زایدالوصفی که برای جشنگرفتن این ایام داشتیم. آن اشتیاق دستمایه من شد تا درباره انقلاب اسلامی بیشتر فکر کنم. بعد هم زمان زیادی را، میتوانم بگویم چندینماه، صرف پژوهش برای نوشتن رمانم کردم و با اطمینان میگویم اگرچه یک «رمان» نوشتهام، اما وقایع آن، همه ریشه در واقعیت دارند».
خانواده انقلابی
خاطرات شیرینش مرا هم برد به خاطرات کودکی خودم و جشنهای شیرین مدرسه در دهه فجر که همیشه با کمک پدرم برای تزئین کلاسمان با مقوای رنگی، ریسه و آویز درست میکردم. حرف به اینجا که رسید، نقش خانواده در گفتوگوی ما پررنگ شد. خانم نویسنده گفت: دغدغه انقلاب و حرکتی که به انقلاب منتج شده، از خانه و خانواده در او شکل گرفته. گفت که خانوادهای مذهبی و انقلابی دارد و از همانکودکی، به سؤالات او درباره انقلاب بهدرستی پاسخ داده و راهنماییاش کردهاند تا درباره ایناتفاق باعظمت، بیشتر و بهتر بداند؛ خانوادهای که ریشه عقاید انقلابی و مذهبی او هستند.
نوجوانان آیندهساز
سؤالهایم تمام شده بود و نگران بودم گفتوگو خستهاش کرده باشد؛ اگرچه صدایش همانطور پرشور و سرزنده بود. گفتم اگر نکتهای باقی مانده، برای مخاطبین نو+جوان بگوید. از رابطه خودش با محمد و خواهر او گفت. دخترش که اولینروزهای نوجوانی را تجربه میکند: «من سالهاست که با قشر نوجوان از نزدیک زندگی میکنم و حالا آنها را خوب میشناسم. محمد حالا جوان شده و راه زندگیاش را پیدا کرده، اما هم در او و هم در خواهرش که تازه در ابتدای راه است، دغدغه نسبت به ایران و انقلاب اسلامی را میبینم. فکر میکنم بیشتر نوجوانهای ما همینطورند. ایننسل تازه، بهشدت باهوش و خلاق و دغدغهمند هستند. یقین دارم اگر اینبچهها در آنروزهای پیش از انقلاب بودند، حتی میتوانستند انقلابی عظیمتر را رقم بزنند و ثابتقدم و محکم در اینمسیر بمانند. من به همه اطرافیانم میگویم باید به ایننسل امیدوار بود، دغدغههایشان را شنید و حمایتشان کرد؛ چون آینده کشور ما به دست همیننوجوانهاست».
nojavan7CommentHead Portlet