شوق دانستن
نیم ساعت بعد که مرتضی توانسته بود از جا بلند شود، به حرف آمد و گفت: «از فرط خستگی دیگر پاهایم تحمل وزن بدنم را نداشت، گوشهایم نمیشنید.»
شیخ احمد سفره محقر را وسط حجره باز کرد و نان و ماست را گذاشت رویش: «با خودت دشمنی داری شیخ؟» مرتضی جواب نداد. بسم الله گفت و نان را برداشت.
با خودش دشمنی نداشت. فقط شوق و ولع عجیب به دانستن بود که رهایش نمیکرد. علم انگار دریای بیپایانی بود که مرتضی قصد چشم بستن بر یکی از مرواریدهایش را هم نداشت. خوب میخواند، خوب تحلیل و دستهبندی میکرد، فکر میکرد و افکارش را متقن میکرد. یاد میگرفت و آموختههایش را مرتب و با حوصله در قفسههای ذهنش میچید. برای همین خواب و استراحت را بر خودش حرام کرده بود. آنقدر خوانده بود و روی خواندههایش فکر کرده بود که کمکم خودش هم داشت یک دریای مواج میشد.
سالها گذشت. از آن شبها که مرتضای جوان نیمهشب بیدار میشد، تا سپیده صبح میخواند و مینوشت و بعد از نماز به سراغ درس و بحث میرفت. آنقدر آماده و هوشیار که استادش گفته بود وقتی تو را در درس میبینم پر از شوق و شعف میشوم. چون مطمئنم هرچه میگویم به هدر نمیرود.
روح و جسم مرتضی بزرگ شد. استاد مرتضی مطهری را همه شناختند. حتی از آن شبهایی که مرتضی مطهریِ استاد، تا دم دمای صبح میخواند و یادداشت برمیداشت، سالها گذشت. سخنرانیهایش را تنظیم میکرد، کتابها را به دنبال پیداکردن شواهد جدید زیر و رو میکرد، با افکار التقاطی مبارزه میکرد و خودش را فدای معرفی اسلام ناب کرد.
درخت تلاش مرتضی سالها بود که به ثمر نشسته بود. آن تک نهال باریک در سرمای شبها و گرمای روزهای حوزههای مشهد و قم حالا باغ بزرگی در زمینه فکر و اندیشه مذهبی و دینی شده بود. آنچنان که رهبر معظم انقلاب اسلامی دربارهاش فرمودند: «ما امروز حقیقتا ریزهخوار سفره انعام فکری شهید مطهری هستیم.» (۱۳۸۴/2/۱۱)
nojavan7CommentHead Portlet