nojavan7ContentView Portlet

به فدای دخترم
به فدای دخترم
روایتی از زندگی فاطمه معصومه سلام‌الله‌‌علیها، بانویی که نور چشم پدر و آرامش قلب برادر بود

پرستو علی‌عسگرنجاد- هرم آفتاب، دانه‌های درشت عرق را از پیشانی‌های خط‌ افتاده‌شان سرازیر می‌کرد. نفس‌ها، بخاری داغ بود انگار که از سینه‌های خسته بیرون می‌زد. یکی در میان، به دیواری تکیه می‌دادند که تاول پا را بترکانند، بلکه کمتر بسوزد. خستگی راه به جانشان می‌چربید یا شوق دیدار؛ خودشان هم نمی‌دانستند. فقط مشتاق و بی‌قرار، کوچه‌پس‌کوچه‌های مدینه را رد می‌کردند پی نشانی.

1

سفر به مدینه

ترسانده بودندشان. فراوان شنیده بودند از این‌وآن. هر آنچه هم که شنیده بودند، حقیقت داشت. می‌دانستند عباسی‌ها رحم ندارند، مروت سرشان نمی‌شود، تعارف هم ندارند. اگر خبردار می‌شدند که کسی با امام رفت‌وآمد دارد حسابش با کرام‌الکاتبین بود‌ چه برسد که آن شخص شیعه باشد‌. آن‌قدر اذیت می‌کردند که دیگر پایشان را سمت خانه امام نگذارد. اما آن‌ها باکشان نبود. از همان وقتی‌که بار سفر می‌بستند خودشان را برای هر اتفاقی آماده کرده بودند. می‌ارزید. می‌ارزید که رنج این‌ سفر را به جان بخرند و جواب سؤال‌هایشان را پیدا کنند. گره افتاده بود به تاروپود معلوماتشان. پرسش‌های بی‌جواب مانده بود روی دستشان. این‌ پرسش‌ها را پیش چه کسی می‌بردند که عالم‌تر باشد از امام موسی بن جعفر علیه‌السلام و پسر جوانش، علی؟ پس کوله‌بار را روی شترها سفت بسته و از شهر و دیارشان راه افتاده بودند سمت مدینه تا حالا که رسیده بودند به خانه امام.

2

اشتیاق زیارت

با دستی که از اشتیاق زیارت امام می‌لرزید کوبه خانه‌اش را به صدا درآوردند. این‌پا و آن‌پا می‌کردند که تا چند لحظه دیگر، امام بیاید و خستگی این‌همه راه تفتیده پشت سر گذاشته را به‌یک‌باره با دیدنش از یاد ببرند. در که باز شد و فهمیدند امام نه در خانه، بلکه در مدینه هم نیست و در سفر است، آه از نهادشان بلند شد. تکیه دادند به دیوار: «این‌همه راه آمده‌ایم که دست‌خالی برگردیم؟» برقی در چشمی درخشید: «پسرشان چطور؟ علی بن موسی! ایشان در خانه هستند؟» پاسخ منفی بود. رضا علیه‌السلام هم خارج از مدینه بود. ناامیدی نگاه‌ها را کدر کرد. خستگی رسوب کرد در رگ و ریشه جان‌ها. موسفیدی پیش‌قدم شد که کاری از پیش ببرد: «این، طومار پرسش‌های ماست که پی پاسخشان، راهی این ‌سفر شدیم تا امام را زیارت کنیم. این را بگیرید و اگر امام آمدند به دستشان برسانید تا پاسخ ما را مرقوم کنند. می‌آییم تا بازش ستانیم». دست کوچکی، نامه را از شیعیان گرفت تا آن‌ها بروند به امید فردا که شاید امام از سفر برگردد.

3

جوابِ نامه

برنگشت. سفر انگار به درازا کشیده بود. چاره‌ای نبود. نه اسباب ماندن داشتند، نه فرصتش را. ناگزیر باید برمی‌گشتند بی‌توفیق و بی‌حاصل. یکی آمد جانی به کاروان بدهد: «دست‌کم بیایید یک‌بار دیگر برویم در خانه امام برای خداحافظی با اهل‌بیت او. بسپاریم سلاممان را همراه نامه به امام برسانند!» چشم‌ها درخشیدند. باز رفتند پشت در خانه.
«توفیق نبود امام را زیارت کنیم. آمده‌ایم برای خداحافظی. داریم به دیار خودمان برمی‌گردیم. نامه‌مان بماند تا بار دیگر که قسمت شد و آمدیم، پاسخمان را بگیریم». همان دست ‌کوچک از در بیرون آمد. نامه را به سمت موسفیدی گرفته بود. چشم‌ها، پر از پرسش، همدیگر را نگاه کردند. موسفید، دست پیش برد و طومار را گرفت. همه سرک کشیدند روی نامه. مرد، دست پیش برد و بند طومار از هم گشود. پاسخ‌ همه پرسش‌ها، تک‌به‌تک، مفصل و متقن، روی طومار پیش چشمشان بود.
«خط کیست این؟»
«امام که هنوز نیامده! علی بن موسی هم که نیست! مگر می‌شود؟»
«اینجا را ببینید! الله‌اکبر! چقدر شمرده و دقیق پاسخمان را نوشته!»
همهمه‌ها بالاگرفته بود و اهل خانه خبر شده بودند. صدایی از داخل خانه آمد: «دختر امام پاسختان را نوشته‌اند، فاطمه سلام‌الله‌ علیها». ها! صاحب همان ‌دست کوچک. همان‌که خبر نداشتند شش ‌سالش بیشتر نیست. همان‌که دور بودند و نبودند که ببینند و عباسی‌ها نمی‌گذاشتند که ببینند با چه فصاحت و بلاغتی از جدش، پیامبر صلوات‌الله‌علیه، حدیث نقل می‌کند و تفسیر می‌گوید.
نامه را روی چشم گذاشتند. چشمشان روشن شده بود. خوشحال و سبک‌بار، با دست پر، عزم بازگشت کردند.

4

فداها ابوها

در راه، مدام حرف نامه بود و پاسخ‌دهنده نامه؛ آن‌هم با پاسخ‌هایی به آن ‌بلاغت و درستی. رمل‌ها را زیر پا گذاشته و ذوق جواب‌ها را کرده بودند که چشمشان افتاد به کاروانی آشنا!
«خدایا خواب می‌بینیم؟ این‌که به معجزه بیشتر می‌ماند! کاروان موسی بن جعفر علیه‌السلام است که عزم مدینه دارد. در خانه‌شان امام را ندیدیم و حالا قضای الهی ما را در دل بیابان به هم رسانده.»
شتابان و شادان، خودشان را رساندند به کاروان امام. از همدیگر سبقت می‌گرفتند که ماجرا را تعریف کنند. اما انگار قاصدک‌های باغچه خانه امام زودتر خبرهای خوش مدینه را به موسی بن جعفر علیه‌السلام رسانده بودند. نامه را مقابل چشم امام گشودند، آرام لبخندی زد و نامه را از آن‌ها گرفت و پاسخ‌ها را خواند. هرکدام را که می‌خواند لبخندش عمیق‌تر می‌شد و سر تأیید را محکم‌تر تکان می‌داد. همه جواب‌های دخترش را تصدیق و تأیید کرد. آخرین‌ پاسخ را هم که ازنظر گذراند چشمان مبارکش را از خط فاطمه گرفت و به شیعیانش نگاه کرد. کاروان، شوق را در چشمان امام دید. عشق و تحسین نسبت به این دختر کوچکی که فاطمه بود و محدثه و معصومه، باهم در نگاه امام نشسته بود. باز به نامه نگاه کرد و گفت: «فداها ابوها! پدرش فدایش!»

5

پی‌نوشت

منابع (با تصرف و تلخیص):
- كريمه اهل‌بیت علیهم‌السلام، مهدی پور، علی‌اکبر، نشر حاذق، چاپ اول، ص 64 – 63.
- بحارالانوار، مجلسی، علامه،  ج 48، ص317
- احقاق الحق و ازهاق الباطل، مرعشی تستری، نورالله، تهران، كتابفروشی اسلاميه، ج 6، ص 282

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA