روشنترین ستاره شب
درِ خانه، بهآهستگی باز میشود. شمایل مرد، با انبانهای همیشگیاش بر دوش، در آستانه در ظاهر میشود. بوی نان تازه به مشام میرسد. مرد، عبا را بر شانهاش مرتب میکند؛ سر به زیر میاندازد و به راه میافتد. خانهها را یکی پس از دیگری رد میکند تا به نشانکردهها برسد، به خانههای محقر و کوچکی که رنج گرسنگی از پنجرههایشان به بیرون درز میکند.
مرد، در میزند و پیش از آنکه در گشوده شود تکهای نان و خوراکی برای اهالی خانه میگذارد. پا تند میکند و میرود. فقرای مدینه تا انتهای تاریکی را چشم میدوانند، اما صاحبکرم همه اینسالها را نمیبینند. کسی اما اگر شرح روزگار علی علیهالسلام را شنیده باشد، زود میفهمد شیوه، شیوه علی علیهالسلام است و صاحبکرم، از اولاد علی علیهالسلام. جعفربنمحمد، امام صادق علیهالسلام، مثل روشنترین ستاره شب، از پیچ کوچه گذشت و رفت تا سفره خالی بعدی.
آشنای غریب
امام صدایم میزند. مشتاقانه پیشش میروم. کیسهای در دست دارد. آن را در دستم میگذارد و میگوید: «آن را ببر و به فلانی بده. اما نگو که من آن را به او دادهام». کسی را که نام میبرد، میشناسم. از فقرای بنیهاشم است. کیسه را سبکسنگین میکنم. پر از زر ناب است. دست بر چشم میگذارم و از خدمت امام مرخص میشوم تا این امانت را به صاحبش برسانم.
کوبه در را تکان میدهم. صدای «آمدم» مرد از پشت در بلند میشود. در را که باز میکند، بیحرف، کیسه را به او میدهم. ذوقزده به آسمان نگاه میکند و میگوید: «خدا به هر کس که این را داده، خیر بدهد. هرسال آنقدر به من میبخشد که تا سال بعد هم کافی است، اما جعفربن محمد علیهالسلام با آن همه ثروتی که دارد، یک دینار هم به ما نمیدهد». بغض است یا امر امام که راه گلویم را میبندد؟ در سکوت، مرد را تنها میگذارم و برمیگردم.
و سجیتکم الکرم(۱)
آفتاب داغ بر سر مدینه سایه افکنده است. زنان در خنکای خانهها نشستهاند و مردان زیر سایه طاقها، آسوده. شهر آرام است که ناگهان از مسجد شهر صدایی به فریاد بلند میشود: «تو! کار خود توست! تو همیان مرا دزدیدهای!» صدای یکی از حاجیان مسن است که لَختی پیش، گوشهای خوابیده بود و حالا دامن عبای جعفربنمحمد علیهالسلام را گرفته و رهایش نمیکند. مردم دورش جمع میشوند. امام علیهالسلام، تازه سلام نمازش را داده و به تسبیح نشسته است. مرد هیاهو میکند تا مردم را با خودش همراه کند. میگوید: «خاک بر سرم کنند که چند دقیقهای، خبر مرگم، خوابیده بودم. همیانم همینجا پیشم بود. چشم که باز کردم، دیدم آن را بردهاند. این مرد هم کنارم بود. حکماً کار خود اوست». پیداست که امام علیهالسلام را نشناخته. جمعیت، حیران، چشم به دهان امام علیهالسلام دوختهاند.
جعفربنمحمد علیهالسلام، با همان آرامش هنگام نماز، مرد را نگاه میکند و میپرسد: «همیان چه داشت؟» مرد، برآشفته پاسخ میدهد: «هزار دینار! نه دیناری بیش و نه دیناری کم!» آه از نهاد جمعیت بلند میشود. رقم کمی نیست. امام علیهالسلام، آرام از جا برمیخیزد. دست مرد را میگیرد و میگوید: «با من بیا». مرد، سر از کار او درنمیآورد. گیجاگیج همراهش میشود. جمعیت بهزمزمه عاقبت کار را پیشبینی میکنند. شیعیان امام علیهالسلام از برخورد مرد برآشفته شدهاند و منتظرند تا حکمت واکنش امام علیهالسلام را بفهمند.
امام علیهالسلام، مرد را به داخل خانه راهنمایی میکند. بعد از گوشهای کیسهای برمیدارد و در دستان او میگذارد. مرد، درون کیسه را نگاه میکند. دینار است و سنگینی وزنش در دستان او میگوید که بیش از هزار نباشد، کمتر نیست. مرد، شگفتزده به امام علیهالسلام نگاه میکند. عاقبت، دندان روی هم میساید کیسه را محکم در مشت میفشرد و به خانه بازمیگردد.
***
در خانهاش را باز میکند. هنوز در فکر رفتار مردی است که بیهیچ سوال و جوابی، هزار دینار به او داد. با خودش میگوید: «لابد ترسید کار به محکمه بکشد و آبرویش بیش از این برود!» لبخند میزند و وارد اتاقش میشود و درجا خشکش میزند. چشمش به همیانی میافتد که حوالی بالشش افتاده. همان همیان همیشگیاش با هزاردینار. رنگ از رخش میپرد. کیسه از دستان سستش رها میشود. نفسبریده، کیسه را برمیدارد و به سوی خانهای که دقایقی پیش آنجا بود، میدود.
کیسه را پیش روی امام میگذارد و بریدهبریده، عذرخواهی میکند. امام علیهالسلام، مهربان کیسه را پس میزند و میگوید: «چیزی که دادیم، پس نمیگیریم».
مرد، شرمگین و اندوهگین خداحافظی میکند و از خانه خارج میشود. مردم هنوز خیره نگاهش میکنند. ماجرا را برایشان تعریف میکند و نام و نشان صاحبخانه را میپرسد. پاسخ که میگیرد از شرم به گریه میافتد و میگوید: «جعفربن محمد! امام شیعیان! باید هم چنین کاری را چون اویی بکند».
بهترین میزبان
به کوبه آهنین خیره میشوم. این کوبه در چشم من، چقدر دوستداشتنی است. انگار فرشتهای است که خواهش مرا برای دیدار با مولایم به داخل خانه میبرد و همیشه آن را اجابتشده بازمیگرداند. روزهای بسیار، خسته از غمهای روزگار، خودم را به پشت این در رساندهام و دلشاد بازگشتهام.
کوبه را تکان میدهم. خادم امام علیهالسلام، در را به رویم باز میکند: «سلام خدا بر تو ای مالکبنانس! خوش آمدی که مثل همیشه، آقا از دیدنت خوشحال خواهد شد». تشکر میکنم و به دیدار مولایم جعفربنمحمد علیهالسلام میشتابم.
امام مثل همه اوقات پیش از این، پیش پای منِ کمترین از جای برمیخیزد، برایم تشکچهای پهن میکند و با دست خودش از من پذیرایی میکند و میگوید: «مالک! من تو را دوست دارم». از خوشحالی در میان ابرهایم انگار. این شیوه همیشگی امام است که خودش از مهمانانش پذیرایی میکند. شرم و شوق با هم در دلم غلیان میکنند.
***
در محضر امام علیهالسلام نشستهام. لبهایش آرام تکان میخورند. میدانم که به ذکر و تسبیح خدا مشغول است. دیدارهایمان را در ذهن مرور میکنم و بهخاطر میآورم در همه مدتی که امام علیهالسلام را میشناسم و به خانهاش آمد و شد دارم او را جز در حال نماز و روزه و ذکر ندیدهام.
امام علیهالسلام، لب به سخن باز میکند. حرفهایش مثل رطب تازه، شیرین و پرمغز است. همیشه لابهلای کلماتش، حدیثی و ذکری هم هست. حواسم پیش حرفهای اوست و سفر حج پیش رو که میبینم رنگ رخسار مبارکش تغییر کرده و صدایش به لرزه افتاده. دلم میریزد و حواسم جمع احوالش میشود. باز حرف به رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم رسیده. هروقت نام جد بزرگوارش را بر زبان میآورد حالش دگرگون میشود. غبطه میخورم به عظمت این نام که او را به این حال میاندازد.
***
پرده مشکی و بزرگ خانه خدا آهسته در نسیم نرم مکه که هوای داغ را به این سو و آن سو میبرد، تکان میخورد. جعفربنمحمد علیهالسلام، بر ناقهاش سوار شده و قصد دارد تلبیه (۲) بگوید. حالت چهرهاش دمادم عوض میشود. یاد همان روز میافتم که نام جدش را برد و حالش دگرگون شد. دهانش را باز میکند اما صدا چنان در گلویش قطع میشود و بغض جایش را میگیرد که نزدیک است از شتر به زمین بیفتد.
دلنگران میگویم: «ای پسر رسول خدا...! چارهای نیست، باید تلبیه بگویید». میگوید: «ای پسر ابوعامر! چگونه جرأت مىكنم كه لبيك بگويم حال آنکه از آن بيم دارم كه خداوند به من بگويد لالبيك و لاسعديك».
زبانم از این پاسخ امام علیهالسلام بند میآید. اگر این ولی خدا و صاحب امر شیعیان اینطور از خدا در بیم و شرم است وای به حال ما!
پینوشت
(۱) در زیارت جامعه کبیره میخوانیم: «عَادَتُكُمُ الْإِحْسَانُ وَ سَجِيَّتُكُمُ الْكَرَمُ»، عادت شما احسان و خلق و خوی شما بخشش است.
(۲) تَلْبِیه از واجبات احرام در حج و عمره است که با گفتن جملههای خاص شامل «لَبَّیک» انجام میشود. رایجترین ذکر تلبیه جمله « لَبَّیكَ الّلهُمَّ لَبَّیكَ، لَبَّیكَ لاشَریكَ لَكَ لَبَّیكَ، إنَّ الْحَمْدَ وَ النِّعْمَةَ لَكَ وَالْمُلكَ، لاشَریكَ لَكَ لَبَّیكَ» است که باید به عربی صحیح به هنگام نیت احرام گفته شود و پس از آن حج یا عمرهگزار باید از محرمات احرام اجتناب کند. «لَبّیک» در حج به معنای پاسخ مثبت به ندای خداوند و تجدید عهد بندگی با او است. تکرار تلبیه در بخشهایی از مسیر میقات تا مکه مستحب است.
منابع:
- الأمالي( للصدوق)، ابن بابويه، محمد بن على، كمره اى، محمد باقر، ج۱، کتابچی، تهران، ۱۳۷۶
- زندگانى امام جعفر صادق عليهالسلام، مجلسی، محمدباقر، ج۴۷، ص ۲۹
nojavan۷CommentHead Portlet