مامان تلویزیون را خاموش کرد و برگشت سمت سحر و سارا: «حالا چی درست کنیم؟»
سحر سریع یادآوری کرد: «قرار نیست چیز خاصی درست کنیم. همون غذای خودمون هرچی هست بیشترش میکنیم.»
نگاه مامان اما چیز دیگری میگفت: «اون که درست. کار خوبی هم کردین اینطوری مطرحش کردین. منتها وقتی قراره انفاق کنیم بهتره چیز خوبی رو انفاق کنیم. ما معمولاً برای افطار سوپ یا کوکو میخوریم اما بهتره این غذایی که میره دم خونه نیازمندان غذای بهتر و مقویتری باشه.»
سارا سریع از فرصت استفاده کرد: «قرمه سبزی چطوره؟ همه هم دوست دارن.»
مامان و سحر بلند خندیدند: «عالیه. تو هم به مراد دلت میرسی شکمو.»
تلفن زدن به همسایهها را مامان به عهده گرفت. وقتی ماشین برای گرفتن غذای آنها میآمد میتوانست غذای بقیه را هم جمع کند. به قول مامان شده اندازه دو نفر. کی بدش میآمد در ثواب افطاری دادن شب اول ماه مبارک سهیم شود. آن هم در این روزها که همه مهمانیها و افطاریها تعطیل شده بود. سحر گوشش به حرفهای پای تلفن مامان بود و چشمش به سارا که سینی لوبیاها را روی پایش گذاشته بود. با محبت زل زد به صورت جدی و دستهای کوچک خواهرش که مراقب بود هیچ سنگ و خاشاکی از چشمش پنهان نماند. چقدر در این چند روز زحمت کشیده بود. از شستن و بسته بندی اسباببازیها بگیر تا نامههایی که برای بچهها نوشته بود. چشمهایش را روی هم گذاشت و فکر کرد آن شور و شوقی که آرزویش را داشت بالاخره در خانه آنها هم پیدا شده. خانهشان انگار یک ایران کوچک شده بود پر از مهربانی. چقدر احساس خوشبختی میکرد. حس شیرینی که این چند روز مهمان خانه دلش شده بود و انگار حالا حالاها قصد رفتن نداشت.
تلفن زدن به فامیل کار خودش بود. مامان گفته بود به این بهانه یک احوالی هم از خاله و عمهات بپرس. به خاطر قرنطینه خیلی وقته که ندیدیمشون. دلش برای آغوش مهربان مادربزرگ پر میکشید وقتی گفت: «مادرجون فردا افطار مهمون نمیخوای؟...» هوس دستپخت محشر خاله را کرده بود وقتی پرسید: «خاله جون فردا افطار چی دارین؟...» زن عمو توی یک کار خیر شریک میشین؟
همه اول تعجب کرده بودند. بعد که سحر کار را توضیح داده بود استقبال کرده بودند: «چه کار خوبی؟ کاش توی همه محلهها راه بیفته. واسه همه شبهای ماه رمضان راه بیفته. کسی نمیدانست کل این ماجرا ایده چندتا دختر نوجوان است که خواستهاند کاری بکنند. به قول خودشان جای خالی را پر کنند.»
سارا یک کاغذ برداشته بود و عددها را با هم جمع میزد. از 10غذایی که قرار بود خودشان آماده کنند تا 2 تا غذای همسایه پایینی و غذاهایی که دور و بریها تقبل کرده بودند. صدای خوشحالیاش در خانه پیچید وقتی گفت: «سی و هفت پرس غذا شد!»
یک گوشه گروه جای خالی یک سفره سی و هفت نفره پهن شده بود. سحر گوشی تلفن همراه را برداشت تا ببیند بقیه گوشهها چه خبر است.
پرواز دستهجمعی
nojavan7ContentView Portlet
پرواز دستهجمعی
رزمایش همدلی- قسمت پنجم
همانطور که انتظارش را داشت مامان استقبال کرد. ایده یگانه آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد. باید به خاله و عمه و همسایهها هم خبر میداد. این یکی از طرحهایی نبود که با پیام بتوان منتقلش کرد. باید قشنگ حرف میزدند و توضیح میدادند.
این مطلب را در شبکه های اجتماعی و پیامرسانها به اشتراک بگذارید
1
nojavan7CommentHead Portlet