سردرد و دل سحر هم باز شد: منم همش به همین فکر میکنم. چرا یه عده باید محتاج نون شبشون باشن و ما عین خیالمون نباشه؟ چرا نیازمندها یه سهم ثابت از زندگی ماها ندارن؟ باور کنین از وقتی عیدیهامو دادم اینقدر حالم خوبه، انگار سبک شدم.
زهرا سراغ یگانه را میگرفت: یگانه تو بیا تعریف کن. تو هم پیاده نشدی؟
یگانه هم آنلاین شد: آدرسهای ما جوریه که دو گروه شدیم. یه سری رو مامان و بابام بردن. چند تا رو من و داداشم. پیاده که شدم. ولی منم پشت داداشم قایم میشدم. اونم فقط کارتون رو میذاشت تو و میگفت خداحافظ. حتی صبر نمیکرد درست حسابی تشکر کنن.
سحر شکلک خنده گذاشت: بالاخره تو و محدثه در یه مورد به توافق رسیدین.
یگانه به روی خودش نیاورد: ولی یه خبر خوب دارم. مامان و بابام اینقدر دیشب تحت تأثیر قرارگرفته بودن میگفتن این کار رو ادامه بدین. ما هم هرماه یه مقداری کمک میکنیم. چند وقت یکبار یه پولی جمع بشه از این کارا بکنین.
زهرا نوشت: داریم هویت پیدا میکنیم بچهها. انگار بقیه هم دارن جدی میگیرنمون.
یگانه سریع تذکر داد: سحر باز شروع نکنی به اشک شوق ریختن و باورم نمیشه و این حرفا.
انگار تذکر یگانه بهموقع بود. سحر چندکلمهای را که نوشته بود پاک کرد. بهجایش نوشت: یعنی میشه ادامهاش بدیم؟ ایدهای دارین که چه جوری میشه؟
بلافاصله پیام محدثه آمد: خانمها بفرمایید بارش فکری.
همه شکلک خنده گذاشتند و صحبتشان رفت سمت حرفهای یگانه: خبر خوب بعدی اینکه امروز اولین سفارشهای کیف تحویل اداره پست شد! دوتا هم گفتن میان دم خونه میگیرن.
حرف تمامشان یکی بود: کیفها چطور شده بود یگانه؟
پیام یگانه خیالشان را راحت کرد: عالی. عین عکسی که فرستادیم. تازه زهرا خانم گفت مدل سفارشی هم میتونه ببافه. هرکی هر مدلی دوست داره از اینترنت پیدا کنه عکسشرو بفرستیم براش.
زهرا سریع بحث را منحرف کرد: پس اسمشون زهرا خانومه؟ بنده خدا ما هی گفتیم خانومه که قلاببافی میکنه.
یگانه هم انگار بدش نمیآمد ادامه بده: آره. چقدرم خانم خوبیه. دیروز که کیفها رو آورده بود مامانم تعارف کرد بیان تو. دیگه یکم صحبت کردیم. قرار شد توی خرید کامواهای جدید هم کمکش کنم. میگه من سلیقه ندارم، شماها میدونین چی خوبه. کاش یه کاموا فروشی اینترنتی پیدا کنیم بچهها. مامان و بابام اجازه نمیدن دوباره برم بازار.
زهرا نوشت: بهتر نیست بذاریم روی پای خودش واسته یگانه؟ الان کاموا رو که تو میگیری، بستهها رو هم پست میکنی. پست کردن که کاری نداره. باید اجازه بدیم مستقل شن.
سحر ولی با زهرا موافق نبود: هنوز زوده زهرا. بذار چموخم این شکل کار کردن دستشون بیاد. یکم طول میکشه. به این زودی رها کنیم ممکنه کارش نگیره. ما همچنان مدل پیدا میکنیم و سفارش میگیریم. کاموا و اینها رو هم بذار به عهده یگانه باشه تا همه چی روی دور بیفته.
محدثه بالاخره از سکوت درآمد: بچهها من یه مدته دارم به عروسک بافتنی فکر میکنم. البته جرقه اولیهاش رو خواهرم زد. گفت الان خیلی طرفدار پیداکرده منتها نه هر عروسکی.
یگانه سریع نوشت: اتفاقاً زهرا خانم گفت توی دوست و آشناهاشون هستن کسانی که کار دستشون خوبه و وضع مالی خوبی ندارن. بنده خدا خیلی امیدوار شده بود سر این کیفها. میگفت انشا الله اینقدر سفارشها زیاد بشه واسه اونا هم کار جور بشه.
توی سر سحر از انفجار ایدههای مختلف غوغایی به پا شده بود. مثل نورافشانیهای شب نیمه شعبان همهجا پر از نور بود و رنگ. سریع نوشت: بحثش خیلی جدیده. باید کارگروه تخصصی تشکیل بشه خانمها. ختم جلسه رو اعلام میکنم.
بعد دلش نیامد و یکی از آن نورهای روشن صورتی را کلمه کرد: شاید لازم باشه یه هزینهای کنیم یکی دو نفر رو بفرستیم کارگاه عروسک بافی که کار رو اصولی یاد بگیرن. کیفیت رو خیلی بالا میبره.
حالا دیگر همه با سحر موافق بودند. بهتر بود ختم جلسه را اعلام میکردند و در خیالهای شیرینشان غرق میشدند.
روی سکوی سیمانی پشتبام نشست. توی خانه پردهها را کشیده و چراغ روشن کرده بودند. اینجا ولی هنوز هوا آنقدر روشن بود که سحر بتواند پرواز پرستوها را در آسمان دنبال کند. به خورشید نارنجی دم غروب چشم دوخت که کمکم داشت پشت ساختمانها و کوههای دوردست پنهان میشد. دلش را غم رفتن رمضان فشرده کرده بود. باز اشکها بیاجازه سررسیدند و صورتش را خیس کردند. زیر لب زمزمه کرد: خداحافظ ماه ماه ماه من. خداحافظ ماه عزیز، ماه پربرکت. و به همه لحظههای شیرین یک ماه گذشته فکر کرد. لحظههایی که حالا فکر میکرد تمامشان را از برکت رمضان داشته.
صدای سارا از پیچ پاگرد آمد: سحر بیا افطار! اذانه!
از جا بلند شد و به صدای پیشخوانی اذان که از مناره مسجد محل میآمد گوش سپرد. آخرین سفره افطار منتظرش بود. قطره اشک دیگری سُر خورد روی گونهاش. سعی کرد بهجای غم و غصه به یادگاریهای خوبی فکر کند که رمضان برایش گذاشته بود. یک گروه خوشفکر خوشحال که اسمش همان «جای خالی» مانده بود و یک اتفاق بزرگتر، شیرینتر، عجیبتر. یک اتفاق به اسم «خیریه دانشآموزی پرواز دستهجمعی» که این روزها قدمهای اولش را برمیداشت.
پرواز دستهجمعی
nojavan7ContentView Portlet
پرواز دستهجمعی
رزمایش همدلی- قسمت هفتم
من از خجالت از ماشین پیاده نمیشدم، ولی بابام میگفت خیلی خوشحال میشدن و تشکر میکردن.
زهرا نوشت: چرا پیاده نمیشدی محدثه؟ اگه خودت میرفتی الان بیشتر برامون تعریف میکردی.
کلمات محدثه انگار بغضکرده بود: پیاده میشدم چیکار؟ داشتم از خجالت آب میشدم که منِ پونزده ساله دارم برای این خانوادههای آبرودار خوراکی میبرم. خدا ازمون قبول کنه بچهها، ولی هیچ کار نکردیم، هیچ کار.
این مطلب را در شبکه های اجتماعی و پیامرسانها به اشتراک بگذارید
1
nojavan7CommentHead Portlet