محدثه شکلک گریه فرستاده بود: مامانم گفت هرچند تا خودت میتونی درست کنی قبول کن. منم چه میدونستم اینقدر سخته. گفتم اندازه 15 نفر. تازه وسط کار اومدن کمکم که تموم شد.
چشمبسته هم میشد فهمید این پیام را زهرا فرستاده: خدا ازت قبول کنه دختر. حالا ناشکری نکن. سختیاشم قشنگه.
یگانه بحث را عوض کرد: بچهها هیئت داداشم باورشون نمیشد اندازه صدوبیست، سی نفر غذا اینجوری آماده شده باشه. اینقدر خوششون اومده به فکر افتادن خودشون هم همچین برنامهای پیاده کنن.
زهرا باز با آن نگاه روشنش برگشته بود: تازه طعم غذای خونگی کجا، غذای آشپزخونه کجا! روح و نیتی که توی این غذاها بوده زمین تا آسمون فرق میکنه با غذاهایی که اندازه دویست، سیصد نفر یکجا آماده میشن.
سحر کمکم باید بحث را جمع میکرد. امروز خیلی کار داشتند: بچهها همینقدر بگم که من دیشب از خوشحالی گریه کردم.
شکلک خنده بود که پشت سرش آمد. البته که سحر عادت داشت: بیاحساسا. بسته ارزاق چی شد؟ یگانه چقدر پول جمع شده تا حالا؟
یگانه نوشت: چند صد تومن بیشتر نیست. اینجوری نمیشه. باید یکییکی پول جمع کنیم. مثل همین غذاها. پیام کلی فرستادن اونقدرا جواب نمیده.
زهرا گفت: بچههای کلاس رو تقسیم کنیم، یکییکی زنگ بزنیم بهشون، با فامیلها صحبت کنیم، به مامان و باباها بگیم.
سحر نوشت: خدا خودش کمکمون میکنه. من امروز زنگ میزنم با خانم کریمی صحبت میکنم که توی گروه مدرسه بفرستن و به دبیرا بگن. فقط هنوز قطعی نکردیم چی میخوایم بخریم.
این بحث در تخصص محدثه بود: بابام میگن معمولش یک کیسه برنجه. حالا اگه بودجهمون نرسید کمترش میکنیم. قطعاً پولمون به گوشت نمیرسه اما حداقل یک مرغ بذاریم. ماکارونی، روغن، پنیر، شکر معمولاً توی همه بستهها هستن. بقیهاش دیگه سلیقهایه. میشه حبوبات گذاشت، سویا، تخممرغ، رب و…
یگانه نوشت: وسایل ضدعفونی چی؟ این روزا لازمه.
حق با یگانه بود. سحر اضافه کرد: مایع دستشویی بذاریم، مایع ظرفشویی، مایع سفید کننده...خوبه؟
کارگاه دوخت ماسکی که محدثه نرفت بالاخره به کار آمد: من میتونم ازشون برای بستهها ماسک صلواتی بگیرم.
خبر خوبی بود. ولی سحر هنوز دلش یک کار متفاوت میخواست. یک ظرافت دخترانه که بستههای آنها را دوستداشتنیتر کند: نمیشه حواسمون به بچههای هر خانواده هم باشه؟
زهرا ایده سحر را در هوا گرفت: براشون یک کم خوراکی ریز میز بذاریم. مثل چوبشور و شکلات و ازین ژله کوچیکا.
یگانه کاملش کرد: چرا یکی دو بسته پودر ژله تو هر بسته نباشه؟ اینجوری کل خانواده رو خوشحال میکنیم.
سحر اضافه کرد: فکر میکنم بهتره برای اینجور چیزا دنبال بانی جدا بگردیم. مردم پول میدن ما اقلام ضروری رو تهیه کنیم.
یگانه شکلک چشمک فرستاده بود: از عیدیهاتون چقدر مونده بچهها؟
تمامشان اعتراف کرده بودند که میخواستند همه عیدیهایشان را بگذارند برای بستههای ارزاق. حالا به قول محدثه صرف جینگول جاتش میکردند. یکی دو بسته ژله، چند قلم خوراکی برای بچهها و پیشنهاد عالی زهرا: خمیربازی خانگی.
قرار شد آن هفته همه یکی دوبار با مقدار کم تمرین کنند و چند روز آخر به مقدار زیاد درست کنند. محدثه گفت چندوچون درست کردن و نوع رنگش را از خواهرش میپرسد. بعد شکلت چشمک فرستاده و نوشته بود: اصلاً شاید دلش سوخت از رنگهای خوراکیش بهمون داد.
زهرا هم قرار بود با عمویش که مغازه لوازمالتحریری داشت صحبت کند. امیدوار بود نتیجه صحبتش بشود چند تا دفتر و مداد رنگی و وسایل کاردستی که کنار خمیربازیها در بستههای ارزاق بگذارند. نمیشد هم اشکالی نداشت. حالا دیگر تکه کلام هر چهار نفرشان همین شده بود: خدا بزرگه. باور کرده بودند که آنها فقط وسیلهاند.
نشسته بود توی ماشین و آن حس عمیق خوشحالی باز دست از سرش برنمیداشت. این روزها لبخند از روی لبهایش پاک نشدنی بود. بعد از یکی دو هفته که از خانه آمده بود بیرون، خیابانها برایش عجیب و تازه بود. ناخودآگاه سر میچرخاند ببیند چند تا مغازه باز است یا توی اتوبوسها چند نفر آدم نشستهاند. بابا مچ لبخندش را گرفت وقتی با شیطنت گفت: خوب خودتو توی برنامه جا کردیها سحر خانم...!
سحر غر زد: اجازه که نمیدین برای بستهبندی برم. حداقل موقع خرید توی ماشین بشینم یکم دلم خوش باشه.
بابا خندیده بود: مگه چه خبره باباجان؟ کلاً پانزده بیستتا بسته میخواین درست کنین، دیگه کمک و جمع شدن نداره. اونم توی این اوضاع خطرناک کرونا. این برنامههای تلویزیون رو نگاه نکن که توی یه مسجد وسیله چیدن یکییکی بالا سرشون راه میرن کامل میکنن. دوستت تنهایی از پس این تعداد بستههای شما برمیآید.
حرفی برای گفتن نداشت چون حق با بابا بود. مادر و پدرها تا همینجا هم که با ایدهها، برنامهها و زحمتهایشان راه آمده بودند، خیلی بود. اصلاً بگذار آن تصویر رؤیایی بسته ارزاق چیدن اتفاق نیفتد. به دلشان نچسبد. مگر برای دل خودشان کار میکردند؟
ته دلش اما هنوز سحری بود که به محدثه حسودی میکرد. به پارکینگ بزرگشان و ساختمانی که دست خودشان بود. عروسکها و اسباببازیها هم درنهایت آنجا رفته بود، حالا بستههای ارزاق… آخرین کارها و بستهبندیها با محدثه بود. هرچند حواسش به آنها هم بود و تا میتوانست از روند کار توی گروه عکس میفرستاد.
بابا ماشین را کنار خیابان پارک کرد: ازاینجا میخوام برنج بگیرم. خیلی نیاز به انتخاب نداره. بعدی که خواروبار فروشیه خودت پیاده شو که انتخاب کنی.
جز چَشم گفتن چیزی به زبانش نیامد. هنوز شرمنده همکاری بابا بود. پدر محدثه و یگانه هم گفته بودند بستهها را به خانهها میبرند.
صحبت نفر به نفرشان جواب داده بود. هم بچههای مدرسه کمک کرده بودند هم چندنفری از اهالی مدرسه. کمک اصلی هم با پدر زهرا بود که بخشی از هزینه افطاری هرسالشان را داده بود به آنها. با حسابوکتاب تقریبی یگانه حدوداً پانزده بستهای میشد. سحر هنوز نگران بود خریدهایشان از پولی که دارند بیشتر شود که بابا خیالش را راحت کرده بود: جوش اون چند صد تومن احتمالی رو نزن. بقیهاش با من. باشه خیرات مادرجون.
آنطرف ماجرا هم بقیه بیکار نبودند. یگانه و محدثه و زهرا داشتند خمیربازی درست میکردند. چند روز قبل سارا پیشنهاد داده بود حالا که قرار است بستههای ارزاق را نیمه رمضان در خانهها ببرند، به خاطر میلاد امام حسن(ع) توی هر بسته یک ریسه کاغذی بگذارند. از دیروز هم یک روفرشی گوشه پذیرایی پهن کرده بود و نشسته بود سر بساط کاغذ رنگیهایش تا ریسه درست کند. سحر از خودش خجالت میکشید که همیشه سارا را دستکم میگرفته. ایده سارا، طرح ژله گذاشتن را هم ارتقا داده بود. رسیده بودند به یک بسته کوچک شادی با ریسه و دو بسته پودر ژله و چند مشت شکلات ریز رنگی و نامهای که قرار بود زهرا برای بچههای هر خانواده بنویسد. که چطور ژله درست کنند، ریسه را وصل کنند و یک جشن کوچک خانگی بگیرند. به پیشنهاد یگانه حتی میتوانستند مداحی بگذارند و خودشان شکلاتها را بپاشند توی هوا. جشن خوبی میشد.
از آنطرف بسته سرگرمی هم داشتند. خمیربازی خانگی، چسب و قیچی بچهگانه که عموی زهرا داده بود و چند تا دفتر و مداد رنگی.
یگانه مشخصات هر خانواده را از معرفها پرسیده بود. خوبی کار در ابعاد کوچک همین بود که حواسشان به جزئیات هم بود. اینکه هر خانواده چند بچه دارد و چندساله هستند. با این کار، هم وقت چیدن بستهها میتوانستند تعداد نفرات خانواده را در نظر بگیرند، هم برای سرگرمیها بهتر عمل میکردند. برای کدام خانواده خمیربازی بگذارند، کدام چسب و قیچی و … . برای بسته بهداشتی هم که از اول برنامهریزی کرده بودند. سحر فکر کرد وقتی بستههای ارزاق برود در خانهها احتمالاً همان اول میفهمند محتویاتش کار چند تا دختر نوجوان خوشحال است. خوشحال لقبی بود که خواهر محدثه رویشان گذاشته بود. خودشان خوشفکر را ترجیح میدادند.
nojavan7CommentHead Portlet