nojavan7ContentView Portlet

پرواز دسته‌جمعی
پرواز دسته‌جمعی
رزمایش همدلی- قسمت سوم

دورتادور خانه چشم‌هایش را چرخاند و وقتی گوشی را پیدا کرد با اجازه‌ای گفت و موبایل مامان را برداشت. قرار بود ساعت نُه همه در گروه حاضر شوند. آن روز باید درباره جزئیات جمع‌آوری اسباب‌بازی‌ها فکر می‌کردند. بعد از کلی بحث و صحبت تصمیم گرفته بودند برای این‌که رفت‌وآمد محدودتر باشد، هرکس اسباب‌بازی‌های خودش و اطرافیانش را در خانه مرتب و ضدعفونی کند. درنهایت همه را در پارکینگ خانه محدثه جمع کنند تا ارسال شود. 

1

سحر دیروز تلفنی خبر کارشان را به بچه‌های فامیل داده بود. حالا منتظر پیام زهرا بودند تا هم در گروه مدرسه بگذارند هم برای دوست و آشناها بفرستند. چشمش که به سلاااااام پرانرژی زهرا افتاد، فهمید دست‌پر آمده. بعد با هیجان به پیامش چشم دوخت:
«یک‌لحظه چشم‌هایت را ببند و حساب کن چند تا عروسک و اسباب‌بازی قدیمی گوشه و کنار اتاق یا کمدهایت خاک می‌خورد؟...دوباره چشم‌هایت را ببند و به دختربچه‌ای فکر کن که حسرت یک عروسک پولیشی دارد، به پسربچه‌ای که آرزوی بزرگش ماشین کوچک چرخ‌داری است که با نخ دور خانه راه ببرد...حالا چشم‌هایت را بازکن و دنبال پرنده‌های کوچک خوشبختی بگرد که گوشه و کنار اتاقت چشمک می‌زنند. اگر قدیمی یا کهنه شده‌اند هم مهم نیست. سطل لگوهای کودکی یا بازی فکری قدیمی تو برای ساعت‌ها می‌تواند بچه‌های یک خانواده محروم را سرگرم کند. ما آن‌ها را مرتب می‌کنیم و به دستشان می‌رسانیم. حالا چشم‌هایت را ببند و به برق چشم‌های دخترکی فکر کن که عروسک محبوبش را در آغوش گرفته...»
پیام‌های بعدی فقط قلب و گل و تشکر بود. زهرا گل کاشته بود. یگانه گفت: من همین‌الان براش طرح گرافیکی می‌زنم، با عکس تأثیرگذارتر هم می‌شه. 
محدثه نوشت: من وسایل خودم رو مرتب کردم. حالا منتظرم وسایل دوروبری‌ها برسه. 
زهرا نوشت: منم همین‌طور. نظرتون چیه اسباب‌بازی‌ها رو کادو کنیم؟ بچه‌ها خیلی خوشحال می‌شن. 
سحر داشت توی فکرش طرح کاغذ کادوها را پسرانه و دخترانه انتخاب می‌کرد که یگانه نوشت: اون وقت اونایی که می‌خوان اسباب‌بازی‌ها رو پخش کنن از کجا بفهمن توش چیه؟ به کی باید بدن؟
هنوز بقیه دست‌به‌کار نشده بودند که خودش جواب خودش را نوشت: مگه این‌که روی هرکدوم یه برچسب بزنیم. اسم اسباب‌بازی رو بنویسیم و اینکه برای چه سنی مناسبه. 
حرف یگانه ایده دیگری را توی ذهن سحر آورد. از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید: بچه‌هاااااااااااا!
پیام‌ها پشت‌هم آمد: چی شده سحر؟
هنوز سحر جواب نداده بود که زهرا نوشت: فکر کنم یک ستاره متولد شد :)
زهرا راست می‌گفت. سحر تند تند شروع کرد به تایپ کردن: با هر اسباب‌بازی یک نامه باشه. تو نامه عروسک‌ها قصه‌شون رو نوشته باشیم. این‌که از کجا اومدن، چه ماجرایی داشتن، اسم‌شون چیه… چیزهایی که بچه‌ها رو خوشحال کنه. واسه بزرگ‌ترها روش بازی رو توضیح بدیم. چند تا پیشنهاد خلاقانه که با اون وسیله می‌تونن انجام بدن. براشون کلی آرزوی خوب کنیم و باهاشون حرف بزنیم. 
دیگر از خوشحالی گروه را روی سرشان گذاشته بودند. بی‌صبرانه منتظر رسیدن اسباب‌بازی‌ها بودند. سحر یک فهرست حدودی از وسایلی که لازم دارند تهیه کرد. کاغذ کادو، برچسب بزرگ، چسب و زرورق متری برای بسته‌بندی...بقیه وسایل پروسه زیباسازی اسباب‌بازی‌های قدیمی هم توی خانه همه پیدا می‌شد. پارچه برای لباس عروسک، روبان و دکمه و … خبر خوب این بود که چند نفر دیگر از بچه‌های کلاس هم برای کمک اعلام آمادگی کرده بودند. قرار شد یگانه در یک صفحه فرآیند شستن و ضدعفونی کردن و بسته‌بندی را بنویسد که همه یک‌شکل کار کنند. جلسه تمام شده بود که سحر نوشت: پس یادتون نره برای خرید وسایل کادو و بسته‌بندی دنبال بانی باشید. موبایل را گذاشت و رفت تا تصمیمات جدید گروه را برای مامان و سارا تعریف کند. 
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که باعجله وارد اتاق شد و رمز گوشی را زد. دنبال شکلکی می‌گشت که حس و حالش را پیدا کند. آخر به مجموعه‌ای از تعجب و ذوق و خنده متوسل شد و درنهایت نوشت: بچه‌ها بابام هزینه‌های بسته‌بندی رو تقبل کرد!

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA