توی همین فکرها گروه جای خالی را باز کرد و منتظر بچهها شد. اولین پیام عکس یک عروسک بیمو بود که محدثه فرستاده و نوشته بود: «بچهها به نظرتون میشه با کاموا واسه این مو درست کنم؟ خیلی قشنگ و باکیفیته فقط با این قیافه به درد هدیه دادن نمیخوره.» داشتند درباره رنگ کاموا و وصل کردن موها نظر میدادند که یگانه وارد گروه شد و نوشت: «یه فکری دارم بچهها!»
منتظر واکنش بقیه نماند و ادامه داد: «هیئت داداشم میخوان پس فردا که روز اول ماه رمضونه برای یه عده غذای گرم بفرستن. خانوادهها رو شناسایی کردن اما آشپزخونه هیئتشون برای همه جوابگو نیست. دیشب داشت برامون تعریف میکرد که سر همین قضیه باید توزیع غذا رو به یکی دوتا کوچه بذارن کنار.»
محدثه نوشت: «نمیخوای بگی که ما برای اون دوتا کوچه غذا درست کنیم یگانه؟»
یگانه نوشت: «خودمون که نه. ولی نمیتونیم یه کاریش بکنیم؟ مثل قضیه اسباببازیها از بقیه کمک بگیریم؟ ببین تو یک هفته چقدر اسباببازی جمع شده تو خونههامون.»
«چه جوری؟» سؤال هر سه نفرشان همین بود.
یگانه ادامه داد: «من دیشب تا صبح فکر کردم. اگه تعدادمون زیاد باشه، هر خانواده اندازه پنج نفر هم غذا آماده کنه، یک عالمه غذا میشه. انگار آشپزخونه هیئت رو پخش میکنیم تو خونه آدما.»
زهرا نوشت: «خودمون که فقط چهارتا خانوادهایم. فکر میکنی بقیه به حرف چند تا دختر نوجوون بیان کمک؟»
یگانه انگار خیلی مطمئن بود نوشت: «اگه درست توضیح بدیم همراهمون میشن. من مطمئنم. کی بدش میاد شبهای ماه رمضون ثواب افطاری دادن رو ببره؟ زحمت خاصی هم نداره. فقط یک کم قابلمهشون بزرگ میشه. هر کی هر چندتا غذا که تونست. اصلاً نوع غذا رو هم تعیین نمیکنیم. همون غذای افطار خودشون.»
بقیه هنوز داشتند فکر میکردند که ادامه داد: «راستش من با داداشم دربارهاش صحبت کردم. گفت اگه ایدهمون بگیره خودش غذاها رو از در خونهها جمع میکنه. فقط باید تا چهار و پنج بعدازظهر دیگه آماده باشه که برسن پخش کنن.»
جای چونوچرا نمانده بود. این وسط فقط چیزی ذهن سحر را آزار میداد: «بچهها ما هنوز بسته ارزاقمان آماده نشده. درسته الآن باز بریم سراغ یک کار دیگه؟ با اینهمه خودش هم دلش غنج میرفت که ایده یگانه را اجرا کنند. حرف محدثه آخرین نگرانیها را هم از ذهنش زدود: «کل این کار دو روزه سحر. همینجوری هم بسته ارزاق ما به اول ماه رمضون نمیرسید. بذاریم برای نیمه ماه. چطوره؟»
فکر بدی هم نبود. هنوز نه بهاندازه کافی پول جمع کرده بودند نه دقیقاً میدانستند چه چیزهایی قرار است بخرند. زهرا نوشت: «اصلاً همه گروههایی که بسته ارزاق آماده میکنن تا قبل ماه مبارک کارشون تموم میشه. شاید یه عده دیرتر به فکر بیفتن یا اون موقع امکان کمک نداشتن. منم موافقم که ما بستههامونو برای نیمه ماه رمضون پخش کنیم. مخصوصاً که تولد امام حسن علیهالسلام هم هست.»
یگانه منتظر بود که جمعبندی کند: «تصویب شد خانوما؟ صلوات بفرستین.»
پرواز دستهجمعی
nojavan7ContentView Portlet
پرواز دستهجمعی
رزمایش همدلی- قسمت چهارم
از صبح ماسک زده و دستکش به دست با مامان و سارا، عروسکها را توی ماشین لباسشویی انداخته بودند. حالا خودش نشسته بود به دوختن درزهای عروسکهای پولیشی و سارا توی یک تشت بزرگ پر از آب و کف، لگوهای کوچک و بزرگ را میشست. این چند روز بیشتر وقتش سر کارهای گروه رفته بود و کمتر به درسهایش رسیده بود. عذاب وجدان قولی را داشت که همان روز اول به مامان داده بود. باید جدیتر برای درسش وقت میگذاشت.
این مطلب را در شبکه های اجتماعی و پیامرسانها به اشتراک بگذارید
1
nojavan7CommentHead Portlet