یگانه هم بدجنسی نکرده بود و پیش پیش چند تا عکس محشر از کیفهای قلاببافی فرستاده بود توی گروه کلاس. وقتی به این فکر میکرد که هنوز هیچی نشده یگانه شش تا سفارش کیف ثبت کرده، نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. پدر محدثه گفته بود هزینه نخ و کاموای اولیه را میدهد تا همهچیز برای شروع کار آن خانم آماده باشد.
طرح بسته ارزاق ولی چندان موفق نبود. پدر محدثه گفته بود خانوادههای تحت پوشش خیریه از طرف خود خیریه حمایت میشوند. چه دلیلی دارد شما جداگانه بسته ارزاق درست کنید؟ اول حسابی خورده بود توی ذوقشان، ولی زهرا با فکر تازهای آمده بود. چرا خانوادهها را از دور و اطراف پیدا نکنند؟ مثل همین خانمی که قلاببافی میکرد یا کسانی که برای نظافت به خانههای مردم میرفتند و این دو ماه بیکار شده بودند.
بچهها پرسوجو کردند و درنهایت یگانه یک فهرست جمعوجور از خانوادهها درست شد. اول باید پول جمع میکردند تا ببینند چه چیزهایی میتوانند بخرند. خودشان هم باورشان نمیشد که همهچیز اینقدر سریع روی روال افتاده باشد. انگار فقط لازم بود اراده کنند.
زهرا، مسئول نوشتن پیامهای گروه بود. تا حالا کم توی انشاهای مدرسه اشک بچهها را درنیاورده بود. سحر گفته بود حالا وقتشه اون قلم طلاییات را رو کنی. پیامهای دعوت برای جمعآوری اسباببازیها، کمک نقدی برای تهیه بسته ارزاق و... پیامهایی که زهرا مینوشت فوقالعاده بود. انگار گروهشان کمکم داشت موجودیت پیدا میکرد. سحر خمیازهای کشید و قبل از اینکه چشمهایش رویهم بیفتد کارهای فردا را در ذهنش مرور کرد. باید فکری هم به حال اسم گروه میکردند...
nojavan7CommentHead Portlet