nojavan7ContentView Portlet

پرواز دسته‌جمعی
پرواز دسته‌جمعی
رزمایش همدلی- قسمت اول

آرام از روی تخت بلند شد و پاورچین، پاورچین به سمت کلید چراغ دیوارکوب رفت. نور ملایم نارنجی که گوشه اتاق را روشن کرد، نگران سر چرخاند سمت سارا که یک‌وقت بیدارش نکرده باشد. نفس‌های عمیقش، خیال سحر را راحت کرد. سجاده ترمه‌اش را همان گوشه پهن کرد و چادربه‌سر نشست روی سجاده. امشب قرار نبود بی‌خوابی دست از سرش بردارد. بعد از چند ساعت این پهلو به آن پهلو شدن بالاخره پناه برده بود به مأمن آرامشش. عبارت‌های مناجات شعبانیه که روی لبش جاری شد، اشک هم نا غافل سر رسید. صورت خیسش را بالا گرفت و در دل گفت: خدایا تو که می‌دونی، تو که ته قلبمو می‌بینی، خودت کمکم کن. 

1

دبیر عربی هنوز داشت تکلیف جلسه بعد را در گروه می‌گذاشت که بچه‌ها کلاس را تمام شده فرض کرده بودند. برای هم صدا میفرستادند، پیام می‌گذاشتند... سحر همان‌طور که چهارزانو روی تخت نشسته بود، صحبت‌های آخر معلم را لابه‌لای پیام‌های بچه‌ها پیدا کرد تا توی دفتر یادداشت کند. پیام‌های آخر گروه، او را یاد همهمه‌های آخر کلاس انداخت. لبخندی گوشه لبش نشست. انگار این مجازی شدن چندان هم چیزی را تغییر نداده بود. منتظر ماند تا خانم فرضی خداحافظی کند، بعد او هم به همهمه بچه‌ها پیوست: یگانه! بیا خصوصی کارت دارم.
از روی تخت بلند شد و گوشی را برداشت. راضی کردن مامان خیلی هم کار راحتی نبود. قبل از هر چیز باید اجازه می‌گرفت تا بیشتر از قبل گوشی دستش باشد. بوی سبزی سرخ‌کرده‌ای که توی خانه پیچیده بود، کشاندش سمت آشپزخانه. مامان داشت با آرامش سبزی‌ها را بسته‌بندی می‌کرد: خسته نباشی. کلاست تموم شد؟ سحر نشست پشت میز: سلامت باشین. آره، کلاس‌های امروز تموم شد. بدین من بقیه شو بسته‌بندی کنم. مامان تابه پر از سبزی و کیسه فریزر را گذاشت جلوی سحر و خودش رفت سراغ بسته‌بندی مرغ‌های شسته شده: ماه مبارک نزدیکه، باید فریزرو پر کنیم. 
چیزی در دل سحر فرو ریخت. چشمانش سوخت و سروکله فکری که این چند روز دست از سرش برنداشته بود، دوباره پیدا شد: همه مردم می‌تونن برای ماه رمضان فریزر پر کنند؟ بغضش را قورت داد و با دست‌های سست کفگیر سبزی‌ها را در کیسه فریزر خالی کرد. زیر لب شروع کرد به صحبت: منم دوست دارم یه کاری بکنم. حالم بده از این‌که یه عده سفره افطار و سحرشون خالیه و من اینجا بی‌خیال نشستم. بیشتر مردم به جنب‌وجوش افتادن دست چند نفر رو بگیرن. 
مامان مرغ‌ها را رها کرده و برگشته بود سمت سحر، ادامه داد: اگه اجازه بدین می‌خوایم با چند تا از بچه‌ها همفکری کنیم. ببینیم چه‌کاری از دستمون ساخته است. شاید یکم از وقتمونو بگیره. ولی باور کنین برکتش تو درسم هم میاد. 
روی پیشانی مامان چین افتاده بود: چند تا دختر نوجوون چیکار می‌خواین بکنین؟
- فعلاً نمی‌دونم. یگانه گفت با چندتا از بچه‌ها یک گروه بزنیم. اون‌جا فکرامونو روی‌هم بذاریم ببینیم چی می‌شه؟

لحن مامان هشدار دهنده بود: سحر! از درست عقب نمونی‌ها! 
باورش نمی‌شد به این راحتی قبول کرده باشد. یاد دیشب افتاد. حتماً خدا دل مامان را نرم کرده بود. با شادی از جا بلند شد: قول می‌دم. فعلاً بذارین گروه رو بزنم. 
گوشی تلفن همراه را گرفته بود دستش و روی آیکون ایجاد یک گروه جدید، مکث کرده بود. اسمش را چه می‌گذاشت؟ چشمش را دورتادور اتاق چرخاند شاید چیزی به نظرش برسد. توی این گروه چه‌کار می‌خواستند بکنند؟ معلوم نبود. فقط می‌خواستند یک کاری بکنند. آن‌ها هم قدمی بردارند و جای خالی‌ را پر کنند. فکری به ذهنش رسید. انگشتانش روی صفحه لغزید و فکر کرد بعداً باهم اسمش را بهتر می‌کنند. 
اولین عضو گروه «جای خالی» یگانه بود: حالا کی رو اضافه کنم یگانه؟
یگانه آنلاین بود: به میمنت و مبارکی. چقدر طولش دادی! بابای محدثه با یکی دوتا خیریه در ارتباطه. احتمالاً بتونه کمکمون کنه. 
خودش هم، فکرش سمت زهرا رفته بود. یاد نهج‌البلاغه خواندن‌های زنگ تفریحشان و حرف‌ها و آرزوهای مشترکشان افتاد. زهرا حتماً همراه خوبی برای این کار بود. 
زهرا و محدثه که اضافه شدند، حرف‌هایش را شروع کرد: بچه‌ها من خیلی دلم می‌خواد این روزا یه کاری بکنم، منم یه سهمی داشته باشم، یه قدمی بردارم. دوست ندارم وقتی همه مردم مشغول کمک به هم هستن، من فقط سرم توی کتاب و تلویزیون باشه. 
بلافاصله زهرا جواب داد: منم چندروزه تو همین فکرم سحر. انگار یه جنب‌وجوشی توی کشور افتاده که ما ازش عقب موندیم. اما چکار می‌تونیم بکنیم؟
نفر بعدی محدثه بود: سلام بچه‌ها. چه‌کار خوبی کردی سحر! منم حالم گرفته است. بابام همش توی خیریه و مسجده، ولی هرچی من گفتم اجازه نداد برم کارگاه دوخت ماسک. 
یگانه شکلک تعجب فرستاده بود: چرا؟
حسرت محدثه از لابه‌لای کلماتش هم احساس می‌شد: به خاطر کرونا دیگه. می‌ترسن تو مسیر رفت‌وبرگشت کرونا بگیرم. باور کن دوهفته‌ست من و مامانم از خونه بیرون نرفتیم. 
سحر همان‌طور که چشمش به صفحه گوشی تلفن همراه بود، آه ناامیدانه‌ای کشید. مامان راست می‌گفت. چند تا دختر نوجوان چه‌کاری می‌توانستند انجام دهند؟ آن‌هم در این اوضاع که حتی نمی‌توانستند از خانه بیرون بروند.
بلافاصله یگانه رنگ امید پاشید به گروه: غصه نخور محدثه، به جاش یه کار بهتر می‌کنیم. بچه‌ها بیاین با هم دیگه فکر کنیم. یادتونه بارش فکری رو خانوم کریمی یادمون داد. بارش فکری دسته‌جمعی اینجا داشته باشیم. به نظرتون توی این روزا چه کاری از دست ما ساخته‌ست؟
زهرا تو گروه نوشت: معمول‌ترینش تهیه بسته ارزاقه. الان همه گروه‌های کوچیک و بزرگ دارن همین کار رو می‌کنن. ولی آخه چه طوری؟ پول از کجا بیاریم؟ چطوری بخریم؟ به چه کسانی اهدا کنیم ارزاق رو؟
محدثه هم نوشت: من می‌تونم از بابام کمک بگیرم و خانواده‌ها رو پیدا ‌کنم.
یگانه سریع جمع‌بندی کرد و نوشت: گزینه یک، تهیه بسته ارزاق و پیام را سنجاق کرد بالای صفحه. 
سحر یاد حرف‌های دیشب خانم همسایه افتاد. تعداد زیادی رومیزی قلاب‌بافی آورده بود دم در. می‌گفت مال یکی از آشنایانشان است که شوهرش دست‌فروش بوده و حالا بیکار شده. مامان با دست‌کش رومیزی‌ها را بالا و پایین کرده بود: چقدر کارش تمیزه! ولی آخه اینا دیگه از مد افتاده. کسی رومیزی قلاب‌بافی نمی‌ندازه این روزا...
ماجرا را برای بچه‌ها نوشت: فکر می‌کنین بتونیم یه کاری کنیم؟ هنر این خانوم رو به روز کنیم مثلاً؟ کارش که خوبه، ما فقط ایده‌های جدید بدیم برای بافت. یه چیزایی که خوب فروش بره. 
«عااااالیه!» ذوق محدثه از الف‌های پشت سرهمش معلوم بود: خواهر بزرگ من کلی سایت و صفحه می‌شناسه که ایده‌های قلاب‌بافی دارن. الان بهش زنگ می‌زنم راهنماییم کنه. چند تا طرح کیف خوشگل پیدا می‌کنیم برای خانومه می‌فرستیم. اولین مشتری‌هایش خودمون. 
زهرا ادامه داد: اصلاً براش یه صفحه درست می‌کنیم، یا یه غرفه مجازی تو سایت‌های صنایع‌دستی. عکس نمونه کاراش رو هم برای دور و بری‌هامون می‌فرستیم که سفارش بگیریم. 
سحر هم نوشت: پس من با همسایه‌مون درباره‌اش صحبت می‌کنم. محدثه! تو همین امروز برو دنبال مدل‌ها. زهرا، لطفاً چندوچون سایت‌هایی که می‌شه توش محصولات خونگی رو فروخت پیدا کن. شاید برای خرید نخ، پول بخوایم بچه‌ها. 
یگانه گزینه جدید را هم به فهرست سنجاق شده اضافه کرد و نوشت: دیگه چی به نظرتون می‌رسه بچه‌ها؟ بعد شکلک خنده گذاشت: لطفاً جاهای خالی را پرکنید!
زهرا نوشت: راستش من یه فکری دارم. بچه‌های محله‌های پایین‌شهر یا کوره‌های آجرپزی تا قبل از کرونا بیشتر توی کوچه و مشغول بازی با هم بودن. با یکی از گروه‌های جهادی که مصاحبه می‌کردم، می‌گفتن ما دنبال یه راه‌هایی هستیم که این روزا تا جایی که می‌شه بچه‌ها رو توی خونه سرگرم کنیم که کمتر بیرون برن. اگه می‌شد براشون اسباب‌بازی ببریم خیلی خوب بود. 
ایده زهرا عالی بود. ستاره‌های شادی یکی‌یکی در چشمان سحر روشن می‌شدند: اسباب‌بازی دوروبری‌ها رو جمع می‌کنیم. مال بچگی خودمون، خواهر و برادرامون، فامیل و همسایه‌ها...
یگانه نگذاشت سحر پیام بعدی را بگذارد. هم‌زمان شروع کرد به تایپ کردن: می‌شوریم و مرتب‌شون می‌کنیم. ضدعفونی می‌کنیم، می‌فرستیم برای یکی از گروه‌های جهادی که توی اون محله‌ها فعالیت می‌کنن. 
حالا دیگر هر چهار نفر هم‌زمان داشتند تایپ می‌کردند:
- لباس واسه عروسک‌های کهنه می‌دوزیم، اسباب‌بازی‌های خراب رو درست می‌کنیم، بسته‌بندی‌شون می‌کنیم...
- بیاین همین حالا یه پیام توی گروه بچه‌‌‌های کلاس بذاریم. به همسایه‌ها و فامیل هم بگیم. 
- بگیم اسباب‌بازی‌ها رو کجا بیارن؟ تا کی؟... 
مثل زنگ تفریح‌ها که صدا به صدا نمی‌رسید، الانم حرف توی حرفی شده بود که تمامی نداشت.

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA