مولود حجت خدا
تا وارد خانهشان شدم، چشمم افتاد به چهره نورانیشان.
«سلام! عمه امشب پیش ما افطار کن که شب نیمه شعبان است. امشب خدا حجتش را ظاهر میکند و او حجت خدا در زمین است». حیرت در نگاهم نشست. درست اگر فهمیده بودم، امام از تولد و مولودی حرف میزدند، اما از کدام مادر؟
-«نرجس».
نرجس؟ درست شنیدم آقا؟ مگر میشود؟ این موها را تا سفید کردهام، تولد دهها نوزاد را به چشم دیدهام. زن باردار را از دهفرسخی میشناسم. شناختن هم نمیخواهد! زنی که بار شیشه در دل دارد، تکان بخورد همه میفهمند سنگینی بچه را در دل او. مگر میشود نرجس، این شاهدخت رومی که چابک در خانه از اینطرف به آنطرف میرود و کارهایش را بهسادگی انجام میدهد، حامله باشد؟ آن هم پابهماه؟
-«همین است که مىگویم عمهجان! سپیده صبح که سر بزند، اثر باردارىاش ظاهر میشود. نرجس مثل مادر حضرت موسى است که نشانى از بارداری در او دیده نمیشد و تا وقت تولد موسى هیچکس از تولدش خبر نداشت».
با جمله امام، حواسم رفت پیش دربار عباسیها. مدتها بود که خبرش همهجا پیچیده بود. تقریباً همه شهر منتظر بودند جانشین آقا را ببینند. دیگر همه فهمیده بودند آخرین امام، فرزند حسنبنعلی علیهالسلام خواهد بود. مأموران خلیفه عباسی، نه فقط شهر، که خانهها را تکبهتک تحت نظر داشتند. همه توانشان را وسط گذاشته بودند تا جانشین امام را از بین ببرند. حکماً حکمتش همین است. با این نشانی که امام از حضرت موسی علیهالسلام میدهند، حتماً همین است! پس خدا این بارداری را از همه پنهان کرده تا آن منجی از گزند دشمنان خدا در امان باشد.
در همین فکرها بودم که رسیدم به اندرونی خانه، به اتاق نرجس. سلام کردم و نشستم. مثل همیشه صورت نرجس به خنده شکفت. چه شیرین بود این دختر! همانطور که جملات آقا در سرم میچرخید، به قدوبالای نرجس نگاه کردم. نه! کوچکترین نشانی از زنان بادار در او نبود. آمد کنارم نشست و دست دراز کرد تا پاپوشم را دربیاورد و خستگیام را بتاراند.
-ای سیده من و ای سیده خاندان من! حالتان چطور است؟
چه ادب و احترامی برای من داشت نرجس. دست گذاشتم روی دستش: «تو سیده من و سیده خاندان من هستی!» نرجس دستپاچه دوید میان حرفم: «عمهجان این چه حرفی است که میزنید؟» لبخند روی کلماتم نشست: «دخترم! امشب خدا فرزندی به تو میدهد که سید دنیا و آخرت است».
نرجس، سربهزیر، از حیا پناه برد به کنج اتاق. صدای امام که گفتوگوی ما را شنیده بودند، از پشت در اتاق آمد: «عمه! خدا خیرتان بدهد». پس نرجس خودش هم بیخبر بوده از این خبر شگفت!
آسمان دیگر به مغرب نشسته بود. نماز خواندیم و افطار کردیم. در دلم انگار ولوله بود. به آقا نگاه کردم. آرام و مطمئن. همان تصویری که در همه این سالهای سخت از ایشان دیده بودم. آرامش از امام به قلب بیقرار من جاری شد. گوشهای دراز کشیدم و همانطور که نرجس را نگاه میکردم، چشمهایم سنگین شد.
مهمان بهشتی
جیرجیرکها سکوت شب را به هم میزدند. نسیم تُردی که آرام پردهها را تکان میداد، روی صورتم لغزید و بیدارم کرد. وقت نماز شب بود. زود چشم چرخاندم پی نرجس. خواب بود؛ عمیق. چهرهاش هیچ نشانی از درد زایمان نداشت. نماز شب را خواندم و باز برگشتم بالای سر نرجس. فکر و خیال آرامم نمیگذاشت. با همان ذهن پریشان چند دقیقهای خوابیدم.
نفهمیدم چقدر گذشته بود که مضطرب از خواب پریدم. دمدمه فجر بود و نرجس هنوز در خواب. دستهایم را روی هم گذاشتم شاید آرام بگیرم. گفتم نکند اصلاً من منظور امام را درست نفهمیدهام. آخر این دختر که امشب هیچ شبیه مادرها نیست!
«عمهجان! تعجب نکن. تولد پسرم نزدیک است».
صدای امام بود از پشت در. جانم را آرام کرد. نشستم رو به قبله تا قرآن بخوانم. سوره سجده را خواندم و یاسین را به پایان برده بودم که دیدم نرجس از خواب پرید. دستش را گرفتم.
«چیزی احساس میکنی نرجس؟»
بریده بریده گفت: «همان را که امام خبرش را به شما داده بود».
انگار مشتی نقل ریز پاشیدند به دلم. سرش را به سینه چسباندم. ذکر میگفتم که صدای امام آمد: «برایش سوره قدر را بخوان عمه!»
تا دهان باز کردم به «بسم الله...» از دل نرجس صدایی شنیدم که با من خواند: «انا انزلناه فی لیله القدر...». نفسم بند آمد. بچه بود که داشت میخواند؟ انگار خواب میدیدم. حقیقت شگرف مقابلم شبیه رؤیا بود. دست نرجس را فشردم: «حالت چطور است؟»
«آنچه امام فرموده بود دارد در من ظاهر میشود».
به آسمان نگاه کردم. پلک زدم شاید بهتر ببینم! آسمان خانه حسن عسکری علیهالسلام، پر شده بود از مرغان سفید؛ انگار که از بهشت آمده باشند. سر پایین آوردم که نرجس را ببینم، اما نور چشمم را زد. پرده نوری عظیم کشیده شد میان من و او. جز نور نمیدیدم. نرجس از پشت نور پیدا نبود. آنجا نبود انگار. لبهایم به ذکر میجنبید.
چند لحظه بعد، پردههای نور کنار رفتند. آرامآرام پلک زدم. آنچه را که جلوی چشمهایم میدیدم، باور نمیکردم. نوزاد به دنیا آمده بود! آخرین وصی خدا، پسر برادرزاده من، درست جلوی چشمهایم بود. فرق میکرد با همه نوزادهایی که پیش از آن دیده بودم. سفید بود و تمیز، پاک و مطهر. سر گذاشته بود به سجده و ذکر میگفت.
زبانم بند آمده بود. دستهایم میلرزید. نرجس، آسوده و آرام بود و با همه مهر عالم نگاه میکرد به پسرش. در آن فجر نیمه شعبان انگار نبض هستی در این خانه میکوبید که نوزادی تازه متولد شده ذکر خدا را میگفت و چشمهای ناباور من، او را نگاه میکرد. حیرت تمام تنم را گرفته بود.
ولادت منجی
«عمه! پسرم را بیاور پیش من!»
صدای امام دستی شد که من را از عالم حیرت و شگفتی بیرون کشید. نوزاد را در بغل گرفتم؛ آن پاکیزه مطهر را. طاهر و تمیز. خودم با همین چشمهای دنیادیده دیدم که پشت بازویش حک شده بود: «جاءالحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا». آنشب هیچچیز در آنخانه به عالم دنیا نمیمانست. بهشت انگار کشیده بود تا زمین؛ تا زیر پاهای نرجس.
امام، پسرش را در آغوش گرفتند. دست مبارکشان را کشیدند روی صورت و چشمهای او. گفتند: «رضوان، خزانهدار بهشت او را با جمعی از فرشتگان غسل داده و تطهیر کرده». ها! گفتم که هیچ به دیگر نوزادان نمیماند!
امام، در گوش راست بچه اذان و در گوش چپش اقامه گفتند و فرمودند: «فرزندم! حرف بزن!» صدای نوزاد بلند شد: «اشهد ان لا اله الا الله، و اشهد انَّ محمدا رسول الله».
بعد، نفربهنفر، به امامت همه نیای پیش از خودش، از امیرالمؤمنین علی علیهالسلام تا پدرش، حسن عسکری علیهالسلام، شهادت داد تا رسید به نام خودش. انگار همه عالم سکوت کرده بود تا صدای پسر امام در خانه بپیچد که میگفت:
«اللهم انجزلی وعدی، واتمم لی امری، و ثبت وطأتی، واملاء الارض بی عدلا و قسطا: پروردگارا! وعده من را قطعی کن و امر من را به اتمام برسان و من را ثابت قدم بدار و زمین را بهوسیله من از عدل و داد پر کن».
منجی آمده بود!
پینوشت
منابع:
1.محمد باقر مجلسي، بحار الانوار، ج51، ص 24 و حر عاملي، اثبات الهداه، قم، 1399، ج3، ص 570.
2.کليني، اصول کافي، ترجمه: محمد باقر کمرهاي، انتشارات اسوه، دوم، 1372،ج3 ص 519، (باب ولادت حضرت صاحب ـ عليه السلام)
nojavan7CommentHead Portlet