nojavan7ContentView Portlet

سوسمار خان!
ماجراهای راستین-قسمت اول
سوسمار خان!

وحشتناک‌تر از بیماری «کرونا» در این روزها، «ترسیدن» از این مهمان ناخوانده است. حقیقتاً با اینکه از تعطیلی مدارس استفاده‌های فراوانی برده‌ام؛ اما از زندانی شدن در خانه اصلاً راضی نیستم. زجر این زندانی بودن به کنار، آن‌چه بیش از همه دمار از روزگار اینجانب درآورده، مریم، خواهر بزرگترم است. علی‌رغم اینکه خانواده چهار نفره ما تمام موارد بهداشتی را رعایت می‌کنند، اما خواهر بنده بر این عقیده است که پیشگیری ما کافی نیست.

1

راستین! دستاتو شستی؟

 به عنوان مثال همین چند روز پیش، صبح وقتی از خواب بیدار شدم، مریم خانم فرمودند: «راستین! دستاتو شستی؟» عرض کردم: «خواهرجان! من الان از خواب پا شدم. هنوز صورتمو نشستم. در ثانی، مگه آدم تو خواب چه‌کار می‌تونه بکنه که دستاش آلوده به کرونا بشه؟!» خواهر گران‌قدر بنده که احساس کرد حقیر با چگونگی پیدایش این بیماری، نحوه شیوع، تعداد بیماران، تعداد مرگ و میر و نحوه ساخت محلول ضد عفونی کننده آشنا نیستم، سخنرانی بی‌بدیلی ارائه داد. حقیقتاً در بین این سخنرانی چند باری به خودم خرده گرفتم که چرا قضیه را همان اول با شستن دست‌هایم فیصله ندادم. چند مرتبه هم که تلفنی با هم‌کلاسی هایم صحبت می‌کردم، به اصرار مریم خانم، مجبور به استفاده از ماسک شدم. هرچه برای این بزرگوار توضیح دادم که تلفن، ناقل این بیماری نیست، افاقه نکرد. 
 علاوه بر روزگاری که بر بنده در منزل می‌گذرد، ارتباط با همکلاسی‌ها هم برای خودش داستانی است. تمام همکلاسی‌های بنده یک‌ طرف، جناب سیاوش خان هم یک طرف. رفاقت ما ریشه در کودکی دارد. به این خاطر که ما از ابتدا همسایه بودیم و تمام پایه‌های تحصیلی را با هم پشت سر گذاشتیم. سیاوش با اینکه ذاتاً پسر خوش‌مشرب و دوست‌داشتنی‌ای است، اما غالباً تحت تأثیر برخی افراد ناباب، حرکات عجیب و غریبی از خود نشان می‌دهد. البته که تاکنون، در تمام مشکلات و دردسرهایی که سیاوش رقم زده است، به نوعی نام بنده هم به چشم می خورد. 

2

ملاقات با سوسمارخان

با نزدیک شدن به پایان سال و خانه نشینی ما به خاطر کرونا، چند مرتبه‌ای در فضای مجازی، رفتارهای مشکوکی از سیاوش مشاهده کردم. حقیقتش هربار که سیاوش‌خان می‌فرمایند:«یه فکری به سرم زده» کاغذ و قلم آماده می‌کنم تا وصیت‌نامه‌ای به دوستان همسن و سالم در باب دوستی با افراد ساده لوح بنویسم. چند روز پیش، نام مبارک آقا سیاوش بر صفحه تلفن همراه بنده نقش بست. تلفن را که جواب دادم، سیاوش شروع کرد به قربان صدقه رفتن. گفتم:«دیگه چه خوابی برام دیدی سیا؟!» فرمود:«راستین جونم! رفیق دوس داشتنیم! یه چیزی می‌گم نه نگو؟!» انتخاب «آره» یا «نه» در مقابل سیاوش تفاوتی نمی‌کرد؛ چرا که به هر حال این بزرگوار کار خودش را می‌کرد و هرچند روح من از اغلب کارهای او خبردار هم نبود، اما همیشه از ترکِش فعالیت‌های رفیق عزیزم بی‌نصیب نمی‌ماندم. گفتم:«راستشو بگو! می‌خوای چه بلایی سرَم بیاری؟!» گفت:«بلا چیه رفیق! می‌خوام توی این حال و هوا یه پیشنهاد خوب بهت بدم. ببین! راستش من امروز با «سوسمارخان» قرار دارم!» علاوه بر شاخ‌هایی که از جناحین سرم بیرون زد، لرز عجیبی هم به تنم افتاد. گفتم:«سوسمار خان؟!» گفت:«سوسمار خان! اسم دوست جدیدمه. البته یکی دوسالی از ما بزرگتره. خیلی با دل و جرئته. بچه‌های محل می‌گن که سلطان نارنجک دستیه. یَک نارنجکایی درست می‌کنه. یَک صداهایی دارن. انگار که حمله اتمی کردن!» باید فکرش را می‌کردم که با نزدیک شدن به چهارشنبه سوری، سیاوش خان آتش جدیدی خواهد سوزاند. حقیر از بیخ و بُن با آتش بازی چهارشنبه سوری مخالفم. نه از آن جهت که با هیجان مخالف باشم، نه؛ بلکه سر و صدای حاصل از این واقعه را -که به حق چیزی از جنگ جهانی دوم کم  ندارد- موجب آزار و اذیت دیگران می‌دانم. تنها سلاحی هم که بنده سعادت آشنایی با ایشان را داشته‌ام، تفنگ آب پاش است که مریم برای تولدم خریده بود. هرچند که این سلاح هم در تهاجم‌های خواهر بزرگتر به اتاق بنده، مورد استفاده قرار می‌گرفت. گفتم:«سیاوش! کاری به این ندارم که الان باید به خاطر شیوع کرونا توی خونه بمونیم؛ اما رفیق من، نارنجک دستی می‌خوای چکار؟ خدای نکرده می‌زنی دست و بالتو ناقص می‌کنی.» نطق بلند بالایی در راستای استفاده نکردن از مواد محترقه برای رفیق ساده‌لوحم ارائه دادم. در کمال ناباوری، دوست عزیزم سیاوش، از مواضع خود عقب نشینی و خداحافظی کرد. 

3

سینا کرونا گرفته...!

یک ربع از تماس سیاوش نگذشته بود که دیدم دوباره تماس گرفت. گفتم:«سلام. دوباره چی شده؟!» سیاوش با صدایی لرزان گفت:«راستین جون! سینا... سینا...» و شروع کرد به گریه کردن. سینا، همکلاسی دوست‌داشتنی ما است. از آن همکلاسی‌هایی که می‌توانی به اسمش قسم بخوری. من هم احترام زیادی برای او قائلم. گفتم:«سینا چی؟ چه اتفاقی برای سینا افتاده؟!» گفت:«سینا...سینا کرونا گرفته...» دنیا روی سرم خراب شد. گفتم:«ببین سیاوش! اگه داری شوخی می‌کنی، بدون که اصلاً شوخیِ خوبی انتخاب نکردی.» گفت:«باورکن! الان از بچه‌ها خبردار شدم. گفتم که زنگ بزنم با هم بریم عیادتش!» گفتم:«عیادت؟! آدمی که کرونا گرفته رو که نمی‌رن عیادتش. تازه اونا توی بیمارستان بسترین و اجازه نمی‌دن کسی بره ملاقاتشون.» سیاوش چند لحظه‌ای سکوت کرد. گفت:«خب می‌دونی چیه؟! ببین... راستش... آهان... سینا بیمارستان بستری نیست که. خونشونه. خانواده‌اش دارن ازش پرستاری می‌کنن. بچه‌ها می‌گن که می‌شه بری عیادتش. اونجا لباس مخصوص دارن، می‌دن می‌‌پوشیم.» نمی‌دانم چرا در آن لحظه به حرف‌های سیاوش اعتماد کردم. برای یک ساعت دیگر قرار گذاشتیم تا باهم برویم عیادت سینا.
سیاوش بر خلاف عادت معمول، سر وقت آمد. این موضوع را می‌توان به عنوان هشتمین عجایب دنیا ثبت کرد. در راه برای سیاوش توضیح دادم که باید مراقب باشیم تا بیماری سینا به ما سرایت نکند. رفیق شفیق بنده هم دائما سر تکان می‌داد و می‌گفت:«چشم.» کمی که از محل دور شدیم، متوجه شدم که ما کاملاً خلاف مسیر خانه سینا حرکت می‌کنیم. گفتم:«سیاوش! ما که داریم اشتباه می‌ریم!» گفت:«عه... نه... چیزه... میانبره... آره، من از این طرف میانبر بلدم.» دومین اشتباه خودم را هم اینجا مرتکب شدم که دوباره به سیاوش خان اعتماد کردم. بعد از مدتی پیاده‌روی، سیاوش جلوی خانه‌ای که درِ قهوه‌ای رنگ داشت ایستاد. گفتم:«چی شد؟ چرا وایستادی؟» سیاوش، ابتدا کمی با انگشتان دستش بازی کرد و بعد گفت:«می‌دونی چیه راستین جون! ما خونه سینا اینا نمی‌ریم. سینا اصلا کرونا نگرفته. حقیقتش من با «سوسمارخان» قرار گذاشته بودم و نمی‌خواستم تنها برم. این شد که مجبور شدم بگم سینا کرونا گرفته. این در قهوه‌ای هم خونه آقای سوسماره.» وسعت ناراحتیم بابت رودستی که از سیاوش خوردم به اندازه تعداد گل‌هایی بود که مارادونا، رونالدو و مسی زده‌اند. کم مانده بود از گوش‌هایم دود بیرون بزند که صدای انفجار مهیبی از خانه «سوسمار خان» به گوش رسید. حالا با خودم فکر می‌کنم، بستری شدن با حدود شصت درصد سوختگی در بیمارستان بهتر است، یا نشستن در خانه؟

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA