nojavan7ContentView Portlet

بهشت کوچک
راز نماز شب
بهشت کوچک
قسمت دوم

نیمه‌های شب بود که از سنگر زدم بیرون. نور مهتاب افتاده بود روی خاک‌ریزها و هوا را روشن کرده بود. دو لبه اورکت را نزدیک‌تر آوردم و از سرما انگشتانم در دمپایی جمع شد. رفتم کنار منبع آب. سر شب اصغر و سعید را دیده بودم که بشکه‌های بیست لیتری را جابه‌جا می‌کردند تا منبع برای وضوی نصف شب بچه‌ها آب داشته باشد. آب سرد را که به صورتم پاشیدم، لرزیدم. قطره‌های آب از ریشم می‌چکید که وارد سنگر شدم. 

1

مناجات نیمه‌شب

خواب دیگر کاملاً از چشمانم پریده بود. صدای مناجات و راز و نیاز تمام سنگر را برداشته بود. انگار سر صلات ظهر واردش شده باشی، همه بیدار شده و در تکاپو بودند. ولوله‌ای در سنگر به پا شده بود که نظیر نداشت. از کنار سعید که می‌گذشتم هنوز در قنوت بود. کنار گوشش لب زدم: «منو یادت نره داداش». لبخند محوی که وسط العفو گفتن نشست روی لب‌هایش را در تاریک روشن سنگر شکار کردم و دلم گرم شد. چفیه‌ام را کمی آن‌طرف‌تر پهن کردم و قبل قامت بستن نشستم به تماشای بچه‌ها. همیشه شب‌های قبل عملیات حال بچه‌ها همین بود. بوی شهادت که می‌آمد از خود بیخود می‌شدند. خواب و خستگی نمی‌فهمیدند. مثل دونده‌هایی که به خط پایان نزدیک شده‌اند توان اضافه‌ای پیدا می‌کردند برای دویدن. سرعت می‌گرفتند انگار. حالشان حال عاشقی بود که به میعاد نزدیک شده و دیگر جز معشوق را نمی‌دید. جز وصالش فکر و ذکر دیگری نداشت. شب‌های نزدیک عملیات سنگر عجیب دیدنی بود. پر از عاشق‌های بی‌خواب دل از دست داده که گوشه‌ای سر روی مهر گذاشته بودند و بهشت کوچکی برای خودشان ساخته بودند. 

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA