مناجات نیمهشب
خواب دیگر کاملاً از چشمانم پریده بود. صدای مناجات و راز و نیاز تمام سنگر را برداشته بود. انگار سر صلات ظهر واردش شده باشی، همه بیدار شده و در تکاپو بودند. ولولهای در سنگر به پا شده بود که نظیر نداشت. از کنار سعید که میگذشتم هنوز در قنوت بود. کنار گوشش لب زدم: «منو یادت نره داداش». لبخند محوی که وسط العفو گفتن نشست روی لبهایش را در تاریک روشن سنگر شکار کردم و دلم گرم شد. چفیهام را کمی آنطرفتر پهن کردم و قبل قامت بستن نشستم به تماشای بچهها. همیشه شبهای قبل عملیات حال بچهها همین بود. بوی شهادت که میآمد از خود بیخود میشدند. خواب و خستگی نمیفهمیدند. مثل دوندههایی که به خط پایان نزدیک شدهاند توان اضافهای پیدا میکردند برای دویدن. سرعت میگرفتند انگار. حالشان حال عاشقی بود که به میعاد نزدیک شده و دیگر جز معشوق را نمیدید. جز وصالش فکر و ذکر دیگری نداشت. شبهای نزدیک عملیات سنگر عجیب دیدنی بود. پر از عاشقهای بیخواب دل از دست داده که گوشهای سر روی مهر گذاشته بودند و بهشت کوچکی برای خودشان ساخته بودند.
nojavan7CommentHead Portlet