برای دنیا، برای آخرت
درگیر سختیهای جا افتادن در موطن جدید بود. شهری که زمین تا آسمان با تبریزی که از آن آمده بود، فرق داشت. گرمای طاقتفرسای تابستانش، از دست دادن فرزندان، دستتنگی و مشکلاتی که با دیر و زود رسیدن مقرریاش از تبریز، سختتر هم میشد.
یکی از همان روزهای سخت بود. داشت از راهی میگذشت که او را دید. استاد صاحبنام عرفان، ساده و بیتکلف از کوچههای خاکی نجف میگذشت. نه شاگرد و مریدی اطرافش بود، نه از ظاهر ساده و متواضعش معلوم بود این آدم تا کجاهای عوالم معنوی را طی کرده است. نگاهش افتاد به محمدحسین و جلوتر آمد. محمدحسین هنوز محو این دیدار اتفاقی بود که سید علی آقا دست گذاشت روی شانهاش. نرم و مهربان فشرد و گفت: «پسرعمو! اگر دنیا میخواهی نماز شب بخوان، اگر آخرت میخواهی نماز شب بخوان!»
در لحظه انگار همه غمهای دنیا از دل محمدحسین جوان برداشته شد. دستی که روی شانهاش نشسته بود، کلید طلایی را داده بود دستش. دنیا پیش رویش روشن و فراخ شده بود. انگار هیچ کجا دیگر در بستهای وجود نداشت.
«دنیا میخواهی نماز شب، آخرت میخواهی نماز شب» حلقه طلایی آشنایی استاد و شاگردی بود که بعدها عجیب دلبسته هم شدند. بعدهایی که محمدحسین سالها شاگرد نزدیک و مخصوص سید علی آقا بود. بعدترها که استاد دیگر نبود و آوازه علامه طباطبایی دنیا را پرکرده بود اما هنوز میگفت: «ما هرچه داریم از آقای قاضی داریم.»
استاد و شاگردی که خدا خیر دنیا و آخرت را به هردوی آنها داده بود.
nojavan7CommentHead Portlet