nojavan7ContentView Portlet

پایان شاه‌نامه
خوانش بخشی از کتاب «آن مرد با باران می‌آید»
پایان شاه‌نامه

راست گفته‌اند «شاهنامه آخرش خوش است». با این‌که همه این آخرِ خوش را می‌دانند، صدها سال است که شاهنامه را از اول می‌خوانند و کیف می‌کنند. ما هم آخرِ این کتاب را می‌دانیم. نخوانده هم می‌دانیم؛ چون بر اساس یک ‌ماجرای واقعی نوشته شده. کاملاً واقعی، مثل سرنوشت یک‌ ملت، مثل نامه‌ای از سرگذشت یک‌ شاه. اما دانستن پایان داستان، دلیل نمی‌شود که از خواندن صفحه صفحه این کتاب لذت نبریم. کدام کتاب؟ «آن مرد با باران می‌آید».

1

نوجوان انقلابی

تازه‌ترین ‌رمان «وجیهه سامانی»، نویسنده پرکار ادبیات کودک و نوجوان کشورمان، کتابی است که باید آن را در قفسه «داستان انقلاب» بگذارید؛ چون داستان آن از مهرماه تا بهمن 1357 اتفاق می‌افتد، همان ‌‌سالِ آشنایی که تا امروز، سرنوشت‌سازترین سال تاریخ وطن ما بوده. این یعنی یک‌ عالم اتفاق ریز و درشت و جذاب هستند که می‌توانند در دل یک ‌رمان روایت شوند. از دیوارنویسی‌های ضد رژیم پهلوی گرفته تا «الله‌اکبر» گفتن‌های پشت‌بام‌ها. از کشتار دانش‌آموزان انقلابی همدان و قیام مردم قزوین علیه حکومت شاه گرفته تا اتفاق بزرگی مثل قیام دانش‌آموزی سیزدهم آبان. اشتباه نکنید! «آن مرد با باران می‌آید» یک کتاب مستند تاریخی نیست؛ بلکه تخیل نویسنده‌اش به دل این اتفاقات راه پیدا کرده و آن‌ها را تا زندگی شخصیت اولش، «بهزاد» کشانده. شخصیتی که مثل مخاطبانش، یک نوجوان است با همه افکار و احساسات نوجوانانه‌ای که او را در مواجهه با اتفاق بزرگی مثل انقلاب، سر دوراهی قرار می‌دهد. گرچه از همان مهر 57 که داستان آغاز می‌شود، نگفته، بهمن خوشش را می‌دانیم، اما قلم نمکین نویسنده و ماجراهای جذابی که برای بهزاد و برادر بزرگ‌ترش، «بهروز»، اتفاق می‌افتند، آن‌قدر پرکشش‌اند که نمی‌توانیم کتاب را زمین بگذاریم. بفرمایید خودتان ببینید! این هم صفحه 139 کتاب:
«می‌گویم: «اگه فقط ما بگیم و هیچ‌کسی تکرار نکنه، زودی لو می‌ریم و مأمورا پشت‌بوم شما رو شناسایی می‌کنن».
دست‌های سعید از سر شانه شل می‌شود: «پس چی‌کار کنیم؟»
هر سه بلاتکلیف، مانده‌ایم وسط پشت بام. ناگهان از دورها صدایی بلند می‌شود: «الله‌اکبر»... و به دنبالش، چند نفر دیگر باهم فریاد می‌زنند: الله‌اکبر.
صداهایی از کوچه خودمان هم بلند می‌شود: لا اله الا الله.
لب‌های هر سه‌مان به خنده باز می‌شود. انگار نیرو گرفته‌ایم. هر سه باهم فریاد می‌زنیم: الله‌اکبر!
صدایمان باهم، طنین بلند و خوش‌آهنگی پیدا می‌کند. کم‌کم صدها اوج می‌گیرد و بیش‌تر می‌شود. از همه‌جا صدای فریاد الله‌اکبر، به گوش می‌رسد. دیگر نمی‌شود تشخیص داد صداها دورند یا نزدیک. مردند یا زن یا بچه. صداها، در هم می‌پیچد و رو به آسمان بالا می‌رود. انگار همه شهر، یکپارچه فریاد شده است.
همان‌طور که دست‌هایم را دور دهانم حلقه کرده‌ام، سرم را رو به آسمان می‌گیرم. ستاره‌های ریزودرشت، از همیشه پرنورتر و نزدیک‌تر به نظر می‌رسند. انگار آن‌ها هم با چشمک زدنشان دارند با ما تکرار می‌کنند: «الله‌اکبر».
ناگهان صدای چند تیر هوایی از جایی همان نزدیکی‌ها بلند می‌شود. ترس برم می‌دارد. به یونس و سعید نگاه می‌کنم. کمی مکث می‌کنند. اما بعد، بی‌توجه به صدای رگبار تیرهای هوایی، بلندتر از قبل فریاد می‌زنند».

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA