nojavan7ContentView Portlet

خرمشهر یعنی تو
خرمشهر یعنی تو

اول نمی‌شناختمش، بعد اما به بوی دست‌هایش عادت کردم. اصلش بوی دست‌هایش هم نبود، بوی رنگ بود. آن هم نه رنگ نقاشی، رنگ ماشین. خودش داشت برای یکی از رفیق‌هایش تعریف می‌کرد که من شنیدم و فهمیدم این بویی که دارد به جان خشت و گلم می‌نشیند، بوی رنگ اتومبیل است. داشت می‌گفت یکی از بچه‌ها که جنگ، پایش را از او گرفته، 11هزار تومان پول داده تا او برود رنگ بخرد. بیشتر از هزار تابلو رنگ لازم بود برای قد بلند من. پس پناه آورده بود به رنگ ماشین. هنر بود که از انگشت‌هایش می‌ریخت. می‌ریخت به جان در و دیوارهای من.

1

آخرین امید

هنوز خواب آن‌روزها را می‌بینم. هنوز می‌بینمشان. پیر و جوان، زن و مرد. همه شبیه هم، همه آشنا. صورت‌ها خاکی، لباس‌ها خسته، چشم‌ها هوشیار. یک‌گوشه کوکتل مولوتف می‌ریختند و یک‌گوشه، آسپرین و دواگلی. زیر طاق گلی‌ام، سینه‌خیز می‌رفتند و تمرین رزم می‌کردند و روبه‌روی محرابم، تیرخورده‌ها را پانسمان می‌کردند. در من و با من عبادت می‌کردند و صدای ناله و ذکر و شهادتینشان در صحن و سرایم می‌پیچید. همۀ زندگی شهر در من بود. همه در من بودند؛ آن‌قدر که دلم می‌خواست همه‌شان را در آغوش بگیرم. بمب‌ها که می‌آمدند، دلم می‌خواست دست‌هایم را بالا بیاورم، بالاتر از گنبدم و آسمان بالای سرشان را بپوشانم. نمی‌شد. آجر به آجر، فرومی‌ریختم از دردهایشان و باز با هم سرپا می‌ماندیم. آن‌قدر سرپا ماندیم تا آخرین‌گلوله، آخرین‌فشنگ. تا تنگ‌ترین حلقۀ محاصرۀ شهر. وقتی آخرین‌نفر هم با چشم گریان از من گذشت و از شهر بیرون رفت، سکوت مرگ در حیاطم پیچید. از شکستگی‌هایم، صدای نالۀ فروخورده‌ای می‌آمد که انگار نالۀ همۀ شهر بود؛ همۀ خرمشهر بود، افتاده زیر پای بعثی‌ها.

2

روزهای انتظار

ناصر بیشتر قرمز را برمی‌داشت. حق هم داشت. چه را می‌کشید که رنگی از خون نداشته باشد؟ کدام زن و مرد، کدام پدر و مادر را می‌کشید که دلشان به خون ننشسته باشد؟ قلم‌مو را می‌کشید روی آجرهایم. دیوارهایم را، کاشی‌هایم را، سربندها را، گونه‌های آدم‌ها را سرخ کشید. همۀ آن‌چه را که به یاد می‌آورم، سرخ کشید. و چه خوب کشید این ناصر پلنگی! اسم و رسمش به پیشه‌اش نمی‌آید. دلش شبیه یک‌پرنده بود. زیر دستش که می‌نشستم، اشک‌هایش را می‌دیدم. دست‌هایش را که بو می‌کشیدم، لابه‌لای بوی تند رنگ، عطر وضویشان را می‌فهمیدم. بی‌وضو نمی‌کشید. برای همین خوب می‌کشید.
نوزده‌ماه آزگار درد کشیدم. 575روز. 575شب. به آسمان بی‌ستاره نگاه کردم و ناله‌هایی را که در خشت و گلم جامانده بود، به آسمان رساندم. گمان می‌کردم دیگر نمی‌بینمشان. گفتم لابد دیگر تمام شد. من افتادم زیر دست این نامسلمان‌‌های غریبه که نه نمازشان از مناره‌هایم بالاتر می‌رفت و نه دعایشان به گنبدم می‌رسید حتی. بعثی‌جماعت جز تجاوز، جز غارت، چه بلد بود مگر؟ تن مرا هم زخمی کرده بودند. انتظار کدام عبادت به جماعت را داشتم از آن‌ها؟ گفتم زیر دستشان آن‌قدر خاک می‌خورم تا فراموش شوم. 

3

روز روشن فتح

اما نشدم. برگشتند. آشناها؛ آن‌ها که وجب به وجبم را می‌شناختند، آن‌ها که سجاده‌هایشان را، ذکرهایشان را، دعاهایشان را می‌شناختم، برگشتند. برگشتند و چه خوب هم برگشتند. آسمان از غروب دوم خرداد، خونین بود. داغی هوا که افتاد و سکوت شب که پهن شد روی سر شهر، آمدند. صدای پاهایشان را می‌شناختم، همان‌پاهایی که بارها در صحن گستردۀ من، از خشوع لرزیده بودند. شب گذشت. خورشید سوم خرداد آمد. همه‌چیز تمام شد. بعد از نوزده‌ماه، دوباره همه‌شان را دیدم. جهان‌آرا اما نبود. در آغوششان کشیدم و تا قدم روی چشمم بگذارند و نماز جماعتشان را ببینم. دنیا نماز جماعتشان را در من دید. دنیا شنید که «خرمشهر را خدا آزاد کرد».
ناصر همۀ این‌روزها را کشیده. شنیدم که یکی می‌گفت بزرگ‌ترین دیوارنگارۀ دنیاست بر تن من. آجرهایم را شمرده‌ام. 45متر کشیده است و همه‌چیز را کشیده است. از آن‌روزهای قبل محاصره تا شب‌های سیاه محاصره و این‌روزهای روشن‌تر بعد فتح را. پنج‌ماه، هرشب کنج صحن من می‌خوابید و صبح تا شب، طرح می‌زد بر تن من تا این 45متر تمام شد. روبه‌رویم ایستاد. با چشم به‌اشک‌نشسته، نگاهم کرد و گفت: «بر در و دیوارت نقش زدم که خاطرات خرمشهر را زنده نگه دارم. خرمشهر یعنی تو». بعد، سجادۀ کوچکش را پهن کرد و نماز خواند. نمازش آرام از محرابم پر زد و بالا رفت، درست مثل یک‌پرنده بر فراز گنبد من، بر فراز مسجد جامع خرمشهر.

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA