چادر سفید گل گلی
فاطمه دوازدهساله است، دختری آرام که شمرده شمرده صحبت می کند. می گوید کلاس چهارم بودم که پدرم شهید شد. «شیرینترین خاطره ای که از پدرم دارم هدیه جشن تکلیفم است، چادر سفید گلگلی که پدرم از مشهد خرید. این چادر را نگهداشتهام تا جشن تکلیف زینب به او هدیه بدهم.» ( فاطمه خواهری دارد که چند ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آمده و اسمش زینب است).
«آن روزهای نزدیک به جشن تکلیف، پدرم در مورد اینکه نمازم را اول وقت بخوانم خیلی با من صحبت می کرد، دوست داشت قرآن را حفظ کنم و در مورد حجاب از من می خواست مثل مادرم باشم و هرچه مادرم گفت انجام بدهم.»
شیرینترین خاطره ای که از پدرم دارم هدیه جشن تکلیفم است، چادر سفید گلگلی که پدرم از مشهد خرید
برای دخترم
فاطمه با ذوق، در مورد یادداشت هایی که پدرش برایش نوشته صحبت می کند، شهید بلباسی خیلی از روزها که از خانه بیرون می رفت یک یادداشت هم برای فاطمه می نوشت. این یادداشتها گاهی از جنس قربان صدقه رفتن یک پدر برای دخترش است و گاهی از جنس یادآوری و توصیه، فاطمه می گوید: «مثلاً در یادداشت ها می نوشت نمازهایت را فراموش نکنی یا اینکه مراقب داداش ها باش یا چیزهایی از این قبیل. بعد از شهادت هم در خیلی موضوعات همچنان با پدرم صحبت می کنم، مثلاً از ایشان می خواهم برایم دعا کند تا نمازهایم را بهتر بخوانم.»
یادداشتها گاهی از جنس قربان صدقه رفتن یک پدر برای دخترش است و گاهی از جنس یادآوری و توصیه
آقا دعایمان کردند
حرف دیدار که می شود گل از گل فاطمه می شکفد، توضیح می دهد که: «دو بار دیدار رفتم، اولین بار تقریباً هفت ماه پس از شهادت پدرم بود که به دیدار دعوت شدیم، دیدارمان خلوت و خصوصی بود؛ بهخوبی آقا را می دیدم. اولش فکر می کردم هنوز این صحنه را از تلویزیون می بینم، آقا مادرم را صدا زدند، در گوش زینب که تازه به دنیا آمده بود اذان گفتند و به من هم یک انگشتر هدیه دادند، روز خیلی خوبی بود؛ همانطور که فکرش را می کردم آقا خیلی مهربان هستند. قاب عکس پدرم که دست نوشته آقا را دارد یادگاری نگهداشتهایم.»
تا اینجا را فاطمه بدون توقف هیجانزده تعریف می کند و بعد می گوید: «آقا آنجا گفتند درستان را بخوانید، من هم برای عاقبت بخیری شما دعا می کنم.»
آقا گفتند درستان را بخوانید، من هم برای عاقبت بخیری شما دعا می کنم
نقطه دل پسند
«دیدار دوم، همین دیداری است که بعد از آن در اتوبوس مداحی را تمرین کردیم، آن روز حسابی خوشحال بودیم، من و دوستم سعی داشتیم هرچه بیشتر جلو برویم که آقا را بهتر و واضحتر ببینیم ولی خب تلاشمان خیلی نتیجه نداشت، آقا که وارد شدند جمعیت بلند شد و همه به سمت جلو حرکت کردند به همین دلیل ما هم حسابی جلو رفتیم و به نقطهای رسیدیم که دلمان میخواست، حالا آقا را بهخوبی می دیدیم. آقا که نشستند ما هم عکس پدرانمان را بالا گرفتیم که آقا ببینند.»
آقا که نشستند ما هم عکس پدرانمان را بالا گرفتیم که آقا ببینند
مهدیه، آماده برای جهاد
مهدیه تازه از کلاس رسیده و حسابی خسته است، ولی سر قولش مانده و بلافاصله تماس می گیرد که مصاحبه را شروع کنیم. 16 ساله است تصمیم دارد رشته تجربی را انتخاب کند، می گوید: «پدرم همیشه دوست داشت من پزشک شوم و برای خدمت به مناطق محروم رفته و رایگان به آنها خدمت کنم.» مصاحبه همین قدر سریع شروع می شود، علتش هم این است که مهدیه دوست دارد هرچه بیشتر در مورد پدرش صحبت کند، شور و نشاط نوجوانی در تمام کلماتش معلوم است و همین مصاحبه را حسابی شیرین میکند.
مهدیه می گوید: «پدرم یک خواسته دیگر هم داشتند، او وقتی از مأموریت می آمد به من می گفت کاری را دوست دارم ولی تصمیم نهایی را بر عهده خودت می گذارم، اگر روزی من شهید شدم دوست دارم یک درمانگاه در سوریه به نام من بسازی و خدمت به مردم جنگزده سوریه را فراموش نکنی.»
پدرم همیشه دوست داشت من پزشک شوم و برای خدمت به مناطق محروم رفته و رایگان خدمت کنم
روزشمار وصال
راستش وقتی روزشمار مهدیه را دیدم به عمق رابطه اش با پدرش پی بردم، او دفتری دارد که هر بار تعداد روزهای مأموریت پدر را می نوشته و بعد هر روز یک خط می کشیده تا دقیق بداند برای دیدن پدر چند روز دیگر باید منتظر باشد. خودش در مورد شکل رابطه شان میگوید: «پدرم حسابی مهربان بود و رابطه مان کاملاً رفاقتی بود به همین دلیل خیلی جاها باهم می رفتیم، مثلاً هر بار که از منطقه برمی گشت، پس از یک استراحت کوتاه به خانواده شهدا سر میزد، از جمله به خانواده شهید سلطانی که از شهدای مدافع حرم است، من هم همیشه همراهشان میرفتم.»
پدر هر بار که از منطقه برمی گشت، پس از یک استراحت کوتاه به خانواده شهدا سر میزد
آرامش زینبی
«وقتی پدرم سوریه بود، خیلی وقتها با خودم و در تنهایی به شهادتشان فکر می کردم و از این فکر واقعاً می ترسیدم. فکر می کردم نتوانم دوری و شهادتشان را تحمل کنم و حتماً خودم هم دق می کنم، فکر می کردم هیچ تکیهگاهی نخواهم داشت، اما واقعاً اینطور نبود، دو روز بعد از شهادتشان چنان صبر و آرامش عجیبی در خودم احساس کردم که مطمئن هستم از طرف «حضرت زینب» و «حضرت رقیه» سلامالله علیها بود. همیشه با خودم می گویم که آنها آنقدر پدرم را دوست داشتند که حتی پیکرش را هم از حرمشان جدا نکردند.»
وقتی پدرم سوریه بود، خیلی وقتها با خودم و در تنهایی به شهادتشان فکر می کردم
پدرم می شنود
«حالا بعد از شهادتشان خیلی وقت ها با قاب عکس و بیشتر با لباس و چفیه شان صحبت می کنم. مطمئن هستم پدرم صدایم را می شنود چون به هر شکلی شده جوابم را داده و راهنمایی ام می کند. توصیه های پدرم را خوب یادم هست، اینکه دوست داشتند حافظ واقعی قرآن باشم، حجابم را رعایت کنم، پشتیبان ولایتفقیه باشم و هیچوقت از ولایت جدا نشوم. پدرم همیشه می گفت: وصیتنامه شهدا را بخوانید و شهدای شهر و محلهتان را بشناسید، آنان را فراموش نکنید و دنبال این باشید که بفهمید اهداف شهدا چه بوده است. همین ها را یکبار هم در دفتر خاطراتم نوشتند، یکبار که قرار بود به سوریه بروند.»
مطمئن هستم پدرم صدایم را می شنود چون به هر شکلی شده جوابم را داده و راهنمایی ام می کند
پدرم را در دیدار با آقا دیدم
مهدیه هم مثل فاطمه در مورد دیدار حسابی هیجانزده صحبت می کند و میگوید: «اولین بار بود که به دیدار آقا می رفتم، من و دوستم دلمان میخواست که بتوانیم عبای آقا را ببوسیم ولی نمیشد.
نفس عمیقی می کشد، مکث کوتاه مهدیه گوشهایم را تیز می کند، وقتی آقا وارد شدند حس عجیبی داشتم، یکلحظه احساس کردم واقعاً پدرم را دیده ام، در طول دیدار حضور پدرم را می فهمیدم. بعد از دیدار خیلی زود دلمان تنگشده بود، هم برای آقا و هم برای پدرانمان، به همین دلیل خانم بلباسی پیشنهاد دادند مداحی که یاد داشتیم را همخوانی کنیم، هم روحیهمان عوض شد و هم حال و هوایمان تغییر کند.»
یکلحظه احساس کردم واقعاً پدرم را دیده ام، در طول دیدار حضور پدرم را می فهمیدم
nojavan7CommentHead Portlet