nojavan7ContentView Portlet

چشم روشنی حقیقت
روایتی از واقعه مباهله که حقانیت اسلام را اثبات کرد
چشم روشنی حقیقت

خیال می‌کردند مسیح علیه‌السلام، پسر خداست. «ابوحارثه» هم اسقفشان بود، اسقف مردم نجران، منطقه‌ای در نقطۀ مرزی حجاز و یمن با هفتاد دهکده تابع. برای همین، قاصد که از راه رسید و نامه را به دست ابوحارثه داد، میان مردم ولوله افتاد.

1

دعوت به بندگی

نصرانی بودند و جملات نامه برایشان تازگی داشت: «به نام خداى ابراهیم و اسحاق و یعقوب. این نامه‌اى است از محمد، پیامبر و فرستادۀ خدا به اسقف نجران. خداى ابراهیم و اسحاق و یعقوب را حمد و ستایش و شما را از پرستش و عبادت بندگان به پرستش خدا دعوت مى‌کنم. شما را دعوت مى‌کنم که از ولایت بندگان خدا خارج شوید و تحت ولایت خداوند درآیید و اگر این دعوت را نمى‌پذیرید، باید به حکومت اسلامى جزیه (مالیات) بپردازید، وگرنه با شما اعلام جنگ مى‌کنم. والسلام».
ابوحارثه کسی را فرستاد پی «شرحبیل بن وداعه» که معروف بود به زیرکی و هوش، اما هوش او هم به کار نیامد: «ما مکرر از پیشوایان مذهبى‌مان شنیده‌ایم و به این مطلب یقین داریم که خداوند به حضرت ابراهیم وعده داده است که نبوت را از نسل اسحاق به فرزندان اسماعیل منتقل کند و هیچ بعید نیست که محمد، همان پیامبر موعود باشد. با این همه، این یک قضیۀ مذهبى و مربوط به نبوت است و من در این گونه مسائل نظرى ندارم. اگر از امور دنیوى بود، بی‌شک چیزی می‌گفتم و از کمکی دریغ نمی‌کردم». ابوحارثه باید از مردم کمک می‌گرفت. ناقوس‌ها به صدا درآمدند. مردم با چشمان حیران و متعجب، جمع شدند. ابوحارثه نامۀ پیامبر را برایشان خواند و نظرشان را پرسید. حرف‌های تازه‌ای در نامه بود که دل مردم را هم زیرورو کرده بود. نمی‌دانستند چه بگویند. دست آخر، عقلشان را روی هم گذاشتند و تصمیم گرفتند گروهى از صاحب‌نظران را براى بررسى اوضاع و احوال نویسندۀ این ‌نامه، به مدینه بفرستند. هفتادنفر انتخاب شدند. همه نخبه و فرهیخته و دانا و در رأس آن‌ها، سه رهبر مذهبى: «ابوحارثه‌بن‌علقمه» که نمایندۀ رسمى کلیساهاى روم در حجاز بود؛ «عبدالمسیح» که لقبش «عاقب» بود و به عقل و درایت شهرت داشت و «أیهم» که به او «سید» مى‌گفتند.

2

خُلق محمدی

رداهای فاخر مشکی که جلوه‌ای معماوار به آن‌ها می‌بخشید، انگشترهای درشت طلا با نگین‌های یاقوت و زمرد که آفتاب را منعکس می‌کرد، کلاه‌های بلند و عجیبی که به چشم مردم تازه می‌آمد. گروه هفتادنفرۀ نصرانیان که با این شمایل وارد مدینه شدند، در میان نگاه پرسش‌گر مردم، به سوی مسجد رفتند تا فرستندۀ نامه را ببینند. مردم از پشت دیوارهای مسجد سرک می‌کشیدند که ببینند پیامبر چطور از مهمانانش استقبال می‌کند، اما آن‌چه را که لحظاتی بعد به چشم خود دیدند، باور نمی‌کردند. پیامبر آرام و سر‌به‌زیر، با همان وقار و تواضع همیشگی، از مسجد خارج شد و بدون حتی نیم‌نگاهی به قوم مسیحیان، از کنارشان گذشت و رفت.
زمزمه‌ها بالا گرفت: «چه شده است؟ چرا پیامبر چنین کرد؟ ما که تا به حال ندیده بودیم محمد بی‌لبخند از کنار کسی بگذرد! او که به مردم پشت دیوار هم سلام می‌دهد و با کودکان هم احوالپرسی می‌کند، چرا این‌قدر بی‌اعتنا از کنار این سیاه‌پوشان غریب گذشت؟» مسیحیان، درمانده و شرمنده به هم نگاه می‌کردند و دلیل سردی رفتار پیامبر را نمی‌فهمیدند. شنیده بودند او به مهربانی و عطوفت شهره است و نگاهش مهر پیامبری دارد. پس چرا...؟
علی! تنها کسی که نزدیک‌ترین مردم به پیامبر خدا و آگاه‌ترین آن‌ها نسبت به خلق و خوی اوست! حکماً او دلیل رفتار پسرعمویش را می‌داند. نصرانی‌ها که به جانب علی رفتند و ماجرا را گفتند، چنین پاسخ گرفتند: «پيامبر با تجملات و تشريفات، ميانه‌اي ندارند. اگر مي‌خواهيد مورد توجه و استقبال پيامبر قرار بگيريد، بايد اين طلاها و جواهرات را فروبگذاريد و با هيأتي ساده، به حضور ايشان برسيد.» در ذهن متحیر همۀ نصرانی‌ها تنها یک‌چیز تداعی شد: مسیح در تمام دوران زندگی‌اش مردم را به ساده‌زیستی و دوری از تجمل توصیه می‌کرد. سر به زیر انداختند، حمایل‌ها را از کمر باز کردند و انگشترها را از دست درآوردند. حالا آن‌ها مثل بقیۀ مردم شهر، آدم‌های ساده‌ای شدند که می‌توانستند به دیدار پیامبر بروند؛ پیامبری که وقتی ظاهر ساده‌شان را دید، از جا برخاست، با نفربه‌نفرشان مصافحه کرد و خوشامد گفت. چه خلق خوبی است این خلق محمدی(ص)!

3

دعوت به مباهله

«چندي پيش نامه‌اي از شما به دست ما رسيد. آمده‌ايم تا از نزديك، حرف‌هاي شما را بشنويم». ابوحارثه این‌ها را گفت و چشم دوخت به دهان پیامبر. شنید: «آن‌چه من از شما خواسته‌ام، پذيرش اسلام و پرستش خداي يگانه است» پیامبر با آن صوت دلنشین، آياتي از قرآن را که در وصف اسلام نازل شده است، برايشان ‌خواند.
اسقف اعظم پاسخ داد: «اگر منظور از پذيرش اسلام، ايمان به خداست، ما قبلاً به خدا ايمان آورده‌ايم و به احكام او عمل مي‌كنيم» و پیامبر گفت: «پذيرش اسلام، علائمي دارد كه با آنچه شما معتقديد و انجام مي‌دهيد، سازگاري ندارد. شما براي خدا فرزند قائليد و مسيح را خدا مي‌دانيد، در حالي كه اين اعتقاد،‌ با پرستش خداي يگانه متفاوت است.»
یکی از بزرگان نصرانی پاسخ داد: «مسيح به اين دليل فرزند خداست كه مادر او مريم، بدون اين كه با كسي ازدواج كند، او را به دنيا آورد. اين نشان مي‌دهد كه او بايد خداي جهان باشد.»
پيامبر لحظه‌اي سكوت کرد. صدای بال‌های جبرئیل را شنیده بود! فرشتۀ وحی برایش از جانب خداوند پیغامی آورد. آیه‌ای تازه. پیامبر پیغام را تکرار کرد: «وضع حضرت عيسي در پيشگاه خداوند، همانند حضرت آدم است كه او را به قدرت خود از خاك آفريد...»[آل عمران، آیۀ59] و با کلام نافذش، آیه را برایشان تفسیر کرد: «اگر نداشتن پدر دلالت بر خدايي كند، حضرت آدم كه نه پدر داشت و نه مادر، بيشتر شايسته مقام خدايي است. در حالي كه چنين نيست و هر دو بنده و مخلوق خداوند هستند.»
علمای نصرانی سر فرو انداختند و سکوت کردند. چه پاسخی داشتند؟ هیچ!
نه استدلالی، نه برهانی و نه کلامی. تنها سکوت و دل‌هایی که با حق روبه‌رو شده‌ بودند، اما نمی‌خواستند قبولش کنند. پس راهی نمی‌ماند جز لجاجت. پا در یک کفش کردند: «ما قانع نشدیم!». پیامبر، پیامبر است! صبری دارد وسیع‌تر از اقیانوس‌های جهان. خسته نمی‌شود. برایشان توضیح داد. مکرر. آیات قرآن را در وصف مسیح علیه‌السلام برایشان خواند. اما دل‌هایشان زیر سنگینی آن رداها، خفته بود. در نهایت پیامبر سکوت کرد و به آسمان خیره شد. جبرئیل با پیام تازه‌ای از راه رسید: «هركس پس از روشن‌شدن حقيقت، با تو به انكار و مجادله برخيزد، [به مباهله دعوتش كن] بگو بياييد، شما فرزندانتان را بياوريد و ما هم فرزندانمان، شما زنانتان را بياوريد و ما هم زنانمان را. شما جان‌هايتان را بياوريد و ما هم جان‌هايمان را،‌ سپس با تضرع به درگاه خدا رويم و لعنت او را بر دروغگويان طلب كنيم»[آل عمران، آیۀ 6].
سکوت بر لب‌ها چنبره زد. ابوحارثه به شرحبیل نگاه کرد و شرحبیل به بقیه. مباهله؟ چه باید می‌گفتند؟ اگر شکست بخورند؟ اگر هم نمی‌پذیرفتند، همه می‌فهمیدند آن‌ها بر حق نبوده‌اند. عاقبت گفتند: «مهلت‌مان بدهید تا به پیشنهادتان فکر کنیم.»

4

تصمیم

«اگر محمد با اصحاب و یارانش راهی مباهله شد و جاروجنجال به راه انداخت، معلوم می‌شود چیزی در دست ندارد که هیاهو می‌کند. در این صورت با او مباهله می‌کنیم تا شکستش دهیم؛ اما اگر با خانواده و خویشانش بیاید، باید از او بترسیم و پا پس بکشیم.» 
این تصمیم بزرگان نصرانی بود. پیغام مباهله را به پیامبر رساندند. مکان: خارج از مدینه. زمان: صبح روز بیست‌وچهارم ذی‌الحجه.
بسیار خب! پیامبر چندتن را انتخاب کرد و فرستادشان میان مردم تا آن‌ها را برای تماشای مباهله دعوت کنند. در ذهن همه یک‌سؤال چرخ می‌زد: «محمد با که می‌آید؟»

5

آیه چشم روشنی

آفتاب بیست‌وچهارم ذی‌الحجه که سر زد، پیامبر عبا را بردوش نازنینش انداخت. به دامادش نگاه کرد، به عزیزترین و آشناترین مردم در چشم او. به دخترش نگاه کرد، به پارۀ تنی که بوی بهشت را از او استشمام می‌کرد. به نوه‌هایش نگاه کرد، به سروران جوانان اهل بهشت. همه‌شان را صدا زد. عبا باز کرد و آن‌ها را زیر آن، در آغوش گرفت. نگاهش را به افق دوخت و گفت: «پروردگارا، هر پیغمبری را اهل بیتی بوده است که مخصوص‌ترینِ خلق به او بوده‌اند. خداوندا، این‌ها اهل‌بیت من‌اند. پس شک و گناه را از ایشان برطرف کن و پاکِ پاکشان کن.» نگاه پیامبر به افق روشن شد. چهرۀ آشنایی رسیده بود. امین وحی! آیه‌ای آورده بود از حضرت دوست. آیه‌ای که بعدها، سندی عزیز شد و برهانی قاطع در شهادت به حقانیت آن‌ها. آیه، آیۀ تطهیر بود: «همانا خداوند اراده فرمود از شما اهل بیت پلیدی را برطرف فرماید و شما را پاکِ پاک کند.» و با این آیۀ چشم‌روشنی، خداوند «اهل‌بیت» را به عالم معرفی کرد. 

6

روز موعود

چه جمعی بود!  بزرگان نصرانی، اسقف اعظم، ابوحارثه و هفتاد‌تن از عالم‌ترین عالمان مسیحی، همه در کنار هم، کتاب به دست، آمادۀ مباهله، نبرد نفرین‌ها و قسم‌ها. مردم، گرداگرد عظمای نصرانی، چشم‌به‌راه پیامبری که نمی‌دانستند چگونه به این مصاف دشوار خواهد آورد. 
سایۀ عزیزترین‌خلق خدا از دور پیدا شد. پیش روی پیامبر، کسی می‌آمد؛ کسی که مردم ندیده بودند پیامبر کسی را از او گرامی‌تر بدارد. علی. پیامبر دست طفلی را در دست داشت و دست مبارک دیگرش، حلقه شده بود به در آغوش گرفتن کودکی دیگر و مادر آن دو، پشت سرشان می‌آمد. اهالی مدینه، پلک هم نمی‌زدند، مگر بهتر ببینند آن‌چه را که نمی‌توانستند باور کنند. این محمد بود که چنین باشکوه و مطمئن، با دختر، داماد و نوه‌هایش می‌آمد؟ محمد خانواده‌اش را انتخاب کرده بود برای اینکه در مباهله همراه او باشند؟ مقابل هفتاد‌تن از سران نصرانی؟! چه آرامش غریبی داشت چشم‌هایش! مردم در گوش هم می‌گفتند: «نمی‌ترسد نفرین این نصرانی‌ها دامان خانواده‌اش را بگیرد؟!»
در چشم‌های مسیحیان اما، پیش از همۀ این سوال‌ها، چیز دیگری خودنمایی می‌کرد: وحشت. وحشت غریبی که تا آن روز، تجربه‌اش نکرده بودند. حرف بزرگانشان در گوششان تکرار می‌شد: «اگر محمد با خانواده‌اش آمد، از او بترسید که بر حق است که عزیزانش را برای مباهله آورده.» همۀ چشم‌ها به ابوحارثه دوخته شده بود. گفتند: «پیش برو و آغاز کن مباهله را.» در ابوحارثه اما، توان ایستادن در برابر محمد بود مگر؟ زمزمه کرد: «این‌ چهره‌ها که من می‌بینم، اگر دست به دعا بردارند که خداوند کوه‌ها را از جا برکند، هر آینه خواهد کَند. من مباهله نخواهم کرد که اگر مباهله کنم، یک‌نصرانی بر زمین باقی نخواهد ماند.» همه به نشانه تأیید سر تکان دادند. این مرد که این چنین نافذ و استوار به ما نگاه می‌کند، اگر ثانیه‌ای در به حق بودن خودش شک داشت، عزیزترین عزیزانش را به مصاف این نفرین نمی‌آورد.

7

مصافحه به جای مباهله

نصرانی‌ها پاپس کشیدند از مباهله و دست به دامان پیامبر شدند که «مصافحه» کند به جای «مباهله». او هم که پیامبر رحمت است! عذرشان را پذیرفت و قرار شد که به عنوان جزیه به حکومت اسلامی، هرسال دوهزار حُلّه بدهند که قیمت هر حلّه چهل درهم باشد. اگر هم میان مسلمانان و کفار جنگی روی داد، سی زره و سی نیزه و سی اسب به عاریه بدهند و پیامبر خود ضمانت کرد که عاریه‌هایشان را به سلامت بازگرداند.
مباهله به مصافحه ختم شد و نصرانی‌ها به نجران بازگشتند، اما در ذهن‌ها یک‌جمله مدام چرخ می‌خورد: «آیه گفته بود «اَنْفُسَنا» و پیامبر یک‌مرد با خودش برده بود که کسی نبود جز علی علیه‌السلام. آیه گفته بود «نِساءَنا» و زنی همراه محمد نبود مگر جگرگوشه‌اش، فاطمه سلام‌الله‌علیها و برای «اَبْنائَنا»ی آیه، هیچ مصداقی نبود جز حسن و حسین علیهم‌السلام.»

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA