nojavan7ContentView Portlet

نمای نزدیک، حسین همدانی
نگاهی به کتاب «خداحافظ سالار» اثر حمید حسام
نمای نزدیک، حسین همدانی

پشت سر هر بزرگ‌مرد نام‌آوری را اگر نگاه کنید، سایۀ یک‌بزرگ‌زن را خواهید دید، سایۀ روشنی که هم‌قدم و هم‌شانه، پابه‌پای همۀ سختی‌ها آمده تا روزهای سربلندی و موفقیت. «پروانه چراغ‌نوروزی» یکی از همین‌بزرگ‌زنانی است که پشت سر نام بزرگی ایستاده تا آن را به آسمان رسانده؛ پشت سر «حسین همدانی».

1

فرمانده دلاور

سردار حسین همدانی را همۀ ایران می‌شناسند؛ فرماندۀ دلاوری که پابه‌سن‌گذاشته‌ها او را با رشادت‌هایش در ایام دفاع مقدس به‌ خاطر می‌آورند و جوان‌ترها در مقابله با داعش تکفیری و جنگ سوریه. او در همین‌روزگار ما می‌زیست؛ در همین‌دهۀ نود خودمان شهید شد و هنوز پنج‌سال هم از زمان شهادتش نگذشته است. پروانه چراغ‌نوروزی، همسر این ‌مرد دلاور است که جهاد او را پس از شهادتش، با ثبت خاطرات زندگی او ادامه داده؛ خاطراتی که حاصلشان شده یک‌ کتاب: «خداحافظ سالار».

2

روایت سی ساله

خداحافظ سالار را «حمید حسام» به رشتۀ تحریر درآورده؛ نویسندۀ نام‌آشنای دفاع مقدس که رهبر بزرگ انقلاب پس از خواندن دیگرکتاب او، «وقتی مهتاب گم شد»، در تقریظ خود، او را «نویسندۀ خوش‌ذوق خوش‌قلم» خواندند. پس از همین‌جا می‌فهمیم با یک‌قلم حرفه‌ای و یک‌روایت خوش‌خوان طرفیم. این را بگذارید کنار هم‌شهری‌بودن حمید حسام با سردارهمدانی و عمر سی‌سالۀ آشنایی این‌دو با هم که بزرگ‌ترین‌قدم را در موفقیت کتاب برداشته است. خداحافظ سالار را کسی نوشته که نزدیک به سه‌دهه روایت آشنا از زندگی سردارهمدانی را پیش چشم داشته و علاوه بر این، چهل‌وچهار ساعت پای گفت‌وگو با خانم چراغ‌نوروزی نشسته تا به زاویۀ نگاه او در زندگی با سردار نزدیک شود. 

 

3

با خانواده در میدان جنگ

کتاب از سال 90 شروع می‌شود؛ از بحبوحۀ جنگ سوریه با تکفیری‌ها. درست هنگام شدیدترین‌درگیری‌ها میان نیروهای جهادی سوری و ایرانی با داعش، سردار همدانی خانواده‌اش را به سوریه می‌آورد و آن‌ها را در یکی از محله‌های درگیر جنگ شهری، اسکان می‌دهد؛ خانه‌ای که حتی به محاصرۀ کامل داعش هم درمی‌آید، اما خانوادۀ سردار به لطف خدا در امان می‌مانند و نجات پیدا می‌کنند. می‌بینید؟ زندگی این‌فرماندۀ دلاور آن‌قدر هیجان و مخاطره در خود داشته که بتواند منتج به کتابی خواندنی و جذاب شود؛ آن هم با شروعی چنین طوفانی! ما با بازخوانی زندگی مردی مواجه‌ایم که خانواده‌اش را به میدان جنگ می‌آورد تا شجاعت، جهاد و غیرت را نه با حرف، که در عمل به آن‌ها نشان دهد.

4

همراه با خاطرات

در ادامه، با عقب‌گردهای متوالی به سال‌های کودکی خانم چراغ‌نوروزی می‌رویم؛ به خانه‌ای زیبا و دل‌گشا در همدان که حسین همدانی نوجوان هم به آن رفت‌وآمد داشته. به سبب خویشاوندی خانم چراغ‌نوروزی با سردار همدانی، ما این‌شانس را داریم که با روایت‌های مستند، عینی و به‌شدت خواندنی از روزهای کودکی و نوجوانی او تا آیین ازدواجش و سال‌های پس از آن تا شهادتش آشنا شویم. از آن‌جا که این‌بانو، خود راوی کتاب است و نویسنده، متبحرانه روایت خودش را در روایت او دخالت نداده، ماجراها بسیار دلنشین و جذاب مکتوب شده‌اند. حیای منحصربه‌فرد حسین نوجوان، عطوفت او نسبت به خویشان و خانواده، سخت‌کوشی او در زندگی و تلاش بی‌حد و اندازه‌اش برای کسب درآمد حلال و بالاتر از همۀ این‌ها، دقت‌نظر شبانه‌روزی او بر خودسازی و تعلیم نفس، از جمله نکاتی است که در خاطرات همسر او به‌وفور یافت می‌شود.

5

چهره‌های نام‌آشنا

فضاسازی‌ها و توصیفات خوب و دقیق از دیگر نکات مثبت کتاب است. به سبب تلاش‌های بسیار سردارهمدانی در زمان جنگ تحمیلی، جغرافیای خاطرات او گسترده است. گاه همراه خاطراتش در زمستان یخبندان همدان به سر می‌بریم، گاه در ارتفاعات «بازی‌دراز»، همراه او با دشمن بعثی می‌جنگیم، گاه به تهران می‌آییم و در لشکر 27 محمدرسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم رفت‌وآمد می‌کنیم و گاه از مرز وطن فراتر می‌رویم و پا به سوریه می‌گذاریم. چهره‌های آشنا هم بسیار می‌بینیم! از حضرت آقا گرفته تا سردار قاسم سلیمانی و بشار اسد و بسیاری از شهدا و فرماندهان دفاع مقدس که از یاران نزدیک سردارهمدانی بوده‌ و هستند.

6

برشی از کتاب

خداحافظ سالار در سال 1396 چاپ شده است. گرچه حجم 448صفحه‌ای آن نسبت به دیگر همتایانش اندکی زیاد است و گاهی در میانۀ کتاب، روایت‌ها کمی کشدار می‌شوند و روزمرگی‌ها از جذابیت کتاب می‌کاهند، اما نقاط درخشانی هم دارد؛ مثل خوش‌خوان‌ و روان‌بودن روایت‌ها. در ادامه شما را به خواندن برشی کوتاه از کتاب که حال و هوای همین‌روزهای پاییزی را هم دارد، دعوت می‌کنیم: 
پاییز را دوست داشتم و ترکیب متنوع و چشم‌نواز برگ‌های زرد و سبز و سرخ روی درختان را. باد لای شاخ و برگ درخت بلند بید جلوی خانه، می‌پیچید و درخت را از برگ می‌تکاند و کف حیاط، از حجم برگ‌ها پر می‌شد. مریض بودم و بی‌رمق و بی‌حال، نزدیک ظهر بود که عمه‌گوهر برای احوال‌پرسی آمد. دید که سرحال نیستم، آستین بالا زد و برای ناهار آش گذاشت. پیاز داغ و نعنا را که روی تابه به هم زد، ناخواسته دلم به هم خورد. نخواستم مادر شوهرم را نگران کنم. امّا او با نگاه نافذ، به چشمانم خیره شد و گفت: «پروانه‌جان! مژه‌هات کنار هم جفت شده! تو می‌خوای مادر بشی و من صاحب نوه» و بغلم کرد و صورتم را بوسید. 

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA