اشک های کوفیان
نه به آن نامه فرستادنها و نه به آن جنگاوریها در سپاه عمر سعد، کوفیان خودشان هم نمیفهمیدند دارند چه میکنند. روزی هم که کاروان اسرای کربلا به کوفه رسید اشک و ناله سر دادند ولی چه فایده!
«حذلم بن ستير» میگويد:...وقتی اهلبیت را سوار بر شتران بیجهاز آورده و وارد شهر کوفه شدند. زنان كوفی شروع به گريه و زارى کردند، امام سجاد (علیهالسلام) که در اثر بیماری بسیار لاغر و ضعیف شده، بند و زنجیر به گردن داشتند و دستهایشان به گردن بسته بود، با صدایی ضعیف پرسیدند: هان، اين زنان بر ما می گريند! پس چه كسى (جز مردان ايشان) افراد ما را به قتل رسانده است؟
(برداشت از بیانات رهبر انقلاب 1377/2/18)
پناه گرفتن در گوشه امن
بعضیها اگرچه در مقابل امام حسین (علیهالسلام) قرار نگرفتند اما برای یاری او هم خود را نرساندند. ربیع بن خثیم که عبادت کردنش زبانزد بود و به این ماجرا معروف شده بود از همین دسته است. او در بیست سالی که از شهادت حضرت علی (علیهالسلام) تا واقعه کربلا میگذشت، در گوشهای از مملکت اسلامی در حال عبادت بود. تا آنجا که بعضیها گفتند او در این مدت هیچ صحبتی جز ذکر خدا نگفته است، ولی همان گوشه مملکت و از جایش تکان نمیخورد.
وقتی فهمید چه بر سر خاندان پیامبر اسلام آمده است، ناراحت شد و اظهار تأسف کرد، یعنی حسین (علیهالسلام) به قتلگاه میرود و عابدانی هستند که از سجاده برنمیخیزند؟ طولی هم نکشید که پشیمان شد، میگفت کاش بهجای همان ابراز تأسف همان ذکر خودم را ادامه میدادم. ( مجموعه آثار شهید مطهری ، ج 23)
راز یک خاطره
سالها قبل وقتی همراه حضرت علی(علیهالسلام) از جنگ صفین برمیگشت شنید که حضرت دارد به خاک کربلا میگوید: ای خاک! گروهی در تو اجتماع میکنند که بدون حساب وارد بهشت میشوند.
ماجرا آنقدر برای «هرثمه بن ابی مسلم» جالب بود که وقتی به خانه رسید با تمام جزئیات برای همسرش تعریف کرد.
هرثمه یکبار دیگر هم این ماجرا را به یاد آورد، وقتیکه همراه سپاه عبیدالله برای جنگ حرکت کرده بود. امام حسین (علیهالسلام) از هرثمه امید یاری داشت، هرثمه در کربلا بود و آنجا با امام هم دیدار کرد ولی او ترسیده بود که اگر در سپاه امام (علیهالسلام) باشد مبادا ابن زیاد به خانوادهاش آسیبی وارد کند.
آخرش هم که دوباره همان خاطره را به یاد آورد تصمیم گرفت از معرکه فرار کند تا نه چیزی ببیند و نه بشنود، اما بههرحال حسین (علیهالسلام) را تنها گذاشت و رفت. (کتاب توجیه المسائل کربلا، نوشته علیاصغر علوی، بسیج دانشگاه امام صادق)
زخمی که بر جان نشست
کاروان کربلاییها بهجایی رسیدند که «عبیدالله بن حر جعفی» هم آنجا چادر زده بود. امام یک نفر را فرستاد که عبیدالله را به دیدار با امام دعوت کند. اما عبیدالله خودش گفت که من از کوفه بیرون زدهام که با حسین (علیهالسلام) روبرو نشوم. به خدا نمیخواهم او را ببینم یا او من را ببیند.
حالا دیگر خود امام به سراغ او رفته و او را به یاری در قیام خود دعوت کردند، در آخر عبیدالله گفت: من حاضرم اسب و شمشیرم را به شما بدهم و شما مرا از این کار معاف کن.
امام هم فرمود: نیازی نیست....ما خودت را میخواستیم.
بعد از عاشورا عبیدالله آنقدر گریه کرد و پشیمان بود که بعضیها میگفتند الآن است که جان بدهد. ( بازنویسی از مقتل نفسالمهموم، محدث قمی ص 177 )
قرآن ناطق تنها ماند
از خاندان بنیهاشم و بزرگان قریش بود، به هنگام حرکت چند بار سعی کرد امام را منصرف کند و نتیجهای نگرفت. عبدالله بن جعفر و محمد بن حنفيه و عبدالله بن عباس - اینها كه عام نبودند، همه دينشناس، آدمهاى عارف، عالم و چيزفهم بودند - وقتى به حضرت میگفتند كه «آقا! خطر دارد، نرويد» میخواستند بگويند وقتى خطرى در سر راه تكليف است، تكليف، برداشته میشود. آنها نمیفهمیدند كه اين تكليف، تكليفی نيست كه با خطر برداشته شود. در آخر هم امام حسین(علیهالسلام) بهسوی کربلا رفت ولی ابن عباس امام را تنها گذاشت، او ماند که در مدینه تفسیر قرآن تدریس کند.
(کتاب 72 سخن عاشورایی، از بیانات رهبر انقلاب، صفحات 51،88،96،116،128،179)
از هزار تا هفتاد و دو
بههرحال پسر فاطمه که قیام میکند عده بسیار زیادی با او همراه میشوند، نام فاطمه (سلاماللهعلیه) دختر پیامبر (صلیالله علیه و آله) کافی است برای آنکه کاروان بزرگی با بیش از هزار نفر همراه امام حسین(علیهالسلام) از مکه حرکت کنند. در بین راه کمکم به سخت بودن کار پی میبرند، حالا دیگر یکییکی یا چندتا چندتا پراکندهشده و از همراهی با کاروان کربلا منصرف میشوند. تا اینکه مجموع آنها که روز عاشورا خود را به حضرت رساندند 72 نفر شدند.
(برداشت از بیانات رهبر انقلاب1371/4/10)
خیلی دیر، خیلی دور
«طرماح بن حکم» در مسیر کوفه با امام حسین(علیهالسلام) ملاقات کرد. طرماح میگفت کاش به سمت یمن بیایید که امام جواب دادند که با مردم آن منطقه (کوفیان) عهد و پیماندارم و باید پیش همانها بروم.
وقتی امام گفت: اگر قصد یاری داری شتاب کن، خدا تو را ببخشاید، طرماح میگوید که آنجا فهمیدم به یاری من احتیاج دارند.
اما میخواست به شهرش برگردد و سفارشات کارهای اقتصادیاش را انجام دهد، برای خانوادهاش آذوقه فراهم کند و آنوقت خودش را به یاری امام برساند.
کارهایش که تمام شد، با خانواده خداحافظی کرد و وصیتنامهاش را هم نوشت، در مسیر کوفه بود که سماعه بن زید را دید. سماعه پرسید: به کجا میروی؟ طرماح هم گفت به یاری پسر پیامبرم میروم. سماعه حرف آخر را همان اول زد و گفت: بنشین که دارند سرها را میبرند، دیگر دیر شده است. ( ترجمه نفس المهموم صفحه 176)
nojavan7CommentHead Portlet