نامی که از آسمان آمد
او را در آغوش گرفتند و پیش پدربزرگ بردند و پدربزرگ، بهترین خلق بود. به فاطمهاش لبخند زد و نوزاد را در آغوش پیامبرانهاش جا داد. از دامادش پرسید: «اسمی برایش انتخاب کردهای؟» علی علیهالسلام، برادرترین مردم بود به او. ادب کرد و گفت: «هرگز در نامگذاری از شما سبقت نخواهم گرفت!» پاسخ علی علیهالسلام، لبخند را بر لب پیامبر آورد که گفت: «من هم از پروردگارم سبقت نمىگيرم».
همین وقت بود که نسیم نرمی به درون خانه آمد. پیامبر صدای به هم خوردن بالهای فرشتۀ وحی را شنید؛ صدای آشنای سالهای پس از چهلسالگی. پیغامی از آسمانها بر لبهای فرشته بود؛ پیامی برای پیامبر، از جانب خدا: «برو بهسوی زمين، سلام مرا به محمد صلیالله علیه و آله و سلم برسان و به او این تولد را تهنيت و مبارک باد بگو. بگو كه على علیهالسلام نسبت به تو بهمنزلۀ هارون است به موسى، پس پسر او را به اسم پسر هارون مسمّى كن».
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم از جبرئیل پرسید: «اسم پسر هارون چه بوده؟» و جبرئيل گفت: «شبر». پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم گفت: «زبان من عربى است!» و جبرئيل پاسخ داد: «پس نام او را «حسن» بگذار».
سال سوم هجری بود. پانزده روز از رمضان گذشته که حسن مجتبی علیهالسلام متولد شد. روز هفتم تولدش، بهرسم سنتی که پیامبر، خود بانیاش بود، برای این اولین نوه، قوچی عقیقه کرد تا از بلا و چشم بد، دور باشد.
* علل الشرايع، شيخ صدوق 1/166، باب 116، حديث 7.
به شیرینی نماز
هر که نگاهش میکرد، حیران میشد از اینهمه شباهت. پسر بزرگ علی، شبیهترین مردم بود به پیامبر.
کوچک بود. عادت کرده بود وقت نماز با پدربزرگش بازی کند. شگفتی مردمِ حیران از آنهمه شباهت، بیشتر میشد وقتی برخورد پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم را با او میدیدند. همیشه همانطور بود. مهربان و صبور. هر وقت رسول خدا به سجده میرفت، حسن بر کمر مبارکش سوار میشد و پیامبر آنقدر حوصله میکرد تا حسن، خود پایین بیاید. نمازگزاران متعجب نگاه میکردند. نه خشمی، نه عصبانیتی، نه اخمی حتی؟ پیامبر خدا نماز بخواند و کودکی اینچنین بر پشت او سوار شود؟ پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم ، خم به ابرو نیاورد که هیچ، تبسم هم بکند و بوسهبارانش کند؟ خیلیهایشان به کوچکترین اشارهای در نماز اشتباه میکردند. رکعتها گم میشد. سجدهها از دست میرفت. پس چه بود این حکایت؟ دستآخر دل به دریا زدند. گفتند: «يا رسولالله! شما طوری با این کودک مهربانى مىكنيد كه با احدى چنین نمىكنيد!» پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم گفت: «اين كودك، ريحانۀ من است. این پسر من، سيد و بزرگوار است و اميد مىرود كه خدا به بركت او، رابطۀ بين دو گروه از مسلمانان را اصلاح كند».
* مناقب، ابن شهر آشوب، 3/435.
* حلية الاولياء، 2/35.
کریمترینِ مردم
بلندقامت بود با محاسنی انبوه، با چهرهای روشن به نور امامت. چه شبیه بود به نامش، نیکو! با آن چهرۀ آرام و متبسم، وقتی به نماز میایستاد، و چه بسیار به نماز میایستاد، رنگ از رخش میپرید. زانوانش چنان به هم میخورد و پیشانیاش چنان به عرق مینشست که اطرافیان سراسیمه اطرافش را جستوجو میکردند به دنبال مار یا عقربی، شاید که چیزی او را گزیده باشد: «مارگزیده همچنین نمیلرزد که حسن در نماز! چه بر او میرود که چنین میلرزد و خدا را به استغاثه میخواند؟» اطرافیان نمیدیدند. به چشم سر، به چشم دنیابین، دیدنی هم نبود که حسن بن علی در نماز، بیپرده و بیحجاب، باخدا حرف میزند و حقیقت آن ذات مخاطب چنان بزرگ است که خوفورجای این گفتوگو، سرتاپایش را فرامیگیرد.
با پاهایی در پیشگاه خدا میایستاد که با آنها، بیستوپنج بار پیاده به حج رفته بود. دستش گشاده بود و مالش هم بسیار، اما میپسندید که با پای پیاده راهی خانۀ خدا شود. سه بار زندگیاش را باخدا قسمت کرده بود. نیمی از داراییاش برای فقرا و نیم دیگر برای خودش. همین بود که مردم، او را «کریم اهلبیت» نامیدند؛ کریمی که هر وقت قرآن میخواند و به «يا ايها الذين آمنوا» میرسید، مىگفت: «لبيك اللهم لبيك».
* امالى شيخ صدوق، ص 244، مجلس 33، حديث 262.
* مناقب، ابن شهر آشوب 4/18.
nojavan7CommentHead Portlet