خانه تکانی
در خانه ما اما اوضاع یک فرق دیگر هم میکند. مریم خانم، خواهر گرانقدر اینجانب، وقتی میپذیرد خانه تکانی صورت گرفته است که واقعا خانه، تکانی به خودش بدهد. ایشان معتقدند که میزان مصرف آب، برق، گاز و هرگونه انرژی فسیلی دیگر، رابطه مستقیمی با تمیز شدن خانه دارد. خودم شاهد این صحنه بودم که برای از بین بردن یک لکه ناقابلِ روی دیوار، حفرهای به عمق ۳۰ سانتیمتر ایجاد کرد. دست آخر هم دستمال توی دستش را در هوا تکان داد و گفت:«ای بابا! این لکه هم که پاک نمیشه.» حقیقتا اگر مامان خانم به داد دیوار بیچاره نرسیده بود، پنجرهای از خانه ما به خانه آقای رضایی باز شده بود. مریم خانم یک عادت غیرجذاب دیگر هم دارد. این بزرگوار همواره احساس میکند که بدن بنده بوی نامطبوعی میدهد؛ برای همین هم تا با من روبرو میشود، بعد از اینکه با دست جلوی بینیاش را میگیرد، میفرماید:« راستین! تو چرا اینقدر بو میدی؟ بد نیست بری یه دوش بگیری!» باورکنید کم مانده است که به خاطر دوشهای متعددی که بنده گرفتهام، آبشش دربیاورم.
اومدم کمک!
چند روز پیش که با مامان خانم و مریم جان مشغول خانه تکانی بودیم، زنگ در به صدا درآمد. این روزها صدای زنگِ در، ناآشناترین صدای موجود در عالم است. در را که باز کردم با عنصر نامطلوبی به نام سیاوش روبرو شدم. سیاوش خان بیمقدمه گفت: «سلام راستین! من اومدم که توی خونه تکونی کمکتون کنم!» گفتم:«سلام آقا سیاوش! اولا من نمیدونم چطور به تو حالی کنم که توی این شرایط نباید به خاطر کارای غیرضروری از خونه خارج بشی! دوما اینکه تو از کجا میدونی ما داریم خونه تکونی میکنیم؟» سیاوش خان فرمودند:«اولا که کمک به همنوع یه کار ضروریه! دوما مامانت تلفنی به مامانم گفت! حالا از جلوی در برو کنار که خیلی کار داریم.» سیاوش علیرغم هوش و استعداد پایینش، آسمان را خیلی مجلسی به ریسمان میبافت.
مریم و مامان که شاهد این واقعه بودند، ابتدا از حرکت انساندوستانه رفیق عجیب و غریب بنده تقدیر به عمل آوردند؛ در ادامه متذکر شدند که قبل از داخل شدن، سیاوش خان خودش را ضدعفونی کند. خواهر گرامی بنده برای اطمینان از ضدعفونی شدن سیاوش، ذخیره یک سال مایع ضدعفونی کننده غرب آسیا را روی رفیق شفیق بنده خالی کرد.
تغییر دکوراسیون
با اینکه بخش عمده ای از کارهای خانه را انجام داده بودیم اما نیروی بیشتر میتوانست سرعت کار را بالا ببرد. با این حال بنده هیچ امیدی به فعالیت او نداشتم. سیاوش در بدو ورود، علاقه شدیدی نسبت به طراحی خانه نشان داد. دوست بزرگوارم از همان اول گیر سهپیچ داده بود که تلویزیون در جای مناسبی قرار نگرفته است و از لحاظ طراحی دکوراسیون باید پشت به پنجره قرار بگیرد. من، مامان و مریم با این نظر سیاوش مخالف بودیم، اما ایشان با خر شیطان چهار نعل میتاخت و به هیچ عنوان قصد پیاده شدن نداشت. هر چه اصرار کردیم، بیفایده بود. سیاوش طوری از پیشنهادش دفاع میکرد که کمکم داشت باورم میشد ما رفتهایم کمک سیاوش برای خانهتکانی.
هرطور بود، سیاوش گوشه میز تلویزیون را گرفت و مرا تهدید کرد که اگر سمت دیگر را نگیرم، تلویزیون را واژگون میکند. سیاوش وقتی دید که تهدیدهایش کارساز نیست، نقشهاش را عوض کرد و از درِ التماس وارد شد. من هم خام شدم، رفتم و گوشه میز تلویزیون را گرفتم. سیاوش که خودش را پیروز معرکه دیده بود با لبخندی فاتحانه گفت:«خب راستینخان! حالا با شمارش من میز رو بلند میکنیم.» من که با اصول شمارش این بزرگوار آشنا نبودم، طبق عادت معمول منتظر عدد۳ ماندم. سیاوش همین که گفت یک، میز را بلند کرد. چشمتان روز بد نبیند، تلویزیون طوری واژگون شد که گویی کارخانه اصلا قصد تولید این وسیله را نداشته و تلاش خود را برای ساخت چرخگوشت به کار بسته است. من، مریم و مامان خانم تبدیل به سه مجسمه شده بودیم. در همین حال، سیاوش که دید هوا پس است ابتدا با زبان قاصرش خواست تا خرابکاریش را درست کند، اما همین که از ما سه نفر علائم حیات را دریافت نکرد، فِلنگ را بست.
دروغ است اگر بگویم دلم نمیسوزد که سریالهای نوروزی را از دست دادهام، اما بیشتر از این اعصابم خرد شده است که بدون دیدن درسهای معلم تلویزیونی، باید خودم را به درسها برسانم. خدا به خیر کند!
nojavan۷CommentHead Portlet