دفتر دوآتیشهها
باید میرفتم سراغ مدیر، آدمی نبودم که وقت تلف کنم. همان روز رفتم سراغ آقای مدیر و فرصتی خواستم که با بچهها برویم دفترشان و صحبت کنیم. انگار کار معمولی نبود، آقای مدیر اول کمی چپچپ نگاه کرد و پرسید: صحبت چی؟
گفتم: آقا مفصله، در مورد یک سری فعالیتهای پرورشی در مدرسه.
نمیدانم چه حرفی زده بودم که تعجب آقای مدیر بیشتر شده بود، اما خواستم اجازه بدهد زنگ تفریح بعد با بچهها بیایم و قضیه را مفصل مطرح کنم، به نظرم دلش راضی نبود اما رویم را زمین نزد.
سر کلاس، ذهنم پر بود از حرف و هرج و مرج. جملات مناسب را از بین آن هرج و مرج یکی یکی بیرون میکشیدم و کنار هم میگذاشتم تا زنگ که خورد تحویل آقای مدیر بدهم. خلاصه خیلی باید دقت میکردم.
کلاس یک ساعت و ربع، انگار در پنج دقیقه گذشت. حالا مسئول باشگاه دوآتیشهها و معاونان باشگاه جلوی در اتاق مدیر ایستاده بودیم.
همان جملاتی که به هزار دقت و زحمت کنار هم قطار کرده بودم تحویل آقای مدیر دادم. خلاصهاش میشد برای فعالیتهای باشگاه دوآتیشهها دفتر میخواهیم.
یک کلام، نه!
اما آقای مدیر نیاز به چیدن جملاتش نداشت. سرراست و بیمقدمه جواب داد: پسرجان! بشین درستو بخون، پس فردا امتحانات شروع میشه!
میدانستم در مدرسه فعالیتهای آموزشی به پرورشی غلبه دارد، به خاطر همین بود که با خودم عهد کرده بودم کوتاه نیایم.
دست بردار نبودم و گفتم: خب آقا، هم باید خوب درس بخونیم هم کار انقلابی کنیم، اشکالی نداره که، لطفا شما هم کمک کنید.
اما مرغ آقای مدیر یک پا داشت که پسرجان بچسب به درس و کتابت. مذاکره سختی بود. هیچکدام حاضر نبودیم از موضع خود عقب بکشیم. اصرار بیش از حد هم در اینجور مذاکرات جواب نمیدهد. آدم باهوش در اینجور مواقع باید زمین بازی را عوض کند و کاری کند طرف مقابل با موضع جدیدی روبهرو شود که قبول آن برایش آسانتر باشد. مثلا به جای اصرار برای گرفتن دفتر مستقل، باید درخواست میکردیم گوشهای از کتابخانه، دفتر معاون پرورشی یا گوشهای از نمازخانه را در اختیارمان بگذارند اما آن روز حواسم به این چیزها نبود.
اوضاع گره خورده بود. خبری از دفتر نبود، زمان به سرعت میگذشت، امتحانات در پیش بود و بچهها نگران امتحانات. از یک طرف فشار خانوادهها بیشتر و بیشتر میشد که همه وقت تان را بگذارید برای درس خواندن و کار دیگر نکنید، از یک طرف هم مدرسه همراه نبود و فعالیت خودجوش دانشآموزی چندان معنی نداشت. هیچ امکاناتی در اختیار نداشتیم، مشکلات روز به روز بیشتر میشد. باشگاه نوپای مدرسه ما، متولد نشده در حال نابودی بود.
پیام بزرگ
کارم شده بود نشستن جلوی در اتاق آقای مدیر. هر روز یکی از معلمها را میآوردم به شفاعت که آقای مدیر با ما راه بیاید اما کوتاه بیا نبود. آنقدر رفتم و آمدم که یک روز آقای مدیر عصبی شد و آن جمله را گفت: فردا با پدرت به مدرسه بیا!
صدای اذان ظهر در حیاط مدرسه پیچیده بود، قدم زنان میرفتم تا وضو بگیرم و فکرم مشغول بود که چطور شب به پدرم قضیه را بگویم. در راهروی مدرسه یک عکس بزرگ از شهید طهرانی مقدم نصب شده بود. زیر عکس یک جمله با خط خوب اما ریز نوشته شده بود. جملهای که هرروز آنجا بود اما امروز خودنمایی میکرد، جملهای که آن روز حس کردم اصلا برای من نوشته شده است: «فقط آدمهای ضعیف به اندازه امکاناتشان کار میکنند.»
من ضعیف نبودم، امکاناتم کم بود اما باید بیش از امکاناتم کار میکردم. ناخودآگاه ذهنم رفت سراغ کتابی که از زندگی شهید طهرانی مقدم خوانده بودم. اینکه چطور میدانی که پیش رویش بود را چنان جدی گرفت و عالی عمل کرد که همان میدان موشکی را تبدیل کرد به یک نقطه قوت برای انقلاب اسلامی و حالا میدان پیشروی من میدان فرهنگی بود و باید همین کار را میکردم.
از ته دل توسل کردم به شهید طهرانی مقدم که کمکم کند، حالا دستم را خالی میدیدم و تنها سلاحم توسل بود.
نزدیکتر به هدف
راه برگشت به خانه صرف چیدن حرفهایم برای گفتن داستان به پدرم شد. هزارجور حرفهایم را چیدم که چطور بگویم. پدرم فقط پدرم نبود، رفیقم هم بود، حرف زدن با او برایم سخت نبود اما باید قصه را درست توضیح میدادم تا بداند برای چه قرار است به مدرسه بیاید.
آن شب شام غذای مورد علاقه پدرم بود، آش رشته! من هم فرصت سر سفره بودن را غنیمت شمردم و سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کردم. مادرم که شنید با نگرانی در مورد اهمیت امتحانات دی ماه صحبت میکرد و همان حرف آقای مدیر را میزد. پدر اما چیزی نمیگفت.
بالاخره قرار شد پدر به مدرسه بیاید تا صحبتهای آقای مدیر را بشنود. جلسه پر اضطرابی برای من بود، اما آقای مدیر انگار زمین تا آسمان عوض شده بود. از دیروز تا امروز اتفاق دیگری نیفتاده بود مگر همان توسل به شهید طهرانی مقدم، گویا شهید کار خودش را کرده بود.
آقای مدیر نگرانیهایش را گفت و آخر فقط یک جمله گفت: اگر متین تعهد بده درسش افت نکنه، میتونه باشگاه دوآتیشهها رو راه بندازه.
پدر هم موافق بود، حالا یک مشکل دیگر هم حل شده بود و قدم به قدم به هدفهایمان نزدیکتر میشدیم.
اما این تازه آغاز ماجرا بود، مقدماتی که باید برای یک هدف بزرگ انجام میدادیم...
nojavan۷CommentHead Portlet