فاطمه کبری
سه یا چهار فاطمه بودند. نقلها مختلفاند، اما همه در یکچیز اشتراک دارند: او فاطمه کبری بود؛ بزرگترین فاطمه و عزیزترین. تنها دختر نجمه خاتون بود؛ مادر علیبنموسیالرضا علیهالسلام. همین شد که فاطمه، تنها خواهر تنی امام هشتم شد.
زیر سایه خورشید
به دنیا که آمد، برادر رئوفش ۲۵ساله بود. دوساله که شد، هارونالرشید، پدرش، امام موسی کاظم علیهالسلام، را در زندان محبوس کرد؛ نه یکبار، که مرتب و پیوسته، عمر پدر در زندان میگذشت. از دوسالگی به بعد، سرپرستی و تربیت فاطمه با علیبنموسیالرضا علیهالسلام بود. همین شد که این دردانه خواهر، زیر سایه برادر، چنان بالوپر گرفت و بالید که او میخواست. این سرپرستی، فرصتی مغتنم بود برای فاطمه که قدمبهقدم زندگی را با برادرش بردارد.
فداها ابوها
پدر به مسافرت رفته بود. در آن فضای گرفته و تاریک که هارونالرشید رقمزده بود، جمعی از شیعیان حضرت، بهزحمت و سختی خود را به خانه امام در مدینه رسانده بودند. سؤال داشتند و آمده بودند به دنبال پاسخ. وقتی فهمیدند امام در خانه نیستند، بهناچار سؤالها را در کاغذی نوشتند و به اهل خانه دادند. فردای آن روز، برای خداحافظی آمدند. فاطمه کاغذشان را داد که به آنها برگردانند. کاغذ را که باز کردند، دیدند فاطمه جواب همه سؤالها را، تکبهتک و مفصل، نوشته؛ فاطمهای که شش سال بیشتر نداشت.
شیعیان، شاد از گرفتن پاسخ، راهی شدند. در مسیر به امام کاظم علیهالسلام برخوردند. ماجرا را برایشان گفتند. امام جوابها را که دیدند، سه بار گفتند: «فِداها ابوها!» یعنی «پدرش فدایش».
دختر امام
پدر، زمام امور فاطمه را به علیبنموسیالرضا علیهالسلام سپرده بود. از فاطمه و خواهرانش خواسته بود بهخصوص در امر ازدواج، حتماً مطابق نظر و رأی برادر مهربانش عمل کنند. برادر، معصوم بود، امامِ پس از پدر بود و علم آسمانها و زمین را در سینه داشت. شأن فاطمه را خوب میدانست. قلبش را میشناخت. همکفو او به این آسانیها پیدا نمیشد. روزگار هم روزگار سختی بود. هارونالرشید چنان مردم را از ارتباط با خاندان موسی بن جعفر علیهالسلام ترسانده بود که کمتر کسی جرئت میکرد به خواستگاری دختران او بیاید. کسی هم خودش را در شأن فاطمه کبری نمیدید. همه اینها در کنار هم سبب شد که فاطمه ازدواج نکند.
دیدار آخر
سال ۲۰۰هجری قمری بود. مأمون، نو به نو نقشه میریخت برای از میان برداشتن امام رضا علیهالسلام. با هزار ترفند، امام را به خراسان دعوت کرد. امام، ناگزیر و از سر اجبار، راهی خراسان شد. با اهلبیتش که خداحافظی میکرد، خبرشان داد که این، دیدار آخر است. امام که میرفت، بغض چنبره زده بود روی سقف خانه، در گلوها، در چشمهای فاطمه که انگار پدرش را بار دیگر از او دور میکردند.
سفر به خراسان
سال ۲۰۱ هجری که یک سال از سفر امام رضا علیهالسلام به خراسان میگذشت، دلتنگی امان و قرار از دل فاطمه برده بود. از طرف دیگر، باید ولایت امام و اطاعت از او را به همه نشان میداد. پس رخت سفر بست. همه اهل خانه را با خودش همراه کرد. برادرها، خواهرها، محرمان خانه و یاران نزدیک. همه همقدم با فاطمه راهی شدند تا خواهر به برادر برسد. کاروان به راه افتاد؛ کاروانی که نشان ولایت داشت و راهی خراسان بود؛ راهی زیارت حضرت خورشید.
اقامت در قم
راه به ساوه رسیده بود. کاروان برای استراحت، متوقف شده بود. دشمنان اهلبیت از حضور کاروان باخبر شده بودند. هنوز درست معلوم نیست که بود و چه کرد. همینقدرش به ما رسیده که زنی از خیل همان دشمنان، با طعامی مسموم، سیبی انگار، مریضی را انداخت به جان فاطمه.
بیماری بهسرعت شدت گرفت. اهل کاروان دلواپس فاطمه بودند. دستش پرده کجاوه را کنار زد و صدایش را شنیدند که پرسید: «تا قم چقدر مانده؟» گفتند: «ده فرسخ خانم!». گفت: «به قم برویم».
رحلت
کاروان به قم رسید. اهالی شهر، خوشحال و ذوقزده، آمدند به استقبال. آل سعد هم که به حب اهلبیت شهره بودند، آمده بودند. هرکس دلش میخواست افتخار میزبانی خواهر امام را داشته باشد. حرف بالاگرفته بود که موسی بن خزرج، یکی از بزرگان آل سعد و از شیعیان باوفای اهلبیت، افسار شتر خانم را گرفت و گفت هر جا شتر زانو به زمین بزند، آنجا اقامتگاه حضرت خواهد بود. شتر آمد تا حوالی خانه خود موسی و آنجا، آرام زمین نشست؛ همانجایی که امروز به «میدان میر» میشناسیمش. فاطمه هفده روز مهمانخانه او بود. در این مدت، بیماری درجانش ریشه دواند؛ آنقدر که تن رنجورش تاب نیاورد و از دنیا رفت. بیستوهشتساله بود.
باغ بابلان
یاران با نگاهی که اشک در آن موج انداخته بود، بدرقهاش کردند. اشعریها غسل و کفنش کردند و او را به باغ بابلان بردند؛ باغی از باغهای موسی. سردابی آنجا بود. قبر را در سرداب کندند و منتظر ماندند. مانده بودند چه کسی بر او نماز بخواند که شأنش رعایت شود. عقلشان بهجایی نمیرسید. دستآخر تصمیم گرفتند به سراغ سید قادر، عالم معروف و مرد پرهیزکار شهر بروند. همین وقت بود که دو سوار نقابدار از راه رسیدند. به سرداب رفتند. بر بدن کفنپوش نماز خواندند و آن را دفن کردند. بعد هم، بیحرف، از سرداب خارج شدند و برگشتند. هیچکس نفهمید که بودند.
فاطمه معصومه سلاماللهعلیها
داغ خواهر، خواهری که ندیده و در راه دیدار مانده، از دنیا رفته بود، قلب امام را در خود میفشرد. دلتنگی فاطمه در جان امام بود. عمر این دلتنگی، دو سال بیشتر نبود. تنها دو سال پس از شهادت فاطمه، علیبنموسیالرضا علیهالسلام هم به شهادت رسید. پیش از آن، گفته بود: «هرکس معصومه را در قم زیارت کند، مثل کسی است که من را زیارت کرده است». معصومه، فاطمه بود. ازاینجا به بعد، فاطمه شد فاطمه معصومه.
کریمه اهلبیت
سید ختم گرفته بود؛ از آن ختمهای مجربی که ردخور ندارد جواب میدهند. حاجت بزرگی داشت سید محمود مرعشی. میخواست هر طور شده قبر شریف حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها را پیدا کند. چهل شب گذشت. ختم تمام شد. شب چهلم، رؤیای صادقهای دید. در خواب دید که مشرف شده محضر امام صادق علیهالسلام.
امام به او گفت: «علیک به کریمه اهلبیت؛ به دامن کریمه اهلبیت چنگ بزن». سید خیال کرد امام، حضرت زهرا سلاماللهعلیها را میگوید. ذوقزده گفت او هم ختم را برای همین گرفته که مدفن حضرت را پیدا کند و به زیارتش برود. امام گفت: «منظور من قبر شریف حضرت معصومه سلاماللهعلیها در قم است».
منابع:
بحارالانوار، ج ۶۰، ص ۲۲۸
معارف تبلیغ، دفتر اول: اهلبیت «ع»، ص: ۷۴
حضرت معصومه چشمه جوشان كوثر، محمدى اشتهاردى، ص ۴۰
مستشارى، عليرضا، معارف تبلیغ، دفتر اول: اهلبیت «ع»، ص: ۷۹
رياحين الشريعه، ج ۵، ص ۳۵
مهدی پور، علیاکبر، کریمه اهلبیت، قم، حاذق، ۱۳۷۴، ص ۴۳
nojavan۷CommentHead Portlet