nojavan7ContentView Portlet

صورتی خاکستری
ماجرا
صورتی خاکستری
قسمت ششم: دنیای رنگین‌کمانی

بیرون مدرسه منتظر ایستاده بود. وحید طبق معمول دیر کرده بود. برای دوستانش که سوار سرویس می‌شدند دست تکان داد و چشم دوخت به سنگفرش پیاده‌رو. خانم هادوی را ندیده بود. ساعت‌های بعد آن‌قدر برای رفتن این پا و آن پا کرده بود که وقتی بالاخره در اتاق مشاوره را زد، کسی جواب نداد. احتمالاً زودتر از مدرسه بیرون رفته بود. نمی‌دانست وقتی این‌همه منتظر پیدا شدن نویسنده نامه‌ها بوده، چرا دست‌دست کرده. شاید هم حق داشت، دیدن خانم هادوی حسابی شوکه‌اش کرده بود. توی این مدت اصلاً فکرش سمت هیچ فرد دیگری غیر از خانم اسکندری نرفته بود. با صدای تک بوق، سرش را بلند کرد و ماشین وحید را دید.

1

با مکث و تعلل رفت سمت ماشین. از دیر آمدن برادرش عصبانی بود و فکر کردن به اینکه مثل همیشه لابد حق با جناب آقاست، بدتر ناراحتش می‌کرد. در ماشین را که باز کرد، حرکت گردنبند را در گردنش احساس کرد. آن‌قدر گردنبند نینداخته بود که از صبح مرتب حواسش پرت زنجیر و عینک کوچک زیر مقنعه‌اش بود. البته که حواس‌پرتی خوبی بود. ناخودآگاه عینک را لمس کرد و یاد نامه افتاد: عینکت رو عوض کن سارا!
همین باعث شد غر و بداخلاقی را کنار بگذارد و با روی گشاده‌تری سلام کند. نمی‌دانست اثر سلام بود یا چه که وحید همان اول بابت دیر رسیدنش عذرخواهی کرد. شنیدن عذرخواهی از زبان برادر بزرگ‌ترش آن‌قدر دل‌نشین بود که عصبانیتش برطرف شد.
هنوز سلام و احوالپرسی‌شان تمام نشده بود که تلفن وحید زنگ خورد و مشغول صحبت شد. سارا دوباره عینک زیر مقنعه‌اش را لمس کرد. بعد تصمیم گرفت برای اولین بار بدون نگاه دختر و پسری، خواهر و برادری، وحید را ببیند. عینک قهرمان و غیر قهرمانش را گذاشت روی چشمش و به برادرش نگاه کرد که داشت قول و قرار انجام چند کار فوری را به رئیس شرکتش می‌داد. حالا که نزدیک فارغ‌التحصیلی‌اش بود کارش را تمام‌وقت کرده بود تا بتواند پس‌اندازی کنار بگذارد. هنوز سربازی نرفته بود و می‌دانست همه دغدغه این روزهایش سربازی، کارشناسی ارشد و کسب‌وکار است. از وقتی وارد دانشگاه شده بود روی پای خودش ایستاده بود و هم‌زمان هم درس می‌خواند و هم کار می‌کرد. حالا که نگاه می‌کرد شاید، با اغماض کسی درون سارا غر زد: فقط اگه یکم اخلاقشو بهتر کنه...!
 

2

تا وارد خانه شدند مامان از توی آشپزخانه پاکت نامه را نشانش داد. چشم‌های سارا دوباره بیشتر از حد معمول گشاد شدند: بازم نامه؟
مامان خندید و وحید با حالت سؤالی سر تکان داد. مامان هم که انگار از این بازی خوشش آمده بود به‌جای اینکه توضیحی بدهد چشمکی زد و نامه را داد دست سارا. برای اذیت کردن وحید هم که شده نامه را با ذوق ‌و شوق گرفت و در اتاق را پشت سرش بست. توی دلش اما غوغا بود. مگر امروز خانم هادوی نیامده بود او را ببیند. پس چرا باز نامه فرستاده بود؟ درست وقتی فکر می‌کرد بازی دیگر تمام شده، غافلگیر شده بود. کیف مدرسه‌اش را رها کرد و نشست روی تخت. پاکت نامه را نگاه کرد. این دفعه درباره چه نوشته بود؟ مگر دل نوشته چند خطی‌اش چقدر جواب داشت که تمام نمی‌شد؟ یعنی این دفعه هم هدیه فرستاده بود؟ چهره خانم هادوی را در ذهنش تصور کرد و سعی کرد حدس بزند چه هدیه‌ای فرستاده. هدیه‌های دفعه‌های قبل آن‌قدر عجیب‌وغریب بودند که برای هدیه سوم هیچ ایده‌ای نداشت. شاید گوشواره فرستاده بود یا ساعت یا دفترچه شاید هم یک کتاب.
پاکت را باز کرد و قبل از اینکه نامه را دربیاورد دستش را کرد توی پاکت تا ببیند سورپرایز این دفعه چیست. جسم نرم پارچه‌ای را باعجله بیرون کشید. با تعجب توی دستش گرفت و نگاه کرد. اشتباه نمی‌دید. خودش بود: یک جفت جوراب.
رنگ صورتی جوراب قبل از هر چیز صورتش را مچاله کرد. منصفانه نبود اگر قلب‌های خاکستری‌اش را نادیده می‌گرفت. دقیق‌ترش می‌شد یک جفت جوراب صورتی پر از قلب‌های ریز خاکستری. زیر لب زمزمه کرد: باشه. به خاطر قلب‌ها تحملت می‌کنم.
 

3

سلام سارا...
تو را نمی‌دانم. اما من همیشه از خریدن و هدیه گرفتن جوراب‌های رنگی خوشحال می‌شوم. خوب که نگاه می‌کنم زندگی‌ام پر از این‌طور جزئیات دوست‌داشتنی است. ریز و عجیب. چیزهایی که شاید به چشم بقیه نیاید ولی در دنیای من، برایم مهم و عزیز است. جوراب‌هایم، گُلِ سرهایم، لوازم‌التحریر و روسری‌هایم. من اسمش را می‌گذارم دنیای رنگین‌کمانی.
بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم همه ما آدم‌ها بازیگران یک صحنه تئاتریم. کارگردان به هرکس نقشی داده و ما را فرستاده روی صحنه. وسط نقش‌های بی‌نهایت این نمایش، مرا گذاشته آن آدمی که لبخند می‌نشاند روی لب‌های اهالی خانه، همان کسی که حواسش به چیزهایی که بقیه نمی‌بینند هست. به ترکیب رنگ‌ها، به‌تناسب و چینش وسایل، به خشکی خاک گلدان‌ها، به‌روزهای تولد، به ناراحتی پنهان شده پشت سکوت آدم‌ها. لطافت دنیایم، ظرافتش، زیبایی و نشاطش را دوست دارم. خوشم می‌آید که نصفه‌شب‌ها با خواهرم پچ‌پچ می‌کنیم و حرف‌هایمان تمامی ندارد. درد دل‌ها و حرف زدن با دوستانم را دوست دارم. به رازداری و حواس‌جمعی‌ام افتخار می‌کنم. چشمانم برق می‌زند وقتی پدرم می‌گوید تو که نیستی انگار خونه سوت و کوره. محبت دخترانه‌ای که به پدر و مادرم دارم را دوست دارم. نگرانی‌های خواهرانه‌ای که برای برادرم دارم را هم همین‌طور. همین است که فکر می‌کنم مادری کردن هم باید دنیای قشنگی باشد.
منطق دنیای ما دخترها دودوتا،چهارتا نیست، محبت خالص است. می‌توانیم ساعت‌ها پای درد دل کسی بنشینیم و یاد کارهای خودمان هم نیفتیم. می‌توانیم برای غصه‌های آدم‌ها اندازه خودشان، حتی بیشتر از خودشان، غصه بخوریم. با همه این‌ها بلدیم با خنده‌هایمان رنگ بپاشیم به دنیا، حتی اگر دلمان از غصه ترکیده باشد. وقتی بخواهیم می‌توانیم ذهنمان را از غصه‌ها جدا کنیم، از کارهایمان فارغ کنیم و بگردیم دنبال چیزی که اطرافیانمان را خوشحال می‌کند. من مطمئنم هیچکس مثل ما حواسش به حال بقیه نیست. همان‌قدر که مطمئنم در لحظه زندگی کردن را هم هیچکس به‌اندازه ما بلد نیست.
وقتی توی نامه‌ات خواندم دختر بودن را دوست نداری و در دختر بودن را چیز قشنگی نمی‌بینی، خودم را روی صحنه دیدم و همه این تصاویر در ذهنم مرور شد. برق چشم‌های کارگردان را دیدم که آن پایین نشسته و نگاهم می‌کند. تحسین صورت تماشاگرانی که می‌دانند درآوردن این ظرایف اصلاً کار ساده‌ای نیست. خیلی از حرف‌هایت را قبول داشتم، این نقش یک وقت‌هایی مرا هم محدود کرده، دست و پایم را بسته…ولی هرچه فکر کردم دیدم دست کشیدن از این دنیای رنگین‌کمانی کار من نیست. من نقش خاصم توی این دنیا را دوست دارم سارا.
ادامه دارد...

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA