nojavan7ContentView Portlet

باشد که باز بینم دیدار آشنا را
روایت شب چهارم عزاداری حسینیه امام خمینی (ره)
باشد که باز بینم دیدار آشنا را
فِ نعمتی

«خوش به حالشان»؛ این را وقتی می‌گفتم که پای تلویزیون نشسته بودم و دختران و پسران نوجوان و جوانی را می‌دیدم که در دیدارهای مناسبتی با رهبر انقلاب شرکت می‌کنند و می‌توانند ایشان را از نزدیک ببینند. آن‌ موقع من هم نوجوان بودم و در روستایی سرسبز در دلِ شمال شرقی ایرانم زندگی می‌کردم و چون داشتن این تجربه را خیلی دور می‌دیدم، به نفس عمیقی از سر حسرت بسنده می‌کردم؛ اما حالا قضیه فرق داشت. من پشت در حسینیه بودم، من به چندقدمی‌شان رسیده بودم ولی باز هم ... «خوش به حالشان».

1

می‌دانستم به همین سادگی‌ها به دیدار نمی‌رسم. سر بزنگاه دچار کسالتی شدم که نمی‌توانستم از آن قسر در بروم. زمان به کار خودش ادامه می‌داد و توجهی به بی‌حالی من نداشت. هر طور بود خودم را جمع‌وجور کردم و لباس‌های مشکی شسته‌شده‌ام را از زیر آفتاب و آن حجم آلودگی هوا نجات دادم و به داخل خانه آوردم و همراه چادر مشکی اتو کردم. هر چروک لباس، چینی به دل من می‌انداخت. می‌دانستم خوش‌موقع نمی‌رسم. به راه افتادیم و ماشین را در فاصله چند کوچه با مقصد پارک کردیم. دیگر راه ‌رفتن جایز نبود. می‌دویدم. با نفسی که به‌سختی بالا می‌آمد به محل دریافت کارت رسیدم و آن را دودستی چسبیدم و دوباره دویدم. برخلاف انتظارم خیلی سریع به صف خواهران رسیدم و از بازرسی گذشتم. فکر می‌کردم احتمالا چون در لحظات آخر ورود است، جمعیت کمی بیرون مانده و من زودتر از آنچه تصور می‌کردم صف انتظار را به پایان می‌رسانم و داخل می‌شوم؛ اما درِ بسته حسینیه «کز دلم یک باره بُرد آرام را».
پاهایم سست شده بود، اما راستش را بخواهید بیشتر از پاهایم، قلبم شبیه بادکنکی شده بود که در هوا می‌چرخیده و کیف دنیا را می‌برده و یکهو ترکیده و لاغر و لاغرتر شده. قلبم حال تپیدن نداشت. نماز مغرب و عشا که تمام شد، نه خادمان بلکه خودِ زنانی که بی‌نصیب مانده بودند از ورود به حسینیه، به خود دلداری می‌دادند که «در باز می‌شود. بعد نماز در را باز می‌کنند، ناامید نشوید». حجم بیش از سیصد چهارصدنفره زنان و بچه‌هایی که پشت در مانده بودند، مدام به این‌سو و آن‌سو هجوم می‌بردند تا بلکه کسی دستشان را بگیرد و وعده دیدار بدهد و قلبشان را آرام کند. روز شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها بود. همه متوسل شده بودیم به بانوی دوعالم. آن‌قدر که نگاهم و گوشم را بین خانم‌ها چرخانده بودم تا بلکه خبر جدیدی به دست بیاورم، یادم رفته بود که قطره‌ای آب بنوشم و گلوی خشکم را تر کنم. نیت کردم. من امشب تا رسیدن به مقصود به نیت امام حسین علیه‌السلام، چیزی نمی‌نوشم. «آن در باز می‌شود»، چادر زنان به پرواز درآمد و همه به آن‌ سمت رفتند. «نه، این در باز می‌شود»، دوباره پرواز و هجوم به‌سمتی دیگر. شما می‌خوانید پرواز اما من با چشم‌های بغض‌کرده‌ام واقعا دیدم که پرواز می‌کردیم. کاش می‌توانستیم اوج بگیریم و از بالای در رد شویم و به حسینیه برسیم. «خوش به حالشان» دوباره در سرم زمزمه شد.
زمان لحظه‌ای به ما نگاه نکرد. بی‌انصاف قدرِ چند دقیقه از کار نیفتاد! هر کس از بغل‌دستی‌اش ساعت را می‌پرسید، امیدوار بود که یا ساعتش کار نکند یا زمانی را اعلام کند که دیر نباشد که انگار نگذشته است؛ اما ساعت از شروع مراسم گذشته بود و داشت به وقت پایان می‌رسید. دختر نوجوانی به گریه افتاد. در کلامش که می‌خواست هرطور شده حسرتش را به گوش خادمان برساند مشخص بود که چقدر دلش گرفته است از این در بسته. صدای «این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده» از پشت سرم بلند شد. دختر نوجوان دیگری همراه با زنی دیگر فریاد می‌زدند و از بقیه همراهی می‌خواستند تا صدایشان به آن‌طرف در بزرگ آهنی برسد و باز شود. نمی‌دانم آن زن، مادرش بود یا خواهرش؛ شاید هم اصلا آشنایش نبوده چون آن فضا و آن دغدغه‌ای که تمام وجودمان را گرفته بود، ما را شبیه به هم کرده بود و شده بودیم یک تن. ما صدها روح بودیم در یک تن. شاید اگر در باز می‌شد و می‌گفتند فقط یک نفر می‌تواند وارد شود، همه در کسری از ثانیه در بدن آن یک نفر جاخوش می‌کردیم و با او به داخل حسینیه می‌رفتیم. اگر این‌طور می‌شد، شاید روح آن نوجوان گریان در گلوی آن یک نفر قرار می‌گرفت و به بغض و گریه‌اش ادامه می‌داد، شاید روح زنی دیگر در بند دوم انگشت اشاره آن شخص می‌نشست و تلاش می‌کرد «جانم فدای رهبر» را که کف دستش نوشته شده بود به بقیه نشان دهد و شاید من، شاید روح من در گوشه‌ای از چشمانش جای می‌گرفت و به محض دیدن آن آقای امن، آن پدر مهربان و آن فرمانده جبهه حق، با قطره اشکی می‌چکیدم و بر فرش حسینیه می‌افتادم و همان‌جا تا ابد می‌ماندم. «خوش به حالشان».
نمی‌خواستیم باور کنیم اما مراسم تمام شده بود. چادرم را روی سرم محکم کردم و بغضم را قورت دادم و راه رفته را برگشتم. در کوچه تاریک که قدم گذاشتم با خودم فکر کردم چه انتظار عجیبی را تجربه کرده‌ام و چه تجربه ارزشمندی بوده. من «منتظر بودن» به‌معنای واقعی را در آن دقایق زندگی کردم. شاید حکمت خداوند و درسی که حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها می‌خواست در این شب پر از اندوه به من بیاموزد همین بوده که ممکن است نه برای دیدن رهبر انقلاب که فرمانده جبهه حق است، بلکه برای دیدن امام و رهبر لشکر حق که خودِ فرمانده نیز مشتاق دیدارش است، دیر برسم. نه، نباید این‌بار به «خوش به حالشان» قناعت کنم. خواسته حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها و رهبر انقلاب از ما قطعا همین است که در دوران انتظار طوری زندگی کنیم که به وقت ظهور به خود بگوییم «خوش به حالمان».

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA