nojavan7ContentView Portlet

عجب حلوای قندی تو!
روایت یک معلم از دیدار با رهبر انقلاب
عجب حلوای قندی تو!
فاطمه محمدپور مقدم

توجه بفرمایید! توجه بفرمایید! شما به خواندن روایت یک ملاقات مهم دعوت شده‌اید. کمربندها را ببندید و تا انتها با ما همراه باشید.

1

انتهای خیابان کشوردوست

اردیبهشت امسال، در تقویم شغلی منِ معلم، یک ماه خوشبخت شد و ۲۷اُم آن، یک روز به یادماندنی؛ روزی که قرار بود قدم‌هایم را دوتایکی کنم و خودم را با ذوق و اضطراب از سر عشق، به انتهای خیابان کشوردوست برسانم، کفش‌هایم را به خادم‌ها بسپارم و خنکای هوای حسینیه را عمیق نفس بکشم. از وقتی خبر دعوتم به دیدار را شنیدم، بارها در ذهنم این مسیر را رفتم. من دعوت شده بودم به یک دیدار غیرمنتظره و مهم؛ دیدار معلمان سراسر کشور با رهبر انقلاب؛ دیدار معلم‌ها با معلم بزرگ خودشان ...

2

کافئین کافی و کارت پرواز!

خود همین دعوت، به‌اندازه‌ کافی، کافئین داشت تا آخر سالی بدنم را تنظیم کند. تجربه‌های من از دیدار با آقا، همه تجربه‌های دیدار دانش‌آموزی بود و این بار و برای اولین بار، قرار بود در دیدار، خود معلمم آنجا باشد که مخاطب مستقیم بیانات آقاست و قرار است حس‌وحال آنجا را برای دانش‌آموزانش روایت کند و این، ذوقم را چند برابر می‌کرد. از وقتی که قرار شد راهی دیدار شوم و تا صبح روز دیدار و لحظه‌ای که روی زیلوهای حسینیه نشستم، بارها تا مرز ناامیدی پیش رفته بودم؛ ناامیدی از نرسیدن و نشدن! تا چند ساعت قبل دیدار، بلیطی برای مسیر مشهد به تهران پیدا نمی‌شد. انگار همان چند روز، همه مردم کشور جمع شده بودند مشهد تا با هم راهی تهران شوند. بلیط‌ها همه رزرو شده بود و ظرفیت‌ها تکمیل. خلاصه که تا جور شدن و دشت یک بلیط به پایتخت، خون دل‌ها خوردم.

3

شب دیدار و استرس مطلق!

شب قبل از دیدار قرار شد زود بخوابم و با کیفیت، تا برای فردا صبح، سرحال باشم و حواس‌جمع. آلارم گوشی را روی ساعت شش صبح تنطیم کردم و خوابیدم، اما تا خود اذان صبح، هفت هشت ‌باری بیدار شدم و ساعت را چک کردم. نماز صبح را که خواندم، دیگر بی‌خیال خواب شدم. کم‌کم باید حاضر می‌شدم. با هیجان آن چادر مخصوص دیدار را که داده بودم اتوشویی، از چمدان بیرون کشیدم. جلوی آینه دستی به روسری کشیدم و چادر را روی سرم مرتب کردم. گوشی را برداشتم و ماشین گرفتم. راننده، پیرمرد خوش‌برخوردی بود. هرچه نزدیک می‌شدیم ترافیک ماشین‌ها و آدم‌های خیابان‌های اطراف حسینیه بیشتر می‌شد. پرسید دخترم امروز چه خبر است؟ با افتخار و غرور ریزی گفتم من معلمم، معلم‌ها امروز با رهبر انقلاب دیدار دارند. از آینه زیرچشمی نگاهم کرد و گفت چه جالب! زنده باشی مهمان رهبری.

4

کارت نداشته و آمپر پریده

بالاخره به قرار هفت صبح با گروه رسانه رسیدم. بعد از معرفی خودم و حرکت به‌سمت حسینیه، شوک دیگری را دریافت کردم و تازه متوجه شدم که کارت حضور ندارم و باید با کارت شناسایی، بازرسی‌ها را رد کنم. این مسئله، هماهنگی و فرآیند ورود را کمی کند می‌کرد و تا عبور از هر بازرسی، یکی دوتا از جان‌هایم کم می‌شد؛ چون در این فاصله جمعیت زیادی وارد حسینیه می‌شد و من که قرار بود روایتگر لحظات باشم، نگران می‌شدم که با هر یک ثانیه، فاصله‌ام از صندلی آقا دارد زیادتر می‌شود. خب، این داستان حسابی مضطربم می‌کرد.

5

طفل‌شدگان مضطرب

بالاخره ساعت هفت‌ونیم، وارد حسینیه شدم. پایم که به زیلوها رسید، همان خنکا و همان هوایی که بارها مرور و تصور کرده بودم، ریه‌هایم را پر کرد. جمعیت پراکنده بود و خداراشکر توانستم در همان ردیف‌های ابتدایی، ردیف پنجم یا ششم، جای خوبی برای خودم دست‌وپا کنم. در دیدارها، جای خوب یعنی دید خوب و تسلط کافی به صندلی آقا. حسینیه کم‌کم داشت پر از جمعیت می‌شد. گاهی شعارهای نصفه‌نیمه‌ای از گوشه‌وکنار به گوش می‌رسید و گاهی صدای تمرین سرودی که قرار بود در محضر حضرت یار هم‌خوانی شود. حالا همه معلم‌های جمع، شبیه طفلان و دانش‌آموزانی بودند که دلشان می‌خواست جلوی معلمشان سوتی ندهند، برگه سرود را دودستی چسبیده و گروه‌گروه صدای هم‌خوانی و تمرینشان بلند بود.

6

از سماجت تا ساندویچ

تا شروع رسمی مراسم، یک ساعتی مانده بود. برای منی که سال‌ها خبرنگاری کرده بودم، یکجا نشستن سخت بود. دوست داشتم اگر دستم می‌رسید و وقت بود، از همه آدم‌های حسینیه داستان حضورشان را بپرسم؛ از خادم‌ها، مهمان‌ها، تیم حفاظت، بچه‌های کادر پزشکی در اتاقک اورژانس، از عکاس و خبرنگار، فیلم‌بردارها و حتی همان خادم مهربانی که کفش‌هایم را گرفت. در همین فکر بودم که چشمم به خانم خادمی خورد که سنش از بقیه بیشتر بود. با لبخند و چهره‌ای گرم و مهربان، روی صندلی نشسته بود و مهمان‌ها را با خوش‌رویی راهنمایی می‌کرد. رفتم نزدیک، خودم را معرفی کردم و گفتم برایم از تجربه‌ها و خاطراتش بگوید. مهربانی چهره‌اش را ریخت توی صدایش و با لحن آرامی گفت اینجا همه‌چیزش خاطره است عزیزم ... سؤال‌هایم را پشت‌سرهم می‌پرسیدم و پاسخی جز لبخند دریافت نمی‌کردم. فکر کنم سماجتم خسته‌اش کرد که یکهو از جایش بلند شد، گفت دو دقیقه بمان برمی‌گردم. برگشت و یک ساندویچ دستم داد تا دست خالی ردم نکرده باشد. تعارف کردم که گفت مهمان مشهدی ما هستی، صبحانه بچه‌های اینجاست، برای همین‌جاست! چشمانم برق زد از این روزی، از این برکت، چقدر حس خوبی داشت این جمله، تبرک بود برایم این نعمت خصوصا که تازه یادم افتاد صبحانه نخورده‌ام. برگشتم سرجایم، به بغل‌دستی‌ام تعارفی زدم و بعد هم یک گاز به ساندویچ. محتوای ساندویچ خودِ خودِ شگفتی و هیجان بود، نه پنیر و کره و تخم‌مرغ که یک ساندویچ حلوای زعفرانی! شیرین بود و بسیار خوشمزه. واقعاً خوشمزه‌ترین طعم حلوای عمرم شد. دوباره زاویه دیدم را با صندلی آقا کنترل کردم و زیرلب گفتم عجب حلوای قندی تو ...

7

ساعت قرار قلبی

معمولاً برنامه‌های دیدار، فضاهای مشترکی را رقم می‌زند. یکی از آن فضاها، لحظه ورود آقا به حسینیه است که حس‌‌وحال و فضایش تکرار می‌شود. این‌طور که هرچه به ساعت ده نزدیک می‌شویم، بی‌قراری افراد مشهودتر است. هرچند دقیقه با شایعه ورود آقا، همه روی پا می‌ایستند و باز به درخواست خادم‌ها، سر جایشان می‌نشینند. صدای شعارهای «حیدر حیدر» و «ای پسر فاطمه منتظر تو هستیم» از گوشه‌وکنار حسینیه به گوش می‌رسد. من اما با همه وجود چشم شده‌ام تا لحظه ورود را از دست ندهم. بالاخره پرده‌ها کنار می‌رود و روی ماه خدا در حسینیه می‌درخشد. همه برنامه‌ریزی‌های قبلی و قول‌وقرار مهمان‌ها که فلان شعار را بدهیم، هم‌صدا و هم‌آهنگ باشیم و ... در طی چندثانیه به هم می‌ریزد.‌ فضای غالب، معجونی از اشک و بهت و شور است. خودم را تحسین می‌کنم که الحق جای خوبی برای نشستن انتخاب کرده‌ام. برای لحظاتی، نگاهم با نگاه آقا تلاقی دارد. دیگر اشک است که بین نگاه‌مان، حجاب می‌شود ... 

8

خستگی‌هایی که دود شد

جلسه به‌طور رسمی آغاز می‌شود. بعد از تلاوت قرآن، وزیر آموزش‌وپرورش به‌سمت جایگاه می‌رود. خانم بغل‌دستی به من اشاره می‌کند و آرام می‌گوید وزیرتان آمد! لبخندی تحویلش می‌دهم. وزیر بیست دقیقه‌ای متن سخنرانی‌اش را می‌خواند؛ گزارش‌کاری از برنامه‌های انجام‌شده، اهداف تعیین‌شده و از چشم‌اندازها و امیدها. بالاخره انتظارها به سر می‌رسد و آقا بیاناتشان را شروع می‌کنند؛ مثل همیشه آرام، شمرده و با لحن پرصلابت پدرانه. در ابتدا هم به این اشاره می‌کنند که دیدار من با معلم‌ها، برای عرض ارادتی است خدمت ایشان. اینجا دلم می‌خواست شبیه آن جوانی که در یکی از دیدارها داد زد گفت آقا خیلی دوستت دارم، فریاد بزنم که ما ارادت داریم حضرت آقا! خودمان مخلص شماییم آقاجان ... خودمانیم، از شما چه پنهان که با همین یک جمله آقا، همه خستگی این سال‌های حضور در کسوت معلمی از تنم پر کشید، دود شد و به هوا رفت.

9

معلمانی که می‌توانند پیامبر باشند

آقا بیانات می‌فرمودند، ما نوش جان و فکرمان می‌کردیم. تا رسیدند به این جمله که «معلمی شغل نیست، رسالته» ... فکرم چند دقیقه‌ای درگیرودار مفهوم این جمله ماند. واقعاً چقدر تابه‌حال به کارم به‌عنوان یک رسالت نگاه کرده بودم؟ چقدر دنبال افراد تشنه گشتم تا اثری بگذارم؟ دلم از این رسالت لرزید. چه شغل پراز مسئولیتی داریم ... آقا از معیشت معلم‌ها گفتند و از جایگاه و شأن اجتماعی این قشر؛ دقیقاً دو مسئله مهم و مبتلابه همه معلم‌ها. فرمودند از زندگی معلم فیلم بسازید، رمان بنویسید تا به دل و فرهنگ جامعه نفوذ کند و حضورش به کلاس درس محدود نشود. 

10

آغاز دیده‌بانی من

صحبت‌های آقا که به پایان رسید و بلند شدند، جمعیت هم بلند شد. یکی شعار می‌داد، یکی دست تکان می‌داد و یکی هم غم دلتنگی از همین حالا بر دلش نشسته بود. من اما به بار و مسئولیتی که روی دوشم بود فکر می‌کردم. من دیده شدم و حالا نوبت دیده‌بانی من بود. دیده‌بان آینده‌سازان کشور، امیدهای فردا و مأموریت‌هایی که در سرم می‌چرخید و باید به سرانجام می‌رسید.

11

این فصل را با من بخوان

روی سخن و مخاطب این روایت تو بودی؛ توی نوجوانی که آقا بیشتر از همه، دلش و چشم امیدش به تو بسته است. ریشه همه نصایح و توصیه‌هایشان در این دیدار به تو می‌رسید؛ تویی که آینده‌ساز این کشوری و من معلم باید بلد باشم گاهی پر پروازت باشم و گاهی هم‌نفس خستگی‌هایت. پیش روی من معلم، راهی دشوار و پر از سختی قرار دارد، اما باشکوه است. کلاً این رسالت زیباست. اصلاً کار ما شباهت‌هایی با کشاورزان دارد. کار کشاورز کِشت است. زمینش را با زحمت شخم می‌زند، دانه را با دقت می‌کارد، آبیاری با وسواس دارد، هرس دارد و مراقبت می‌کند تا دانه‌ها جوانه شود، شکوفه بدهد و بعد به انتظار ثمر می‌نشیند. رسالت معلم هم همین است؛ نُه ماه تحصیلی، با صبوری بذر عشق می‌کارد تا جوانه و نور و روشنایی درو کند. اردیبهشت هم، همان ماه به ثمر نشستن است؛ ماه نفس کشیدن، ثمر دیدن و خستگی را مچاله کردن ...

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA