کمبود بودجه
اما با یک مشکل بزرگ مواجه شدیم؛ کمبود بودجه. مدرسه برای این فعالیتها بودجه نداشت و ما هم پول زیادی در دست و بالمان نداشتیم.
علی همراه یکی دو نفر دیگر از بچهها برای قیمت گرفتن داربست و اسپیس رفتند تا بتوانیم با آن غرفهسازی کنیم. اما هزینهها خیلی بالا بود و حتی نمیشد به آن فکر کرد. کمبود وقت هم اجازه نمیداد برای پول جمع کردن وقت بگذاریم و باید نمایشگاه را با امکانات موجود اجرا میکردیم.
سراغ معاون پرورشی مدرسه رفتیم اما چیزی دستگیرمان نشد. قبلا از این نوع برنامهها در مدرسه برگزار نشده بود و به همین خاطر هم امکانات خاصی در مدرسه نداشتیم. قرار شد با اجازه آقای مدیر به انبار مدرسه سری بزنیم و با هرچه در دسترس بود نمایشگاه را برپا کنیم.
کمی تا قسمتی خلاقانه
انبار مدرسه ناامیدکنندهترین بخش داستان بود. به نظر هیچ چیز به درد بخوری در آن دیده نمیشد. چند صندلی، یکی دوتا از آن میزهای قدیمی و نابود شده، چند کمد فلزی قدیمی. اما وسط همین منظرههای ناخوشایند یک جعبه چشمم را گرفت، یک جعبه پر از کاغذ کادو.
وصف حال آن لحظه ما همان ضرب المثل معروف بود که در بیابان لنگه کفش غنیمت است! حالا تعداد بسیار زیادی کاغذ کادو که مدرسه برای کادوپیچ کردن جوایز نفرات برتر خریده بود، تنها دارایی ما بود و در ذهن من جرقهای زده بود. سریع مقداری پول جمع کردیم و به علی دادیم تا با اجازه معاون مدرسه، برود و طناب بخرد، از آن طنابهای شیرینی فروشی. به صورت آزمایشی بین دو تا از ستونهای نمازخانه مدرسه را طناب بستیم و کاغذهای کادو را بین دو طناب بالا و پایین به طناب منگنه کردیم. حکم دیوار را پیدا کرده بود. بالاخره راه ایجاد نمایشگاه را پیدا کردیم. شاید خیلی عادی نبود اما جواب میداد. کمی تا قسمتی هم خلاقانه بود.
تجهیز نمایشگاه
کمکم شروع کرده بودیم به جمعآوری غنیمت! از آزمایشگاه مدرسه اسکلت را برداشتیم، از آن طرف محراب نمازخانه را هم آوردیم. یک لاستیک از انبار پیدا کردیم و چند آجر از حیاط پیدا کردیم. گلها و گلدانهای اتاق دبیران هم به غنیمتهای جمعآوری شده اضافه شده بود.
بچهها پوسترها و عکسهایی که برای ارائه محتوا نیاز داشتند را چاپ کردند، چند اسپری رنگی هم در انبار مدرسه پیدا شد که به کارمان میآمد. از بعضی راهروهای مدرسه هم با هماهنگی چند لامپ بازکردیم برای نورپردازی نمایشگاه.
میزهای سالن ناهار خوری مدرسه هم از دستمان در امان نمانده بود و به نمازخانه آمد. یکی دو فرغون خاک از باغچه جلوی مدرسه برداشتیم و برای فضاسازی به نمازخانه آوردیم. تنها خرجمان هم خرید یک لامپ سبز و قرمز بود که برای نورپردازی لازم بود.
پارچههای سیاه مدرسه که برای سیاه پوش کردن مدرسه در ماه محرم به کار میرفت هم به دردمان خورد. اما بخش سخت کارمان رایزنی با سرایدار مدرسه بود تا اجازه بدهد تخت داخل آبدارخانه هم به نمازخانه بیاید. به علاوه آن چند تخته سیاه قدیمی انبار هم به کارمان آمد. شده بودیم مصداق ضرب المثل هرچیز که خار آید، یک روز به کار آید!
تقریبا هیچکس در مدرسه بیکار نبود. هرکدام از اعضای مدرسه به حد خودش کمک میکرد تا نمایشگاهمان را راهاندازی کنیم. بیشتر وسایلمان آماده شده بود، هرچه میخواستیم جمع کردیم، حالا باید وسایلمان را کنار هم قرار میدادیم تا نمایشگاه آماده شود. کاری که یک هفته زمان گرفت اما نتیجه کار واقعا لذت بخش شده بود، نمایشگاهی که سیر جذاب آن، نقطه قوتش شده بود...
nojavan7CommentHead Portlet