ایستگاه شهیدبهشتی
نمازگزاران در صفهای متراکم و فشرده، وارد ایستگاه میشوند. هرچندلحظه یکبار، موسفیدی از میان جمعیت، برای سلامتی امام زمان و رهبر انقلاب از مردم صلوات میگیرد. مأمور بازرسی بلیتها هم آرام روی صندلی نشسته، جمعیت را نگاه میکند و تسبیحدردست، صلوات میفرستد. امروز مترو صلواتی است!
تقریباً همه جمعیت قرار است در یک ایستگاه پیاده شوند: «مصلی». بعضیها هم قرار است زرنگی کنند و در ایستگاه شهیدبهشتی که قبل از مصلی است پیاده شوند تا ازدحام جمعیت را دور بزنند، زودتر وارد مصلی شوند و جای بهتری برای نشستن پیدا کنند. خانمی که دارد اینایده را برای پیرزنی توضیح میدهد، میخندد و میگوید: «کلاً دورزدن تحریما و سختیا در تخصص ما ایرانیاس حاجخانوم!»
ایستگاه شهیدبهشتی هم دست کمی از ایستگاه مصلی ندارد. مثل اینکه متخصصین دورزدن دشواریها بیشتر از آن هستند که فکرش را میکردم!
آرمانها در شعارها
جمعیت آمادهاند. داغ حاجقاسم و شهدای همرزمش، غم جانباختگان مراسم کرمان، اندوه سانحه هواپیمای اوکراینی و شوق اقامه نمازجمعه به امامت آقا. همه اینها چنان حرارتی در دلها انداخته که تا یکنفر پیشقدم میشود و فریاد میزند: «مرگ بر آمریکا!» هزاراننفر در مترو مشت گرهکردهشان را بالا میآورند و فریاد میزنند: «مرگ بر آمریکا!»
جمعیت ساکت نمیشود. «الله اکبر!»، «ای رهبر آزاده! آمادهایم آماده!»، «خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست»، «مرگ بر منافق»، «نه سازش، نه تسلیم، نبرد با آمریکا!». آرمانها پشت سر هم در دل شعارها تکرار میشوند. مردم همانطور که در صفهای بسیارفشرده و متراکم به سمت خروجی ایستگاه متروی مصلی میروند، خشمشان را از شیطان بزرگ، فریاد میزنند. چندنفر از عوامل و کارمندان مترو، بلندگو در دست گرفتهاند و مدام مردم را راهنمایی میکنند. مأمورین نیروی انتظامی هم کنار آنها ایستادهاند و همانطور که چشم میچرخانند میان جمعیت و اوضاع را تحت نظر دارند، زیر لب شعارها را تکرار میکنند. مترو هیچ شبیه روزهای دیگر نیست!
من قاسم سلیمانیام
پدری دست دخترهای دوقلویش را گرفته و از آنها مراقبت میکند تا از پلهها بالا بروند. دخترها مثل هم چادر نماز سفید گلگلی پوشیدهاند و کیف سجادهشان را در دست دارند. چشمم که به مادرشان میافتد، لبخند میزند: «ماه پیش مکلف شدن. از نماز صبح بیدارن که یهوقت جانمونن!»
خیلیها از صبح زود به مصلی آمدهاند تا بتوانند نزدیک جایگاه، جایی پیدا کنند. صحن اصلی خیلیزود پر شده. حیاطها، پلهها، مسیرهای فرعی و هرجا که بشود سجادهای پهن کرد، پر است. مردم حتی روی چمنها هم قالیچه انداخته و صف تشکیل دادهاند. بعد از مدتها، اولینباری است که میبینم تا خود خروجی مترو و تا انتهای خیابان سیویکم مصلی که مجاور ورودی متروست، جمعیت نشسته و آنها که تازه از راه رسیدهاند، ناچار میشوند کنار پلههای مترو سجاده بیندازند. خیل دیگری از جمعیت هم که با اتوبوس یا ماشین شخصی خودشان را به مصلی رساندهاند، دست کمی از بقیه ندارند و چشمچشم میکنند تا کنار درختها یا لبه موکتها جایی برای نشستن پیدا کنند.
مقابل خروجی مترو، دو ردیف پاسدار جوان ایستادهاند برای بازرسی. به اتیکت روی لباسشان که نگاه میکنم، خشکم میزند. روی همه اتیکتها یکنام نوشته شده: «قاسم سلیمانی». ایننام توجه خیلیها را جلب میکند. این را وقتی میفهمم که مرد جوانی، بر اتیکت لباس پاسداری بوسه میزند. پیرمردی هم پاسدار را در آغوش میکشد، صورت روی آرم سپاه میگذارد و میگوید: «خدا حفظت کنه».
بانوان مسئول بازرسی خانمها هم چفیهای به گردن دارند که پیکسل حاجقاسم به آن سنجاق شده.
ستارههای کور یکپرچم
وسط اتوبان، زیر تابلوهای سبزرنگ بزرگ راهنمایی و رانندگی، به جای ماشین، آدم نشسته! انتظامات مصلی تندتند موکت میآورند و خیابان را فرش میکنند تا مردم بتوانند بنشینند. آنطرفتر از جایی که مردم نشستهاند، دونفر خوشذوقی کردهاند. یکیشان نقاب ترامپ را به صورت زده و دیگری، زنجیری به دست او بسته و مثلاً اسیرش کرده.
آنطرفتر، پرچم آمریکا را روی زمین انداختهاند. چندلحظهای میایستم و نگاه میکنم به واکنش آدمها. حتی کسانی که مسیرشان از حوالی پرچم نیست، راهشان را کج میکنند و به طرف آن میآیند و با غیظ، پا میکوبند روی ستارههای بیرمق و خاموش پرچم آمریکا. پیرزنی به جای پاهای کمجانش، با همه توان عصایش را بلند میکند و دوبار محکم روی پرچم میکوبد و بلند میگوید: «یکیش جای پسرم». بعد، قاب عکس سیاهوسفیدی از پسر جوانی را از زیر چادرش بیرون میکشد و به سینه میفشاردش. زیر عکس با خطی خوش با مرکبی که در طول سالها کمرنگ شده نوشته شده: «شهید سرباز خمینی».
پابهپای مدافعان حرم
صدای سیدرضا نریمانی، مداح جوان اصفهانی، در مصلی پیچیده. برای حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) که روضه میخواند، خانمها چادر میکشند روی صورتشان و شانههایشان تکان میخورد. مردها محکم به سر و سینه میزنند و برای دختر پیامبر اشک میریزند. نریمانی خوشذوقی میکند و روضه حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) را وصل میکند به نوحه معروفش که ورد زبان جوانهاست: «منم باید برم، آره، برم سرم بره». پسر نوجوانی از میان جمعیت بلند میشود و با صدای بلند با مداح دم میگیرد: «نذارم هیچحرومی طرف حرم بره» دوستانش هم به تأسی از او، بلند میشوند و با هم شعر را تکرار میکنند. حلقه فشردهای از نوجوانان مقابل چشم مردم شکل میگیرد که سینه میزنند و برای شهدای مدافع حرم، اشک میریزند. جوانها هم به آنها ملحق میشوند و چندلحظه بعد، تمام صفوف انتهایی نمازگزاران، مثل نوجوانها، بلند میشوند و سینه میزنند.
خانمی که نزدیک من نشسته، پسر کوچکی را در آغوش دارد. وقتی نریمانی میخواند: «منم یه مادرم، پسرمو دوسش دارم، ولی جوونمو به دست بیبی میسپارم» از ته دل ضجه میزند و با او میخواند. نریمانی ساکت میشود. همه مصلی میخواند: «حسین آقام آقام...».
سیدالشهدای مدافعان حرم
آخریننفرات به صفهای انتهایی نماز اضافه میشوند. چندنفر در همان صفهای انتهایی، پوستر کوچکی از حاجقاسم را به مردمی که خالصانه دوستش دارند، هدیه میدهند. من هم پوستری میگیرم و چندثانیهای خیره میشوم به سردار دلها که طراح خوشذوق، تصویرش را با ابرها در آسمان نقش زده و زیرش، آخرینجملات حاجقاسم به خط خودش نقش بسته: «خدایا مرا پاکیزه بپذیر». فکر میکنم که امروز، جای سردار پشت سر آقا چقدر خالی است.
تلاقی زیبایی اتفاق میافتد. نوحه نریمانی میرسد به حاجقاسم تا نگاهم خیره به پوستر بماند. برایش میخواند: «سیدالشهدای مدافعان حرم». دستها عکس حاجقاسم را بالا میآورند. اشکها بر سجادهها میچکند. هلیکوپتر صداوسیما از بالای سر مردم رد میشود. فیلمبرداری که آن بالا نشسته، حتماً تصویر حاجقاسم را میبیند؛ هزاراندست، هزاراننفر که عکس حاجقاسم را بالا گرفتهاند و در سایه آن، گریه میکنند و فریاد میزنند: «انتقام، انتقام».
لایو از مصلی
همه بیقرار و منتظر آمدن رهبرند. بعضیها مرتب بلند میشوند و با اینکه میدانند تا داخل مصلی راه بسیار زیادی است، ناخودآگاه سرک میکشند به انتهای خیابان تا ببینند جلوتر چه خبر است. دختر نوجوانی از صف جلوییام بلند به دوستش میگوید: «نازنین! بیا صفحه آقا لایو گذاشته!» و تبلتش را به سمت او میگیرد. لحظهای چشمم به صفحه تبلت میافتد و بنر بزرگی از حاجقاسم و ابومهدی را که بر دیوار داخل صحن مصلی نصب شده، میبینم. دختر تبلتش را بالا میآورد تا دوروبریهایش هم بتوانند تصویر را ببینند. دوربین میچرخد روی تصویر محوی از یکهواپیما که زیرش جمله آقا در پیام تسلیتشان برای سقوط هواپیما نوشته شده. اینترنت قطع و وصل میشود و تصویر روی جمله «داغ سنگینتر شد» میماند.
قنوت و برف
همانطور که جمعیت نمازگزار منتظر آقا نشسته، دانههای سپید برف، تسبیحگویان از آسمان خودشان را به زمین مصلی میرسانند. برف، نرم میبارد و هوا سخت سرد میشود. بعضیها که واردتر بودهاند، فرز از کیفشان پتوی مسافرتی بیرون میکشند و دور خودشان و بغلدستیشان میپیچند. بعضیها هم که انگار قبل از آمدن، گزارش هواشناسی را نگاه کردهاند، چتر یا سفره یکبارمصرف آوردهاند که روی سر میکشند تا از خیسشدن در امان بمانند. بقیه هم از معاشرت با این مهمان سفید لذت میبرند. چندلحظه بعد، عدهای سجادههایشان را روی شانه میاندازند تا گرم شوند. دختران نوجوان صف جلویی، با هم یکهبهدو میکنند تا دیگری را متقاعد کنند که سجاده را دور خودش بپیچد. زن میانسالی از عقب خندهکنان به آنها میگوید: «مادر الآن جفتتون میچّایین! اصلاً دوتایی بندازین!» و با مقنعهاش صورتش را میپوشاند.
دست وحدت
ساعت میگوید آخرینلحظات پیش از آمدن آقاست. مداح از مردم دعوت میکند دعای وحدت را بخوانند. همه قیام میکنند. خانم بغلدستیام، چادر نماز رنگیاش را دور پسرش میپیچد، او را زمین میگذارد و بلند میشود. بعد، دستش را به سمتم دراز میکند. دستش، برخلاف دست من که از سرما یخ زده، از درآغوشگرفتن فرزندش گرم گرم است. یکدستم را به او میسپارم و دست دیگر را به دختر جوانی که قاب گوشی ایرانیاش، تصویر آقا بود و آن را در جیب مانتویش گذاشت تا دستم را بگیرد. دستهایمان را در هم گره میزنیم و آنها را بالا میآوریم.
به صف آقایان نگاه میکنم. پسر جوانی با محاسن بور، چفیه لبنانی بر دوش انداخته و مثل مسلمانان فلسطینی، عرقچینی سفید بر سر گذاشته. از کنار ما میگذرد، جانماز جیبیاش را کنار پسران نوجوان پهن میکند، کنارشان میایستد و دستشان را میگیرد تا دعا بخواند. مقابل چشم من، مقابل چشم دنیا، چندمیلیوننفر دستهای هم را میگیرند و یکصدا دعای وحدت را با هم میخوانند. یکصدا دعای وحدت را میخوانیم. صدایمان دانههای برف را کنار میزند، سرما را کنار میزند و صفوف نماز را گرم میکند.
به عشق رهبر
ناگهان همه مصلی یکصدا به خروش میافتد. همه قیام میکنند. صدای رهبر از بلندگوهای مصلی در حیاط طنینانداز میشود. شنیدن اینصدای راسخ از نزدیک، اشک خیلیها را جاری میکند. همه با تمام قوا فریاد میزنند: «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده!»
دختر نوجوان تبلتش را رو به آسمان میگیرد تا بهتر آنتن بدهد و شاید بتواند آقا را ببیند. برای لحظهای لایو دوباره برقرار میشود. چندثانیهای آقا را میبینیم که دستی بر سلاح دارد و با دست دیگر، مردم را دعوت به نشستن میکند. کسی از صف عقبی میگوید: «خوش به حال اونا که داخل نشستن و میتونن آقا رو از نزدیک ببینن». چندنفری آه میکشند و حرفش را تأیید میکنند.
آقا که «سلام علیکم» را میگویند، همه جمعیت پاسخ میدهند: «وعلیکمالسلام». بعد همه آرام میشوند تا آقا خطبه بخوانند.
از روزهای خدا
آقا خطبه اول را با قرائت و بعد تبیین آیهای از سوره ابراهیم آغاز میکنند: «و لقد ارسلنا موسی بایاتنا ان اخرج...» آقا از ایامالله میگویند، از روز تشییع سردار که مصداق عینی ایامالله است برای مردم صبار و شکور. از «دوهفته پرماجرا و استثنایی» اخیر میگویند و از «بزرگترین بدرقه جهان» با سردار دلها.
بیشتر مردم آرام نشستهاند و به خطبهها گوش میدهند. بعضیها هم همزمان ذکر میگویند. چندنفر هم گاهبهگاه لابهلای جمعیت، از خیل مردم فیلم و عکس میگیرند به یادگار. هروقت جمله آقا، محکم و قاطع تمام میشود، مثل وقتی که میگویند: «فریاد غرّای انتقام، سوخت موشکها بود»، جمعیت یکپارچه تکبیر میگویند. تکبیرها که زیاد میشود، جاافتادهترها گلایه میکنند: «وسط کلام آقا نپرین بذارین فرمایششون تموم شه».
وقتی آقا از سپاه قدس حرف میزنند و آنها را «رزمندگان بدون مرز» خطاب میکنند، دختر نوجوان به بغلدستیاش میگوید: «از فردا با اینهشتگ پدر آمریکا رو درمیاریم!» دوستش میگوید: «بابا این اینستا هرچی پست برای سپاه و سردار میذاریم پاک میکنه آخه» و دوستش میغرّد: «اونا میخوان ما نباشیم، ولی ما از صحنه بیرون نمیریم». زن میانسالی از عقب به شانه دختر نوجوان میزند و به او اشاره میکند حین خطبهها باید ساکت باشد. دختر نخودی میخندد و با خجالت، «چشم» میگوید.
قویتر شویم
آقا خطبه اول را با سوره عصر به پایان میبرند. مردم قیام میکنند. پسر کوچک خطاب به مادرش میگوید: «آمریکا موشک نزنه همهمون شهید شیم مامان!» دختر نوجوان که صدای او را شنیده، به عقب برمیگردد و میگوید: «از این ترامپ دیوونه هیچی بعید نیست!» مادر پسر لب میگزد و میگوید: «پسرم نگران نباش. دشمن از ما میترسه. خدا با ماست». دستی بر شانهام مینشیند. به عقب نگاه میکنم. پیرزنی که چفیهای را مثل روسری پوشیده، از من میخواهد پسر کوچک را صدا کنم تا او را نگاه کند. چندنفری به پیرزن نگاه میکنیم که ببینیم چه میخواهد بگوید.
«نترس مامانجان. اولاً که آقا گفت آمریکا هیچ غلطی نمیتونه بکنه. دوما که شما یادتون نمیاد یهروزی توی همین تهرون دستنشوندههای آمریکا همیننمازجمعه رو زدن. فکر میکنی چی شد؟» دختر نوجوان به صورتش میزند و میگوید: «وای نماز جمعه رو زدن؟ کی؟ کجا؟» پیرزن میگوید: «آره مامانجان. سال63. آقا توی دانشگاه تهران خطبه میخوندن. من اونروز اونجا بودم. منافقین بمب گذاشته بودن. کلی آدم شهید شد. پسرعموی خود من اونروز اونجا جلوی چشمم شهید شد. خیال میکنی نماز به هم خورد؟ نه والله. من خودم با همین جفت چشمای خودم دیدم مردم شعار دادن تکبیر گفتن نشستن سر جاشون. هیشکی جونشو برنداشت فرار کنه». پسرک، حیران و متعجب میگوید: «پس اونا که زخمی شده بودن چی؟» پیرزن همراه جمعیت با شنیدن اسم حضرت صاحبالامر از زبان آقا، صلوات میفرستد، مینشیند و بعد، میگوید: «مامانجان مردم کمکشون کردن بردنشون بیمارستان. اما بقیه گرفتن نشستن. هیچ طوری نشد. نماز رو هم تا آخر خوندیم» و رو به مادر پسر ادامه میدهد: «اونوقت اینا فکر کردن با یه اشتباه، مردم به ایننظام پشت میکنن. خبر ندارن مردم جونشون به این خاک وصله».
گفتوگوی آنها ادامه دارد که حواسم را میدهم به خطبه دوم. آقا پس از چندجمله کوتاه، بقیه خطبه را به عربی میخوانند! گوشهایم را تیز میکنم و عربی دبیرستان را به مدد میگیرم تا بفهمم آقا چه میگویند. دختر جوانی که در دعای وحدت دستم را گرفته بود، تمرکزم را که میبیند، لبخند میزند و چندجمله یکبار، حرفهای آقا را برایم ترجمه میکند. نمیدانم عربی را از کجا یاد گرفته، اما حسابی حسودیام میشود! میفهمم که آقا از سردارسلیمانی و ابومهدی المهندس میگویند، از «امتزاج خون ایران و عراق». بعد میفهمم آقا دارند محورهای فعالیت مهمی را برای محور مقاومت تبیین میکنند. از دختر تشکر میکنم و میگویم باید به خانه که رسیدم، حتماً ترجمه دقیق اینخطبه دوم را بخوانم.
به امامت آقا
خطبهها که به پایان میرسند، مردم آماده خواندن نماز جمعه میشوند. پسرک چادر رنگی مادرش را دور خودش میپیچد، جانماز کوچکی را از کیف مادرش بیرون میآورد و او هم قامت میبندد. دختر نوجوان تبلت را در کیفی میگذارد که رویش پیکسل «فداییان رهبریم» نصب کرده. همه قامت میبندیم. تکبیرالاحرام. نماز جمعه به امامت رهبر.
nojavan7CommentHead Portlet