nojavan7ContentView Portlet

جمعیت سفیدپوش صبور
روایت دیدار پرستاران با رهبر انقلاب، یازدهم دی‌ماه 1398
جمعیت سفیدپوش صبور

صبح خنک یازدهم دی‌ماه. تهران. هفته دوم زمستان شده و به وقت تقویم شهرداری، هنگامه هرس زمستانی درختان است. کارگران فضای سبز شهرداری در امتداد خیابان جمهوری با ارّه‌های برقی‌شان افتاده‌اند به جان شاخه‌های خشکیده. این‌شاخه‌ها هرس اگر نشوند، زمستان می‌زند به جان درخت. سرمازده می‌شود و بهار که برسد، سبز نخواهد شد. پیاده‌رو زیر پای عابران پر شده از دانه‌های کاج و برگ‌های چنار و توت. ته‌مانده‌های پاییز. خش‌خش‌کنان، پا می‌کشم روی برگ‌ها و می‌روم سمت خیابان فلسطین.
هرچه به بیت نزدیک‌تر می‌شوم، پیاده‌روها شلوغ‌تر می‌شوند. می‌فهمم پرستاران، سحرخیزتر از من، رسیده‌اند! این‌مهمان‌ها اصلاً عادت دارند به کم‌خوابی و سحرخیزی! چشمان کم‌خواب شیفت شب. پرستاران بیدار شیفت صبح.

1

قاب سفید

هرکس که نداند امروز آقا با چه گروهی دیدار دارند، همین که نگاهی به جمعیت جلوی گیت بازرسی بیندازد، می‌فهمد ماجرا از چه قرار است. عده زیادی از پرستارها، با لباس‌های فرمشان آمده‌اند. آقایانی که به سمت ورودی ویژه خودشان می‌روند، روپوش سفید بیمارستان به تن دارند. بعضی‌هایشان هم لباس فرم آستین کوتاه سفید. این‌طرف‌تر، دم ورودی بانوان، خانم‌ها هم مقنعه‌ها و روپوش‌های سفید یا مانتو و شلوار و مقنعه سورمه‌ای دارند. بیشترشان روی همان مقنعه سفید، چادر پوشیده‌اند و چهره‌هایشان در آن قاب سفید و مشکی، آن‌قدر مهربان، سرزنده و صبور است که ناخودآگاه لبخند می‌زنم. خانم میانسالی که مقابلم ایستاده می‌گوید: «عیدت مبارک دخترم!» تازه یادم می‌آید پیش مناسبت امروز؛ میلاد حضرت زینب کبری سلام‌الله علیها و روز پرستار است که بهانه این‌دیدار شده: «عید شما هم مبارک». دوستش که کنار او در صف بازرسی ایستاده، مهربانانه دست روی شانه رفیقش می‌گذارد و می‌گوید: «اینو می‌بینی؟ 29ساله پرستاره! 29سال‌ها!» و «سال» را طوری می‌گوید که یعنی یک‌عمر. دست خودم نیست که تحسین و غبطه با هم در نگاهم می‌نشیند: «چه توفیقی!» 
«خیلی خانومه! خیلی! کار هرکس نیست یه‌عمر شب‌زنده‌داری و صبوری. اصلا برای همین امروز این‌توفیق نصیبش شده که بیاد این‌جا. الحمدلله». خانم میانسال، با گونه‌های گل‌انداخته به دوستش می‌گوید: «بسه دختر! هرکی ندونه خیال می‌کنه خودت هیچ‌کدوم این‌روزا رو نگذروندی که این‌قدر از من تعریف می‌کنی» و بعد رو به من: «این‌ دوست ما سرپرستاره خانوم. همه بار بخش با ایشونه. مسئولیتش خیلی سنگینه خداوکیلی. خدا به همه‌مون قوت بده ان‌شاءالله!»

2

بی‌صبرانه منتظر

در صف بازرسی، پرستار جاافتاده‌ای غرولندکنان، از پشت عینک نمره‌بالایش، سرک می‌کشد به جلوی صف. با صدای بلند، جوری که مسئول بازرسی بشنود، درمی‌‌آید که: «یه‌کم سریعتر بابا! الان جلو پر می‌شه با این چشمای ضعیف که از دور نمی‌تونم آقا رو خوب ببینم». بی‌اختیار از حرص و جوش خوردنش خنده‌ام می‌گیرد. «والا به خدا! عین جت توی بخش از این‌مریض می‌رم بالا سر اون‌مریض. ما بخوایم این‌طوری سرحوصله کار کنیم که مریض از دست رفته!» پرستار دیگری که توجهش به گفت‌وگوی ما جلب شده، خنده‌کنان وارد گفت‌وگو می‌شود: «ها بوگو خُ! تو اَ بِچه‌های اورژانسی که هیچ رو پا بندت نی! مث مو اگه بخش زنان بودی، اَی سرصبر می‌شدی جونُم!» گفت‌وگو تمام‌نشده که پرستار موسفیدی از میانه جمع، بلند می‌گوید: «شادی دل زینب کبری صلوات!» و زینبیون، یک‌پارچه صلوات می‌فرستند.
پذیرایی آشنای بیت، امروز مزه دیگری دارد. شیرینی عید است و مسئولین پذیرایی، همان‌طور که تندتند لیوان‌ها را از شیرکاکائوی گرم پر می‌کنند، یک‌خط در میان به همه عیدشان را و روزشان را تبریک می‌گویند. به من هم که می‌رسند، می‌گویند: «روزتون مبارک باشه». دلم می‌خواهد بگویم «خیلی‌ممنون». دلم می‌خواهد من هم یکی از این‌جمعیتی باشم که با دست‌هایشان، آسمان و زمین را به هم نزدیک می‌کنند؛ دعاها را به جان‌ها می‌رسانند و زندگی‌ها را به تن‌ها برمی‌گردانند.

3

پرستاری عشق است

پا که به داخل حسینیه می‌گذارم، اولین‌چیزی که توجهم را جلب می‌کند، به‌هم‌خوردن نسبت قسمت زنانه و مردانه است. این‌بار، جمعیت خانم‌ها بیشتر از آقایان اگر نباشد، کمتر هم نیست. حسینیه تقریباً به دوبخش مساوی تقسیم شده. چشمم می‌افتد به صدها مرد جوانی که در لباس پرستاری در حسینیه نشسته‌اند، حیرت می‌کنم. می‌گویم: «اصلا به این‌پسرهای جوون نمی‌خوره حوصله پرستاری داشته باشن!» پرستار مسنی که کنارم نشسته، حرفم را می شنود و سر حرف را باز می‌کند: «مادر خودت مگه چندسال خدمتی؟ بیشتر از اینا سن نداری که!»
 «من پرستار نیستم حاج‌خانوم.»
 «پس بگو! نبودی با بچه‌های ما. از اینا جوون‌ترم داریم. انقدم سرحوصله‌ن که نگو!»
«ولی جدّاً نمی‌دونم چرا تا می‌گن پرستار، با این‌که پرستار مرد هم کم ندید‌م، توی ذهنم تصویر یه‌خانوم میاد». زن می‌گوید: «قربون حضرت زینب(س) برم من. همه شاگردِ شاگردای خانومیم دخترم. من خودم سرپرستار بخشم. این‌قدر از این‌پسرای جوون کنار دستم اومدن و رفتن که برات بگم باورت نمی‌شه، بعضیاشون از ما خانوما هم دقیق‌تر کارشون رو انجام می‌دن». بعد، به جایگاه آقا نگاه می‌کند و زیرلب می‌گوید: «پرستاری کار نیست. عشقه. عشق.»

4

سفیدپوشان صبور

پرستارها، آرام و صبور، بی‌توجه به یک‌ساعت انتظار پیش‌رو تا آمدن آقا، سر حرف را با هم باز کرده‌اند. انگار این‌جماعت عادت دارند وقت‌های انتظار را با گفت‌وگو پر کنند. در ردیف جلویی، چندنفر از پرستاران جوان درباره پرداخت نشدن معوقاتشان، صحبت می‌کنند.
کنار نرده‌ها، یکی از پرستارها سر روی ساعدش گذاشته و به خواب عمیقی فرو رفته. احتمالاً بازگشته از شیفت شب. عادتِ دشوار خوابیدن در شلوغی و سر و صدا که اقتضای شغلی است که امان چندانی به چشم‌های خوابالود و خسته نمی‌دهد.
در میان جمعیت، چشمم به خانمی می‌افتد که نیمی از صورتش دچار سوختگی شدیدی شده. اثر عمل‌های جراحی برای ترمیم پوست هنوز آشکارا بر چهره‌اش پیداست. صورت سوخته‌اش را مقنعه سفید پرستاری قاب گرفته و نگاهش که به من می‌افتد، مهربانانه لبخند می‌زند. از آن‌هایی است که جنس درد را می‌شناسد.

5

یا عقیله‌العرب

بالاخره سکوت حسینیه با صدای مداحی که پشت میکروفون قرار گرفته، می‌شکند. صلوات را که از جمعیت می‌گیرد، روز پرستار را تبریک می‌گوید و به همین‌مناسبت، برای حضرت زینب(س) مولودی می‌خواند. جمعیت، کم‌وبیش با او همراهی می‌کنند. لحنشان و تُن صدایشان آرام است؛ درست همان‌طور که از یک‌پرستار انتظار می‌رود. همین‌صداهای آرام، در بیتی که مداح تکرار می‌کند، به هم می‌پیوندند و صدای واحد رسایی را می‌سازند:
ای به زهرا نور عین
یا شریکه‌الحسین
مداح از شهدای پرستاری مثل شهیدقنادپور و فریدون احمدی یاد می‌کند و خطاب به جمعیت می‌گوید: «هم‌لباس‌های شما در سوریه و عراق، جهادها کردند.» برق افتخار و تحسین را در چشم‌ها می‌بینم که حالا با تمام وجود دم گرفته‌اند:
سر ما و قدم تو یا زینب!
جان ما و حرم تو یا زینب!
از انتهای حسینیه، جایی که بیشتر مهمانانش کارکنان اورژانس و هلال احمرند و با لباس فُرم آمده‌اند، این‌دم در حسینیه تکثیر می‌شود:
جان فدای این‌لقب
یا عقیله‌العرب

6

فرشته‌های شفا

مولودی که تمام می‌شود، مداح همه را به خواندن دعای فرج دعوت می‌کند. همین‌جاست که زیباترین‌لحظه این‌جمع پیش چشم من رقم می‌خورد. دست‌های سفید، دست‌های مؤمنی که به دعا عادت دارند و اجابت چه بسیار دیده‌اند، بالا می‌آیند. پرستارها دم می‌گیرند: «اللهم کن لولیک الحجه‌بن‌الحسن...» رد نم اشک را بر بعضی صورت‌ها می‌بینم. چشم‌های بسته‌ای که با چشم دل، به آسمان دعا نگاه می‌کنند: «حتی تسکنه ارضک طوعا». انگشترهای عقیق و فیروزه را در دست‌های فرشته‌های شفا می‌بینم. چندنفری کف دستشان نوشته‌اند: «لبیک یا خامنه‌ای».

7

آماده شهادت

مداح که جایگاه را ترک می‌کند، جمعیت شور را زمین نمی‌گذارد. دیگر به گفت‌وگوها برنمی‌گردند. جمعیتِ آرام، روی پرشور و شررش را نشان می‌دهد! آقای پرستاری با روپوش سفید از میان جمعیت نیم‌خیز می‌شود و رهبری شعارها را بر عهده می‌گیرد. کمی بعد، پرستاری با کت و شلوار سورمه‌ای هم به مدد او می‌آید تا آقایان بگویند: «خونی که در رگ ماست» و خانم‌ها حرفشان را این‌طور تکمیل کنند: «هدیه به رهبر ماست!»
صداها که خوب بالا می‌گیرد، یکی از آقایان خوش‌ذوق، با این‌شعار، همه را با خودش همراه می‌کند و لبخند روی لب همه می‌آورد: پرستار، خدمتگزار ملت، آماده شهادت!

8

همنشین ابراهیم خلیل

انتظار به سر می‌آید! آقا وارد حسینیه می‌شوند. موج دست‌های سفید برای بیعت با آقا به آسمان حسینیه بلند می‌شود. آقا دست تشکر و احترام بر سینه می‌گذارند و به جمعیت لبخند می‌زنند.
قاری خوش‌سلیقگی می‌کند و پس از احوال‌پرسی با آقا، با آیه‌ای قرائتش را آغاز می‌کند که با مهمانان امروز، قرابت دارد: «ان الذین آمنوا ثم استقاموا...» چشمم می‌افتد به حدیثی که بر پارچه آبی، بالای جایگاه نصب کرده‌اند: «کسی که روز و شبی را بر بالین بیماری بیدار بماند، خدای متعال با ابراهیم خلیل محشورش خواهد کرد».

9

ناگفته‌های پیدا

پس از قاری، دکترنمکی، وزیر بهداشت، پشت تریبون قرار می‌گیرد. بعد از سلام و احوال‌پرسی با آقا و جمعیت، روز پرستار را به مهمان‌ها تبریک می‌گوید. بعد، گزارشی از عملکردهای وزارتخانه در بخش پرستاری را به آقا ارائه می‌دهد؛ مثل بسیج کنترل فشار خون و کمک به سیل‌زده‌ها.
آقای وزیر رو به جمعیت قول می‌دهد تا پایان سال، معوقات را به صفر برساند. پرستاران با خوشحالی به هم نگاه می‌کنند و بعد، صلوات می‌فرستند. یاد پرستاری می‌افتم که از سختی‌های زندگی‌اش با حقوق عقب‌افتاده برای همکارش می‌گفت و با این‌همه، باز هم عاشقانه کارش را دوست داشت. لحنش و همین حضورش در حسینیه، ناگفته همه‌چیز را می‌گفت.

10

تکریم پرستار، تکریم فضائل انسانی

بسم الله‌الرحمن‌الرحیم. صدای گرم آقا در حسینیه می‌پیچد. سکوت عمیق جمعیت برای بهترشنیدن صدای آقا. گردن‌کشیدن صف‌های عقب و جابه‌جاشدن برای داشتن قاب بهتری از جایگاه. 
آقا روز پرستار را به «جامعه بسیار باارزش پرستاری» تبریک می‌گویند. با این‌تعبیری که به کار می‌برند، خوشحالی در نگاه پرستارها می‌نشیند. بعد، آقا از مبارکی هم‌زمانی روز پرستار با روز ولادت حضرت زینب(س) صحبت می‌کنند و می‌گویند که باید مواظب پرستارها بود و پرستاری از پرستار را نباید فراموش کرد؛ به‌خصوص زنان پرستاری که مسئولیت‌های خانه و خانواده را هم به دوش دارند و این‌مصرع را از شاعر آشنا، عمّان سامانی، با اندکی تفاوت می‌خوانند: «زن نگر دست خدا در آینه». آقا می‌گویند: «با ایمان عرض می‌کنم تکریم پرستار به معنای تکریم فضائل انسانی است». بغل دستی‌ام آرام سر کنار گوشم می‌آورد و می‌گوید: «آدم کِیف می‌کنه از این‌نگاه!»
آقا خطاب به مسئولین می‌گویند که جزء اولویت‌های نظام سلامت، توجه به عایدی پرستاران باید باشد و به حرف‌های دکترنمکی اشاره می‌کنند. بعد، از رعایت حدود شرعی در بیمارستان‌ها حرف می‌زنند و این‌که هرخانمی به راحتی بتواند پرستار خانم در کنار خودش داشته باشد.

11

فتنه‌گر تنها ماند

آقا حرف را می‌برند سمت اتفاقات اخیر و اغتشاشات آبان‌ماه: «مردم یک‌مطالباتی دارند و در اغلب موارد هم حق با مردم است...مطالبات یک‌مسئله است؛ فتنه‌سازی به‌خاطر مطالبات یک‌مسئله دیگر است... مردم حاضر نشدند با فتنه‌گر همراهی کنند. کنار کشیدند؛ فتنه‌گر تنها ماند». 
آقا می‌گویند می‌خواهند نکته جالبی دربار حوادث آبان بگویند. حواس‌ها جمع می‌شود. چنددقیقه بعد، ماجرایی را نقل می‌کنند از یکی از مسئولان بلندپایه کشور که با یک‌سیاست‌مدار خارجی که در روز آغاز اغتشاشات آبان در واشنگتن بوده، ملاقاتی داشته و گفته آن‌روز آمریکایی‌ها خیلی خوشحال بوده‌اند. آن‌سیاست‌مدار گفته بود: «آمریکایی‌ها به من گفتند کار ایران تمام است!»
حرف که به این‌جا می‌رسد، یکی از حضار، حرف آقا را پیش‌خوانی می‌کند شاید. می‌داند که آقا می‌خواهد بگوید این‌طور نبوده. شاید هم از تحکم و اقتداری که در صدای آقاست هیجان‌زده می‌شود که با صدای بلند تکبیر می‌گوید! چندنفری هم به تأسی از او، «الله اکبر» می‌گویند تا زمزمه‌ای میان پرستارها می‌افتد که با تعجب همدیگر را نگاه می‌کنند و می‌پرسند چه وقت تکبیر است؟! آقا می‌خندند و می‌گویند: «این تکبیر برای چه بود؟» صدای خنده جمعیت بلند می‌شود و شعاردهنده‌ها که از خجالت سرخ شده‌اند، خودشان از همه بیشتر می‌خندند. 
چنددقیقه بعد که آقا از جنایت‌های آمریکا حرف می‌زنند و به توییت ترامپ در تهدید ایران اشاره می‌کنند، حرف که به مقاومت ایران در برابر استکبار می‌رسد، جمعیت یک‌پارچه شعار «مرگ بر آمریکا» می‌دهد.

12

آخرین‌ ثانیه‌های دیدار

«رحمت خدا بر شهیدان عزیز و بر امام بزرگوار شهیدان که این‌راه را مقابل ما باز کردند و تفضلات خدا شامل حال همه شما عزیزان باد.»
این آخرین‌جمله آقا در این‌دیدار است. از روی صندلی‌شان که بلند می‌شوند، دست راستشان را برای جمعیت بلند می‌کنند. محافظین به درخواست جمعیت، چفیه آقا را از روی شانه‌شان برمی‌دارند تا برای تبرک، به مردم بدهند. جمعیت حاضر در حسینیه به جوش و خروش افتاده تا در آخرین‌ثانیه‌های دیدار، رهبر انقلاب را از نزدیک ببینند.
خانمی که کنارم ایستاده و شعار می‌دهد، برخلاف بقیه که بیشتر مقنعه پوشیده‌اند، روسری سفید بلندی را مثل لبنانی‌ها پوشیده. مدام از پشت جمعیت سرک می‌کشد تا آقا را بهتر ببیند. چندکلمه‌ای که در مسیر در خروجی با او حرف می‌زنم، دستگیرم می‌شود اولین‌بار است که به بیت آمده. مسئول یکی از بیمارستان‌های شهرکرد است و دو پرستار منتخب کشوری شهرکرد هم همراه او هستند.

13

امید به بهار

جمعیت، به همان‌آرامی اول کار، به سمت کفشداری می‌رود. نزدیک در ورودی، یکی از پرستارها با لباس فرم نشسته و لقمه نان و پنیرش را که از امانات گرفته، گاز می‌زند. نزدیکش که می‌رسم، تعارفم می‌کند: «شیفت شب بودم. مریض بدحال داشتیم نرسیدم چیزی بخورم. آی. سی. یو. پیر می‌کنه آدم رو» و دیگری که کنارش نشسته می‌گوید: «بهزیستی نبودی که اینو می‌گی. سروکله‌زدن با مریض معمولیش سخته، چه برسه به کسی که مثل بقیه نیست و حتی گاهی وقتا زبونتم نمی‌فهمه».
همان‌طور که از بیت رهبری خارج می‌شوم، به جمعیت سفیدپوش نگاه و به جملات پراکنده‌ای که امروز از آن‌ها شنیده‌ام، فکر می‌کنم. می‌بینم که حتی کفش خیلی‌هایشان، از آن‌کفش‌های بی‌صدای مناسب بیمارستان است و همین گواهی می‌دهد احتمالاً از بیمارستان مستقیم خودشان را به بیت رهبری رسانده‌اند تا آقا را ببینند. 
جمعیت از خیابان فلسطین سرازیر می‌شود به خیابان جمهوری. درختان خیابان جمهوری اسلامی حالا همه هرس شده‌اند و آماده ازسرگذراندن زمستان‌اند؛ درختانی که امید بهار در زمستان سرپا نگهشان می‌دارد.

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA