nojavan7ContentView Portlet

دیدار با فرمانده
دیدار با فرمانده
حاشیه‌نگاری دیدار بسیجیان با رهبر انقلاب، ششم آذرماه 1398

پرستو علی‌عسگرنجاد- صبح خنک و البته بهتر است بگوییم خیلی‌خنک ششم آذر. نسیم نرمی می‌وزد و برگ‌های بی‌رمق پاییزی را روی سنگ‌فرش‌های پیاده‌رو، تکان می‌دهد. هوا آلوده است. بیشتر چهره‌ها با ماسک پوشانده شده‌اند و تو از بالای ماسک تنها می‌توانی پف چشم‌های خواب‌آلود سر صبح را در صورت‌ها ببینی. یکی از خیابان‌ها اما، سرزنده‌تر از بقیه است. سروصدای گفت‌وگوهایی که در آن پیچیده، شباهتی به بقیه خیابان‌ها ندارد. آن‌قدر لهجه‌های تازه و مختلف و صداهای سرحال‌ از آن شنیده می‌شود که انگار همه ایران در این‌خیابان جمع شده‌اند. خیابان فلسطین امروز میزبان گروهی از بسیجی‌های کل کشور است؛ مهمانان سحرخیزی که شوق دیدار آقا، چشم‌هایشان را پر از نشاط و سرزندگی کرده است. 

1

یک‌صبح دهه‌شصتی

به طرف ورودی که می‌روم، گروهی از خانم‌ها را می‌بینم که سردرگم، سر کوچه ایستاده‌اند. چفیه‌ای که روی دوش مسن‌ترین آن‌هاست، خبرم می‌دهد که برای دیدار آمده‌اند. از کنارشان که می‌گذرم، می‌شنوم که یکی‌شان به دیگری می‌گوید: «فرمانده گفت سر کوچه بمونیم تا آقایون برسن» و آن‌دیگری می‌گوید: «زنگ بزن پایگاه یه گرا بگیر ببین کجا موندن پس. دیر شد که!» یک‌لحظه احساس می‌کنم برگشته‌ایم به روزهای دهه شصت!
محافظ در ورودی کارت شناسایی‌ام را چک می‌کند. در همین‌وقت، یکی از همکارانش با چفیه‌ای که زیر چادر، روی شانه‌هایش انداخته، با جعبه‌ای شیرینی در یک‌دست و کتری شیر داغ در دست دیگر، به سمت ما می‌آید. این‌شیرینی‌های تازه خوشمزه را می‌شناسم! پذیرایی آشنای بیت هستند؛ کنار شیر گرم و گاهی هم چای. جعبه را مقابل من و همکارش می‌گیرد و می‌گوید: «صلواتیه! بفرمایید!» و محافظ دستان سردش را به هم می‌مالد و رو به پشت سری‌هایش می‌گوید: «بچه‌ها تدارک رسید!» خیال این‌که در زمانی دیگر ایستاده‌ام، در من قوت می‌گیرد! مرام و مسلک بسیجی‌ها همه فضا را به رنگ خودش درآورده.

2

مهمانان آقا

ورودی حسینیه پر است از کلمه! گفت‌وگوهای سراپا شوق بسیجی‌هایی که از راه‌های دور و نزدیک، به دیدار آقا آمده‌اند. لهجه‌های آشنا و نو دورتادورم شنیده می‌شود. دختری جوان به پیرزنی که بی‌صبرانه پشت سرش در انتظار نوبت بازرسی است و مدام از پشت سر او به جلوی صف سرک می‌کشد، می‌گوید: «حج‌خانوم امونُم بده کارش تموم شه مِرُم!» این‌لهجه شیرین می‌گوید هم‌شهری آقا، یار خراسانی همه ماست! صدایش دل من و همه دوروبری‌ها را یک‌بار می‌برد مشهد و دلمان را تنگ زیارت امام رئوف می‌کند و برمی‌گرداند.
ازدحام جمعیت پشت در حسینیه بیشتر است. همان‌شیرینی‌های آشنا و لیوان کاغذی شیر گرم در دست مهمان‌هاست که پیش از ورود به حسینیه، پذیرایی می‌شوند. دختر نوجوانی که کنارم ایستاده، رو به چهره‌ای که انگار میان‌سالی‌های خود اوست، می‌گوید: «آدم واقعاً حس می‌کنه اومده خونه آقا! چقدر می‌چسبه این‌شیرینی مامان!» مادرش با لبخند، سری به تأیید تکان می‌دهد و شیرینی خودش را در دستمال کاغذی می‌پیچد و همان‌طور که آن را در جیب ژاکتش می‌گذارد، می‌گوید: «اینو ببریم برای داداشت خوشحال بشه. بچه‌م چه غصه‌ش بود که نتونست بیاد». مادرها، همه‌جا مادرند!

3

تبرک

محافظ ورودی حسینیه، با لبخند به جمعیتی که پا روی گلیم‌های آبی آشنا می‌گذارند، خوشامد می‌گوید و چفیه و سربندی بهشان هدیه می‌دهد. پیرزن منتظر در صف را می‌بینم که با خوشحالی، سربند آبی «لبیک یا خامنه‌ای» را روی روسری ضخیم زمستانه‌اش می‌پیچد و همان‌طور که به چفیه اشاره می‌کند، به بغل‌دستی‌اش می‌گوید: «اینم تبرکی از حسینیه آقا! خدا خیرشون بده. من چفیه‌مو جا گذاشته بودم!»

4

الی بیت‌المقدس

دور تا دور حسینیه، در قاب‌های گچ‌بری‌شده روی دیوار، بنرهایی از عنوان و عکس فعالیت‌های مختلف بسیج طی این چهل‌سال نصب کرده‌اند. چندتایی‌شان را می‌خوانم: اردوهای جهادی، حلقه صالحین، علمی‌فناوری، گروه سرود. روی دیوار سمت چپ جایگاه هم بنری نصب شده با جمله‌ای آشنا و عزیز بر آن که آرزوی خیلی از این‌جمعیتی است که این‌‌جا نشسته‌اند: الی بیت‌المقدس.

5

بسیجی و قولش!

 در حسینیه پیش از هرچیز، نظم عجیب و غریب جمعیت، توجهم را جلب می‌کند. این‌نظم را پیشتر، در دیدار فرماندهان ارتش و سپاه و نیروی انتظامی با حضرت آقا دیده‌ام؛ اما این‌بار چنین‌نظمی از مردم برایم تازه است. 
تا می‌نشینم و یکی از مسئولین پشت میکروفون می‌آید، راز این‌نظم زیبا برایم فاش می‌شود.
- عزیزان! برادران و خواهران بسیجی! دقت بفرمایید به عهدی که دیروز با هم بستیم و فرماندهان و سرگروه‌هاتون هم شما رو راجع بهش توجیه کردن، وفادار بمونین. حضرت آقا که تشریف آوردن، این‌صفوف منظم رو به هم نریزید. لطفاً صف‌ها با همون فاصله‌ای که دیروز تمرین کردیم، بمونن. قول دادین‌ها!
حرف‌های آقای مسئول که تمام می‌شود، ناخودآگاه لبخند می‌زنم! پس این‌بسیجی‌ها فکر همه‌جایش را کرده‌اند! حالا فهمیدم این صف‌های مرتب و زیبا حاصل تمرین و عهد و پیمان تشکیلاتی بسیجی‌ها یک‌روز قبل از دیدار است.
محافظی که کنارم نشسته، آرام به همکارش می‌گوید: «یعنی تو می‌گی این‌صف‌ها رو تا آخر نگه می‌دارن؟ همین‌جوری مرتب؟!» و دیگری می‌گوید: «من که گمون نکنم آقا که بیان، صف‌ها همین‌طور بمونن! به‌خصوص صف‌های خانوما!» و با چشم و ابرو، به ردیف‌های انتهایی قسمت خانم‌ها اشاره می‌کند؛ جایی که چندردیف جوان و نوجوان کنار هم نشسته‌اند و مدام از لابه‌لای سرها گردن می‌کشند که جایگاه را بهتر ببینند.
هروقت آقا وارد حسینیه می‌شوند، جمعیت آن‌قدر به شوق می‌آید که موج‌وار، جلو می‌رود تا به جایگاه نزدیک‌تر شود و چهره آقا را نزدیک‌تر ببیند. معمولاً هم صفوف انتهایی منتظر لحظه ورود آقا می‌مانند تا خودشان را، اندکی هم که شده، جلوتر بکشند. برای همین محافظ به عقبی‌ها اشاره می‌کند و می‌خندد. من هم البته مثل او فکر می‌کنم و منتظر می‌مانم که ببینم چه پیش می‌آید.

6

همه ایران اینجایند

در فرصتی که منتظر ورود آقا هستیم، چشم می‌چرخانم میان جمعیت. آقایان با سربندهای سبز و سفید و سرخ، طرح پرچم ایران را شکل داده‌اند. سربندهای خانم‌ها هم آبی تیره است؛ همان رنگ آشنای حسینیه.
میان آقایان روحانی هم به‌وفور دیده می‌شود. آن‌ها که معمم‌اند، سربندها را روی عمامه‌شان بسته‌اند. چندنفر هم با کلاه پشمی ترکمنی میان جمعیت نشسته‌اند و چهره سرما و گرماکشیده‌شان به‌خوبی نشان می‌دهد ایلاتی‌اند و این‌همه راه را به شوق دیدار آقا آمده‌اند. چندنفر هم با لباس فرم اورژانس، مثل بقیه با چفیه و سربند نشسته‌اند و شعار می‌دهند. وسط جمعیت، چشمم به مرد میان‌سالی می‌افتد که با دشداشه و عبای عربی، دستار به سر بسته و چهره‌ای آفتاب‌سوخته دارد. گمانم از حوالی خلیج همیشه‌فارس آمده. در راه، درست فکر کرده بودم. راستی‌راستی امروز همه ایران این‌جایند!

7

قاری نو+جوان

آقای مسئول یک‌بار دیگر پشت میکروفون می‌رود و از جمعیت صلوات می‌گیرد. اتمام حجت می‌کند که کسی میان فرمایشات آقا نپرد و شعار بی‌وقت ندهد. بعد، با صلواتی دیگر، قاری نوجوان و خوش‌صدای کشور را به جایگاه دعوت می‌کند. «محمدرضا حاتمی»، همان‌چهره آشنایی که هرروز صدای اذان‌گفتنش را از شبکه نهال می‌شنویم، چفیه‌بردوش، پشت رحل می‌نشیند.
با «اعوذ بالله»ش همه زمزمه‌ها آرام می‌گیرد. جمعیت به کلام خدا گوش می‌سپارد. محمدرضا با حجم صدای بالایش، «لقد کان فی رسول الله اسوه حسنه» را که می‌گوید، جمعیت «الله، الله»گویان تحسینش می‌کند. چندلحظه بعد، آیه‌های دوست‌داشتنی سوره حمد، فضای حسینیه را پر می‌کند.
ناگهان در ابتدای این‌تلاوت در اوج، صدای گریه‌ای از ردیف‌های انتهایی بخش خانم‌ها بلند می‌شود. صدا ریز و کوچک است؛ اما با تمام قوا گریه می‌کند! همه سر می‌چرخانند به سمت صدا و از زیر یک‌پتوی صورتی قلبی‌شکل، کله کوچکی پیدا می‌شود که کلاه و ژاکت بافتنی سفید، نمکین‌‌ترش کرده. این‌نوزاد کوچک‌ترین مهمان امروز حسینیه است. مادرش دستپاچه، مهمان کوچک را که از صدای بلندگوها ترسیده، پشت در حسینیه می‌برد تا آرامش کند.
تلاوت قاری نوجوان که تمام می‌شود، مسئولین یکی‌یکی با او دست می‌دهند و سرش را می‌بوسند. خانم کناری‌ام با غبطه می‌گوید: «خوش به حال مادرش با این‌پسر قرآنیش!» و رفیقش، جمله‌اش را این‌طور تکمیل می‌کند: «اونم بسیجی قرآنی! خدا بهش ببخشه». 

8

یک شعر حماسی

سیدرضا نریمانی پشت میکروفن می‌آید؛ مداح جوان انقلابی. شعری حماسی می‌خواند که مردم را به وجد می‌آورد.
مردم دو گروه‌اند، زهیرند و زبیرند
این وقت خطر باشد و آن، یار نباشد
به این‌بیت که می‌رسد، صدای تکبیر مردم بلند می‌شود.
بعد از مداحی او، بسیجی‌ها یک‌بار دیگر شعارها را با همان‌نظم و به‌همان‌ترتیب تمرین‌شده، تکرار می‌کنند. «لبیک یا مولانا» می‌گویند و دست راستشان را به نشانه بیعت بالا می‌آورند. زیرچشمی می‌بینم که محافظین هم آرام با جمعیت، شعار را تکرار می‌کنند و لبیک می‌گویند. محافظ نزدیک من، تسبیح تربت را از دست راست به دست چپ می‌سپارد و او هم دستش را آرام بالا می‌آورد. از انتهای جمعیت به تصویر دست‌های بالاآمده نگاه می‌کنم؛ همه به سوی جایگاه. یکی در میان، در دست‌ها انگشتر عقیق است؛ عقیق، نشانه مؤمن.

9

وفای به عهد

قیام ناگهانی و پرشور جمعیت، خبر از ورود حضرت آقا می‌دهد. آقا را می‌بینم که برای مردم دست بلند می‌کنند و بعد، با هردودست، آن‌ها را دعوت به نشستن می‌کنند. من هم مثل آن‌دو محافظ، همه چشم شده‌ام و صف‌ها را می‌پایم. نه! کسی از جایش تکان نمی‌خورد! همه، شوقشان را در شعار می‌ریزند و همان‌جا که ایستاده‌اند، هم‌صدا با هم فریاد می‌کشند و به سینه می‌زنند:
حسین‌حسین شعار ماست
شهادت افتخار ماست
بسیجی‌ها به عهدشان وفا می‌کنند و صف‌ها همان‌طور مرتب می‌مانند. به محافظ نگاه می‌کنم و لبخند می‌زنم.

10

مسیر چهل ساله

سردار سلامی، فرمانده کل سپاه، در جایگاه قرار می‌گیرد. هفته بسیج را به رهبر بسیجی و جانبازمان تبریک می‌گوید و اجازه می‌خواهد که گزارشی از بسیج و فعالیت‌های جدید آن را ارائه کند. از مسیری که بسیج در این‌چهل‌سال طی کرده می‌گوید، از همه تجربه‌ها و موفقیت‌ها و بعد از رهبر می‌خواهد آن‌چه را که لازم است برای ادامه مسیر بسیج بیان کند. با «والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته» سردار سلامی، جمعیت صلوات می‌فرستد. میان صلوات، پاسخ آقا را می‌شنوم که خطاب به سردار می‌گوید: «وعلیکم‌السلام و رحمه‌الله و برکاته».

11

یک‌آرزوی بزرگ

بعد، فرمانده بسیج مستضعفین میکروفون را به دست می‌گیرد. «تحول درونی و اثرگذاری بیرونی» را مهم‌ترین‌فعالیت بسیج می‌داند و در پایان، چیزی می‌گوید که ته دلم از تصور آن غنج می‌رود. فرمانده از یک‌آرزوی بزرگ یا نه، از یک‌هدف بزرگ حرف می‌زند. او از «بسیج امت واحد اسلامی» می‌گوید، از بسیج یمن، لبنان، سوریه. از تحقق «نحن‌القائمون». از «ان‌شاءالله»ی که از میان جمعیت بلند می‌شود، می‌فهمم با جملات او در بقیه دل‌ها هم مثل دل من چراغانی است!

12

امیدهای آینده

صدای گرم و مقتدر آقا در حسینیه طنین‌انداز می‌شود. چشم‌هایی دور و بر من، از شوق، نجیبانه اشک می‌ریزند. آقا به بسیجی‌ها خوشامد می‌گویند و آن‌ها را «نور چشم مردم ایران و امیدهای آینده» خطاب می‌کنند. روز بسیج را هم به مردم تبریک می‌گویند. 
پیش از این‌که فرمایشاتشان را شروع کنند، با اشاره به متن سردارسلامی می‌گویند که خوب است این‌تحلیل از وضعیت کنونی بسیج، پس از ویرایش البته، در اختیار جوان‌ها قرار بگیرد. می‌فهمم که بادقت به گزارش‌ها گوش داده‌اند.

13

ملت قدرتمند

آقا اول از همه، دست می‌گذارند روی مهم‌ترین‌مسئله روزهای اخیر کشور. آقا می‌گویند تکریم و تعظیم خودشان را نثار مردم ایران می‌کنند که در این‌یک‌هفته، اول در زنجان و تبریز و بعد در بقیه شهرها و حتی روستاها و خود تهران به صحنه آمدند و ادامه می‌دهند: «ملت ایران یک‌بار دیگر ثابت کردند که قدرت‌مندند، باعظمت‌اند. آحاد مردم توجه به این‌اقتدار خودشان داشته باشند». آقا تبیین می‌کنند که یک‌بار دیگر دشمن برای فتنه‌افکنی هزینه کرده بود و به لطف حضور مردم شکست خورد. بعد، صهیونیسم و استکبار جهانی را دشمن اصلی معرفی می‌کنند و می‌گویند: «دشمن اصلی تودهنی خواهد خورد». صدای «ان‌شاءالله» خانم کناری‌ام را می‌شنوم.

14

استقلال و آزادی

سخنرانی آقا به محور مهمی رسیده؛ استقلال و آزادی. آقا اسلام را پرچم‌دار آزادی می‌دانند؛ آن هم پرچم‌دار بی‌رودربایستی که بی‌تعارف با ظلم مقابله می‌کند. بعد، از نگاه قرآن به مستضعفین می‌گویند که «ائمه و پیشوایان بالقوه بشریت»اند.

15

همه شهدا بسیجی‌اند

آقا از مردم می‌خواهند که به این‌بخش حرفشان توجه بیشتری کنند. حواس‌ها جمع می‌شود. مسن‌ترها کمر راست می‌کنند تا آقا را بهتر ببینند. آقا از دوجلوه بسیج حرف می‌زنند: مجاهدت در عرصه دفاع سخت و عرصه دفاع نرم. بعد، نام‌های آشنایی را بر زبان می‌آورند: بهنام محمدی، حسین فهمیده، محسن حججی و همین‌طور می‌گویند تا می‌رسند به شهیدان خرازی و بابایی و صیاد و آوینی و چمران. در نظر آقا، همه این‌شهدا، بسیجی‌اند. می‌گویند: «بله! صیاد ارتشی بود، اما بسیجی بود. خرازی سپاهی بود، اما بسیجی بود. حرکت، حرکت بسیجی بود». ته دلم قند آب می‌شود که میان این‌همه نام بزرگ، آقا اول از شهدای نوجوان نام می‌برند و اول‌تر از بهنام محمدی؛ کوچک‌ترین شهید دانش‌آموز حماسه خرمشهر.

16

جغرافیای بسیج

آقا در بخش پایانی حرف‌هایشان، با یادی از کمیته‌های انقلاب در دهه شصت، ضمن چند توصیه به بسیجی‌ها، به چندمورد از موفقیت‌های چشمگیر بسیج در کشور اشاره می‌کنند. وقتی از 11هزار هسته جهادی جغرافیامحور بسیج و 40هزار پروژه خدمت‌رسانی جهادی آن صحبت می‌کنند، می‌گویند: «این‌آمار را بسیج به من نداده. من از بیرون آمار دارم!» صدای خنده جمعیت بلند می‌شود. آقا اصرار دارند که مسئولان، خدمات بسیج را بهتر و بیشتر به اطلاع مردم برسانند و کاری کنند که این‌خدمات بیشتر دیده شود. بعد، از بسیجی‌ها می‌خواهند که نگذارند ارتباطشان با مساجد ضعیف شود. بعد از پایان توصیه‌ها، با همان «والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته» همیشگی، بیاناتشان را به پایان می‌رسانند.
جمعیت، محکم و یک‌صدا فریاد می‌زنند:
خونی که در رگ ماست
هدیه به رهبر ماست
و با این‌شعار، رهبر را بدرقه می‌کنند:
ای رهبر آزاده!
آماده‌ایم! آماده!
محافظین چفیه را از روی شانه‌های آقا برمی‌دارند برای کسانی که از آقا تبرک می‌خواهند.

17

دیدارنامه

وقت خداحافظی رسیده. چشم‌های شاد از دیدار آقا، برق می‌زنند. جمعیت، آرام و منظم، از حسینیه خارج می‌شوند و به سمت کفش‌داری می‌روند. در حیاط بیت، پسر جوانی را می‌بینم که جلیقه‌ای با نشان بسیج پوشیده و ویلچرش را محکم به جلو هل می‌دهد. دختر خردسالی هم که چفیه به سر کرده، چادرش را روی سر مرتب می‌کند. پیرمردی از سمت آقایان از جمعیت صلوات می‌گیرد. همه به سمت درهای خروجی می‌روند و در میانه راه، «دیدارنامه» می‌گیرند؛ ویژه‌نامه‌ای که بعد از دیدار به مهمان‌ها می‌دهند.

18

چفیه تبرکی

همان‌طور که به سمت خروجی می‌روم، خانمی را می‌بینم که گوشی همراه و کیف پولش را از امانت‌داری تحویل گرفته. چفیه و سربند و دیدارنامه را هم در دست دارد و مردد مانده که بدون کیف، این‌ها را چطور با خودش ببرد. بعد از چندثانیه، انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد، چفیه را باز می‌کند و همه وسایل را درون آن می‌گذارد. خانم میان‌سالی که کتانی پوشیده و یکی از پاهایش را کمی روی زمین می‌کشد، تر و فرز از کنارش رد می‌شود و خنده‌کنان می‌گوید: «آفرین! خوب کاری کردی! عینهو همون‌روزگار. جانماز، سفره، زیرانداز، باند پانسمان، دستار سر! چفیه فقط چفیه نیست که! خیلی بیشتر از ایناست!»
آخرین‌چیزی که پیش از خروج، در حیاط حسینیه می‌بینم، دختر جوانی است که چفیه تبرکی‌اش را با سلیقه تا می‌کند، آن را می‌بوسد و در کیفش می‌گذارد.

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA