nojavan7ContentView Portlet

در مرکز انقلاب
روایتی از دیدار مردم قم با رهبر انقلاب
در مرکز انقلاب

صفوف متراکم بسیار. التهاب کفش‌های بی‌قرار. دودوزدن چشم‌های مشتاق و سرک‌کشیدن از میان جمعیت به آن‌سوی دیوار. انتظار. انتظار. انتظار. همه‌چیز از اتفاقی بزرگ می‌گوید. نشانه‌ها از اشتیاقی برای یک‌دیدار گواهی می‌دهند. حواس‌ها اگر جمع تقویم باشد، بهانۀ دیدار پیدا می‌شود؛ نوزدهم دی‌ماه، سال‌روز قیام تاریخی مردم قم در دفاع از امام (رحمت الله علیه) و انقلاب، مردمی که امروز در حیاط بیت رهبری پابه‌پا می‌کنند برای دیدار با رهبر.

1

در آرزوی محافظان

عمامه‌ های سفید و سیاه در کنار چادرهای مشکی، در گوشه و کنار حیاط بیت به چشم می‌خورد. جمع زیادی از حاضران، روحانی هستند و حتی ظاهر صفوف انتظار، ذهن را به سمت قم می‌برد. بیشتر خانم‌ها روسری‌های تیرۀ اتوشده به سر دارند که با گیره‌ای کوچک، لبنانی بسته شده. عده‌ای هم پوشیه و نقاب دارند.

چشمم در این‌شلوغی به دنبال نوجوان‌ها می‌گردد. چفیه و سربند، نشانی آشنا! پیدایشان می‌کنم. در میان جمعیت، با شوق و اشتیاق، دست‌هایشان را در هوا تکان می‌دهند و از ارادتشان به رهبر حرف می‌زنند. بعضی‌هایشان هم زیرچشمی، محافظین و حراستی‌های جوان را می‌پایند و هیجان‌زده آرزو می‌کنند جای آن‌ها باشند تا آقا را بیشتر ببینند. دختر نوجوانی که در صف کفش‌داری ایستاده تا کفشش را تحویل بدهد و وارد حسینیه شود، با پر چادر، نم اشکش را می‌گیرد و به بغل‌دستی‌اش می‌گوید: «دفعۀ اولمه که اومده‌ا‌م. باورم نمی‌شه قراره آقا رو از نزدیک ببینم».

بعضی‌هایشان هم زیرچشمی، محافظین را می‌پایند و هیجان‌زده آرزو می‌کنند جای آن‌ها باشند تا آقا را بیشتر ببینند

2

همان زیلوهای ساده

پردۀ لاجوردی آشنا. «ان المومن اعز من‌ الجبل» با خط سفید نستعلیق، نشسته بر لاجوردی زمینه. زیلوهای سفید و آبی ساده، پهن‌شده بر سرتاسر حسینیه. سنِ بی‌تزیین، سنِ آشنا، سنی که از جمعیت جدا نیست؛ هم‌رنگ و هم‌شکل با همۀ حسینیه. جا می‌خورم وقتی می‌بینم سکویی که پایین جایگاه اصلی، نزدیک‌تر به جمعیت، برای حضور رهبر در نظر گرفته شده، هیچ‌ ندارد جز دنبالۀ همان‌ زیلوهای زیر پای ما که روی سکو و صندلی‌ها را پوشانده است. همین.

جمعیت، آرام و پیوسته، وارد حسینیه می‌شود. یک‌نفر کنار در ورودی، برگه‌هایی را به دست تازه‌واردان می‌دهد؛ شعر دیدار امروز، تازه‌ازتنوردرآمده. بعضی‌ از نوجوانان و جوانان، آرام شعر را با رفقایشان زمزمه می‌کنند. عده‌ای ذکر می‌گویند و عده‌ای پراکنده شعار می‌دهند. همه منتظر یک‌تصویرند. همۀ چهره‌ها، چشم‌به‌راه یک‌چهره‌اند، یک‌حضور عظیم، یک‌اتفاق عزیز.

زیلوهای سفید و آبی ساده، پهن‌شده بر سرتاسر حسینیه. سنِ بی‌تزیین، سنِ آشنا، سنی که از جمعیت جدا نیست

3

تمرین کردیم حاجی!

یکی از مسئولین پشت میکروفون قرار می‌گیرد. به جمعیت خوشامد می‌گوید و می‌خواهد به خوانش او از شعر، گوش بدهند تا لحن ابیات را بهتر بفهمند. پسر نوجوانی از صفوف میانی باخنده می‌گوید: «ما توی ماشین همش داشتیم با سی‌دی این‌شعرو تمرین می‌کردیم حاجی!»

«از تبار عاشقان حیدریم...»

جمعیت، از همان‌مصراع اول، با مداح دم می‌گیرد. آمادگی برای فراز و فرودها می‌گوید حرف پسر نوجوان درست است و همه با ذوق در راه شعر را خوانده‌اند. پیرزنی که در صف‌های ابتدایی نشسته، موقع خواندن شعر، انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان می‌دهد و تو فکر می‌کنی دارد بیت‌های راسخ سرزنش‌کننده را خطاب به خود دشمن می‌خواند.

چشمم می‌افتد به مادر جوانی که نوزادش را هم با خودش آورده. فکر نمی‌کنم بیشتر از هفت،هشت‌ماهش باشد. در دست‌های مادرش روی میله‌ها، وسط جمعیت نشسته و مردم که شعر می‌خوانند، می‌خندد و دست می‌زند.

آن‌طرف‌تر، دودختربچه با روسری‌های پولکی و سربند، روی سکوی فیلم‌برداری نشسته‌اند و با جمعیت فریاد می‌زنند: «یا حسین و یا حسین و یا حسین...». کمی بعد، با تذکر فیلم‌بردار صدا و سیما، پایین می‌آیند و در آغوش مادرانشان، ادامۀ شعر را می‌خوانند.

جمعیت، از همان‌مصراع اول، با مداح دم می‌گیرد. آمادگی برای فراز و فرودها می‌گوید حرف پسر نوجوان درست است

4

چشم‌ها به جایگاه

خیزش ناگهان جمعیت به جلو. صدای هیجان‌زدۀ «خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست»، پریدن‌ پلک‌ها، بر نوک‌ پا ایستادن و گردن‌کشیدن از میان جمعیت به سوی سکو. فریاد مسئولین حراست که: «بشینین! هنوز حضرت آقا تشریف نیاورد‌ند!»

چندلحظه بعد می‌فهمم هجوم جمعیت به جلو، به‌خاطر آوردن صندلی آقا و گذاشتنش روی سکو بوده. همه خیال کرده بودند لحظۀ ورود رهبر به جایگاه، نزدیک است و هیجان‌زده، به استقبال بلند شده بودند، اما هنوز جمعیتی بیرون از حسینیه مانده‌اند و باید صبر کرد. این را شمار افرادی که مدام از میان جمعیت به صفوف جلویی می‌پیوندند و جمعیت متراکم در ورودی حسینیه می‌گوید.

به صندلی روی سکو نگاه می‌کنم؛ به جایگاه سادۀ رهبر یک‌نظام، یک‌انقلاب، یک‌امت. حالا همۀ چشم‌ها به همان‌صندلی بی‌آلایش دوخته شده.

مداح پیشکسوتی پشت میکروفون می‌رود و به مناسبت نزدیک‌شدن میلاد حضرت زینب سلام‌الله‌علیها، چندبیتی در مدح ایشان می‌خواند. بعد، یکی دیگر از مسئولین از مردم می‌خواهد حین بیانات حضرت آقا، سکوت را رعایت کنند و از ابزار احساسات ناگهانی بپرهیزند. پسران نوجوانی که کنار ریش‌سفیدها نشسته‌اند، ریزریز می‌خندند و می‌فهمند خطاب مسئول به آن‌هاست.

به صندلی روی سکو نگاه می‌کنم؛ به جایگاه سادۀ رهبر یک‌نظام، یک‌انقلاب، یک‌امت. حالا همۀ چشم‌ها به همان‌صندلی بی‌آلایش دوخته شده

5

نوبت شعر

«ای رهبر آزاده! آماده‌ایم، آماده!»

«این‌همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده»

عمامۀ مشکی سیادت، عبای سادۀ غالب سخنرانی‌ها، تبسم شیرین دلنشین، چشم‌های نافذ هفتادواندی‌ساله. رهبر انقلاب، پیش چشم‌های منتظر و مشتاق مردم قم.

جمعیت با تمام قوا، با دست راست برافراشته در هوا، شعار می‌دهد. آقا برای مردم دست بلند می‌کنند و تشکر می‌کنند. روی صندلی می‌نشینند و صبورانه منتظر پایان شعارها می‌مانند.

صدای بغض‌های به‌اشک‌نشسته از گوشه و کنارم بلند می‌شود. زنی چادر روی صورت می‌کشد و بغض شادی‌اش را می‌بارد. شانه‌های روحانی مسنی در صف اول زیر عبا تکان می‌خورد. اشک شوق به چشم‌ها امان نمی‌دهد رهبر را از نزدیک ببینند.

بالاخره با صدای قرآن، صداها آرام می‌شوند. سید روحانی جوانی سمت راست آقا می‌نشیند به تلاوت قرآن. اول آیاتی را از سورۀ سبأ قرائت می‌کند: «قل جاءالحق و ما یبدی و ما یعید» و بعد، تلاوتش را به سورۀ نصر ختم می‌کند.

جمعیت صلوات می‌فرستد. آقا از قاری جوان تشکر می‌کند.

حالا نوبت همان‌شعری است که همه بارها تمرینش کرده‌اند. مردم که با مداح دم می‌گیرند، آقا با تبسمی ظریف، نگاهشان می‌کنند و گوش می‌دهند به شعر. یاد جلسات رمضانیۀ رهبر می‌افتم با شاعران و این‌که چندین‌بار از چندین‌نفرشان شنیده‌ام رهبر یک‌ادبیاتی تخصصی هستند و در شعر صاحب‌نظر.

آقا با تبسمی ظریف، نگاهشان می‌کنند و گوش می‌دهند به شعر. یاد جلسات رمضانیۀ رهبر می‌افتم

6

قم، مادر انقلاب

سخنرانی آغاز می‌شود. رهبر با همان‌جملات همیشگی در ستایش خداوند و حضرت رسول صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم، حرف‌هایشان را آغاز می‌کنند. اول، به حضار خوشامد می‌گویند و بعد، از مناسبت روز می‌گویند؛ از نوزدهم‌ دی‌ماه. با فرمایشات آقا، ذهنم می‌رود پیش کتاب‌های تاریخ. یادم می‌آید خوانده‌ام که چهل‌ویک‌سال پیش، مردم قم در اعتراض به چاپ مقالۀ «ایران و استعمار سرخ و سیاه» در روزنامۀ اطلاعات، تظاهرات کردند و همه معتقدند این‌قیام، سرآغاز پیروزی انقلاب در بهمن 57 بود. همین‌موقع است که آقا می‌گویند: «قم، سرچشمۀ اصلی انقلاب است... قم مادر انقلاب است». لب‌های پیرمردی که چفیه بر گردن دارد، به لبخند باز می‌شود، مثل بیشتر حاضران قمی.

رهبر با همان‌جملات همیشگی در ستایش خداوند و حضرت رسول صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم، حرف‌هایشان را آغاز می‌کنند

7

بذارین حرفشو بزنه

بیانات آقا به سمت تفاوت‌های دستگاه محاسباتی آمریکا و ایران رفته که ناگهان جوانی از میانۀ جمعیت، علی‌رغم تذکرهایی که پیش از شروع مراسم برای رعایت سکوت داده بودند، با صدای بلند خطاب به آقا شروع به صحبت می‌کند. همه جامی‌خورند. زن‌ها چهره درهم‌می‌کشند و مردها سر به عقب می‌چرخانند که گوینده را پیدا کنند. جوان در صفوف انتهایی نشسته و صدایش واضح به جلویی‌ها نمی‌رسد. چندنفر می‌خواهند ساکتش کنند که آقا می‌گویند: «ولش کنین بذارین هرچی می‌خواد بگه. بذارین حرفشو بزنه». نامفهوم و گنگ، همین‌قدر می‌فهمم که جوان از آقا می‌خواهد او را فرماندۀ قرارگاه فرهنگی کشور کند! با شنیدن درخواست جوان، همه می‌زنند زیر خنده. آقا می‌گویند: «خدا خیرت بده جوون. خیله خب! حرفاتو شنیدم...». جوان ساکت نمی‌شود و جمعیت پشت سر هم صلوات می‌فرستند تا نظم به جلسه برگردد. همه مکدرند که رشتۀ حرف آقا پاره شده. چندلحظه بعد، آقا حرف را پی می‌گیرند و می‌گویند: «آن‌ محاسبات آمریکایی‌هاست که ایران را در اولین‌ماه‌های پیروزی انقلاب تحریم کردند و بنا کردند که تا پنج،شش‌ماه دیگر انقلاب اسلامی از بین می‌رود. آن نظام محاسباتی امام است که گفت «دارم صدای خردشدن استخوان‌های مارکسیسم را می‌شنوم» و چندی بعد همه آن را شنیدند».

آقا می‌گویند: «ولش کنین بذارین هرچی می‌خواد بگه. بذارین حرفشو بزنه»

8

مرگ بر آمریکا که حتماً هست!

شور انقلابی و ارادۀ راسخ در حرف‌های آقا موج می‌زند. با خودم فکر می‌کنم همین‌جملاتی که بی‌هیچ‌تشریفات و تجملی، به‌این‌سادگی میان رهبر یک‌نظام با مردمش ردوبدل می‌شود، چنان قدرتی دارد که هم می‌تواند آرامش را به دل‌های بی‌قرار برگرداند و هم دنیا را تکان دهد.

آقا که از دشمنان انقلاب می‌گویند، یک‌نفر از میان جمعیت فریاد می‌کشد: «مرگ بر آمریکا!» آقا پیش از آن‌که جمعیت شعار را تکرار کنند، دست بلند می‌کنند: «صبر کنین! بله! مرگ بر آمریکا که حتماً هست! ولی صبر کنین گوش بدین». همه لبخند می‌زنند و تا پایان جلسه در سکوت، حواسشان را می‌دهند به فرمایشات آقا. البته وقتی حرف آقا به سمت تحریم‌ها می‌رود و می‌گویند: «به لطف خدا [آمریکا] شدیدترین‌شکست را در این‌باره [تحریم‌ها] خواهد خورد»، مردم دیگر نمی‌توانند ذوقشان را پنهان کنند و از ته دل شعار می‌دهند.

همین‌جملاتی که بی‌هیچ‌تشریفات میان رهبر یک‌نظام با مردمش ردوبدل می‌شود، چنان قدرتی دارد که می‌تواند آرامش را به دل‌های بی‌قرار برگرداند

9

سلام برسانید

سخنرانی رو به پایان است. آقا خطاب به مسئولین از دغدغۀ معیشت مردم می‌گویند. پیرزن کنار دستی‌ام با حرف‌های آقا سر تأیید تکان می‌دهد و آه می‌کشد و من حس می‌کنم این‌مردم چقدر دلشان می‌خواهد همان‌قدر که آن‌ها دل می‌سپارند به فرمایشات رهبر، مسئولین هم به دنبال تحقق این‌خواسته‌ها باشند.

هنوز ظهر از راه نرسیده که آقا می‌گویند: «سلام مرا به همۀ مردم قم برسانید. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته». غم و ناامیدی را در چشم‌ها می‌بینم. همه مثل من امید داشتند سخنرانی تا نماز طول بکشد و این‌توفیق را پیدا کنند که پشت سر رهبر انقلاب، نماز جماعت بخوانند، اما هنوز تا اذان یک‌ساعت مانده.

یکی از محافظین، چفیۀ آقا را از دوششان برمی‌دارد و به حلقۀ روحانیونی که دور آقا جمع شده‌اند، می‌دهد. دختر جوانی از پشت سرم با گریه به یکی از خانم‌های حراست می‌گوید: «می‌شه به منم تبرکی بدین؟ دفعۀ اولمه».

همه از پشت هیاهو و همهمۀ جمعیت، چشم می‌چرخانند تا برای آخرین‌لحظات، آقا را ببینند. نگاهم به چندپسرجوان می‌افتد که عکس شهیدمحسن حججی را در دست گرفته‌اند.

حراست به سمت درهای خروجی راهنمایی‌مان می‌کند. همان‌طور که از حسینیه، این‌حسینیۀ سادۀ عزیز که محور بزرگ‌ترین اتفاقات این‌خاک است، خارج می‌شوم، آن‌مادر جوان را دوباره می‌بینم. فرزندش آرام در آغوشش خوابیده و سربند «یاحسین» بر پیشانی‌اش جاخوش کرده.

یکی از محافظین، چفیۀ آقا را از دوششان برمی‌دارد و به حلقۀ روحانیونی که دور آقا جمع شده‌اند، می‌دهد

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA