سعید گفت: حالا درست و حسابی حرف بزن تا بفهمم چی میگی!
هادی ادامه داد: ببینید، تو خونه نشسته بودم که مادرم داداشم رو صدا زد و ازش خواست تا بره و براش روغن بخره! دادشم هم شروع کرد به نق زدن که دارم بازی میکنم! اصلا هوا گرمه و کلی بهانه دیگه! این یه ایده عالی برای شروع کسب و کار ماست!
سعید و پوریا کمی گیج شده بودند، هادی با هیجان ادامه میداد و تلاش میکرد حرفش را برای بچهها توضیح دهد!
همه چیز از یک ماه پیش آغاز شده بود، وقتی پدر سعید از سر ساختمان بازمیگشت، یک راننده بیحواس با او تصادف کرد و دکترها به پدرش گفتند باید شش ماه کامل استراحت کند تا وضعش بهبود پیدا کند! گرچه سعید درگیر امتحانات پایان سال پایه نهم بود اما متوجه شد که خانواده، نگران مشکلات مالی در این شش ماه هستند.
او میدانست که باید کاری انجام دهد تا کمک خانوادهاش باشد، شروع به چرخیدن کرد، مغازهها، کارواشها، دکهها و هرجای دیگر که به ذهنش میرسید را چرخید تا شاید شاگرد بخواهند، حتی به چند ساختمان نیمه کاره هم مراجعه کرد تا کارگر ساختمانی شود، اما جثه نحیف و سن پایینش باعث میشد تا او را نپذیرند!
سعید کلافه شده بود! این را دوستانش هم فهمیده بودند؛ رضا، پوریا و هادی نگران او بودند، سعیدی که همیشه در گل کوچیکهای عصرانه محله، دروازه حریف را گل باران میکرد، این روزها حتی حوصله بازی هم نداشت!
اما بالاخره پوریا توانست قفل کلام سعید را بشکند و او را به حرف بیاورد که ماجرا به چه شکل است؟! سعید میگفت: مشکل پدرم و چرخیدنم برای پیدا کردن کار باعث شده یه سوال همه ش تو ذهنم بچرخه، ما سالها درس خوندیم اما چرا حتی یه مهارت هم نداریم که بشه ازش پول درآورد؟ با این وضعیت در آینده میخوایم چیکار کنیم؟ چه شغلی انتخاب کنیم؟ اگر قرار نیست تو مدرسه مهارتی یاد بگیریم کجا قراره اینا رو بهمون آموزش بدن؟
پوریا انگار اولین بار بود به این موضوع فکر میکرد، سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت: راست میگیا! اما جدا از این سوال، اول باید به فکر پیدا کردن یه کار باشیم تا مشکلت حل بشه!
رضا جوری که انگار میخواست عقب نماند حرفش را قطع کرد: آره، منم پایهام! کمکت میکنیم تا کار پیدا کنی!
هادی پس از کمی تامل پرسید: خب بر فرض هم که بخوایم کمک کنیم! کسی به ما کار نمیده! چه کاری میخوایم پیدا کنیم؟!
پوریا جواب داد: اصلا بر فرض هم که کسی کار نده! خودمون کسب و کار را میندازیم، خودمون میشیم صاحب کار!
سکوتی بین بچهها جاری شد و همدیگر را نگاه میکردند، انگار همه منتظر شنیدن همین حرف بودند!
برقی در چشمان رضا درخشید و گفت: ایول! پس دفتر میخوایم! باید یه دفتر پیدا کنیم! کی رییس باشه؟ یعنی کلی پول درمیاریم؟ میتونم لب تاب بخرم، اصلا میتونم ماشین بخرم! فقط واستا ببینم، چه کسب و کاری میخوایم راه بندازیم؟!
انگار با این سوال آخر همه رویا پردازیهای رضا نقش بر آب شده بود! اما پوریا جواب داد: نباید عجله کنیم، من میتونم انباری خونه مون رو مرتب کنم و چندتا صندلی بگذارم تا بشه دفتر کارمون، بعد باید جلسه ایده پردازی بگذاریم تا انتخاب کنیم که چه کسب و کاری راه بیندازیم. نظر تو چیه سعید؟
سعید که حالا گل از گلش شکفته بود سرش را به نشانه موافقت تکان داد.
حالا یک هفتهای میشد که بچهها درگیر ایده پردازی بودند اما خبری از ایده خوب نبود! تا آن روزکه هادی دوان دوان آمده بود و صحبتهای مادر و برادرش را در مورد خرید نقل کرد و میگفت یک ایده خوب برای راه اندازی کسب و کار دارد!
در قسمت بعد همراه ما باشید تا با ایده هادی آشنا بشویم و ببینیم بچهها چطور یک کسب و کار راه اندازی میکنند؟
جرقه در تابستان
nojavan7ContentView Portlet
کارستون 1
جرقه در تابستان
با سعید و دوستانش همراه شوید
هادی نفس نفس میزد و بریده بریده میگفت: پ...پ...پیدا کردم! گرمای ظهر تابستان، با آتش شور و شوق درونی او همراه شده بود؛ اما بالاخره لیوان آبی که پوریا برایش آورد، کمی آرامش کرد!
این مطلب را در شبکه های اجتماعی و پیامرسانها به اشتراک بگذارید
1
nojavan7CommentHead Portlet