nojavan7ContentView Portlet

راز مداد قرمز
راز مداد قرمز

محمد عکاف- «توجه...! توجه...! علامتی که هم‌اکنون می‌شنوید اعلام‌خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد. محل کار خود را ترک و پناهگاه بروید...» آژیر ممتد قرمز از تلویزیون پخش می‌شود...برق ناگهان قطع می‌شود. مادر هراسان وارد می‌شود. چراغ‌نفتی را خاموش می‌کند. مداد قرمز از دستم می‌افتد و توی تاریکی میان دفتر و کتاب‌هایم گم می‌شود.

1

توجه...!توجه...!علامتی که هم‌اکنون می‌شنوید...

تلویزیون دارد فیلم سینمایی نشان می‌دهد. کنار بخاری نفتی کِز کرده‌ام و کتاب و دفترم را دور و برم پهن کرده‌ام. مادر توی آشپزخانه شامی‌کباب درست می‌کند. بوی شامی خانه را پر کرده است. خواهرم با ظرف‌های پلاستیکی و قابلمه کوچک مسی برای عروسک‌هایش غذا درست کرده است. در اتاق باز می‌شود. فتیله چراغ‌نفتی گُر می‌گیرد و قد می‌کشد. مادر ظرف میوه را کنار دستم می‌گذارد. محمد معلوم هست حواست کجاست؟ هوش و حواست پی تلویزیون نرود درس‌ومشق‌هایت بماند! نیم‌نگاهی به دفتر و کتاب‌هایم می‌کنم. کتاب تعلیمات دینی را باز می‌کنم. با سرعت ورق می‌زنم. دفترش را از میان دفترهایی که یک‌شکل جلد شده‌اند پیدا می‌کنم. نیم‌خیز می‌شوم روی زمین تا از روی درس یازدهم رونویسی کنم. با مداد قرمز دو طرف دفتر را خط می‌کشم و بالای صفحه می‌نویسم درس یازدهم. سطر بعد می‌نویسم «اندیشه در انتخاب راه و هدف» سر خط می‌نویسم «برای اینکه در زندگی پیروز گردید، چه راهی را انتخاب می‌کنید» و با مداد قرمز یک علامت سؤال می‌گذارم انتهای جمله. می‌خواهم خط بعدی را شروع کن که ناگهان فیلم سینمایی قطع می‌شود:
«توجه...! توجه...! علامتی که هم‌اکنون می‌شنوید اعلام‌خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد. محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید...» آژیر ممتد قرمز از تلویزیون پخش می‌شود...برق ناگهان قطع می‌شود. مادر هراسان وارد می‌شود. چراغ‌نفتی را خاموش می‌کند. مداد قرمز از دستم می‌افتد و توی تاریکی میان دفتر و کتاب‌هایم گم می‌شود. مادر دست من و مینا را می‌گیرد و باعجله می‌رویم داخل حیاط و می‌دویم سمت زیرزمین. کنار دیوارهای زیرزمین نزدیک مادر می‌نشینم روی زمین. دهانم تلخ شده است. مینا ترسیده و چادر مادر را محکم گرفته است. مادرم زیر لب آیت‌الکرسی می‌خواند. صدای ضد هوایی‌ها یک‌لحظه قطع نمی‌شود. احساس می‌کنم آن بالا هواپیمای عراقی خودش را آن‌قدر بالا کشیده تا دست گلوله‌های ضد هوایی بهشان نرسد. بابا می‌گوید هواپیماهای عراقی که می‌آیند جنگنده‌های ایرانی می‌روند بالای سرشان تا آن‌ها فرار کنند. بابا هنوز نیامده، صدای ضد هوایی‌ها قطع نمی‌شود، همه‌جا تاریک است...می‌ترسم. دلم نمی‌خواهد ترسیدنم را کسی بفهمد، ذهنم شلوغ شده است مثل روزهای امتحانات، مثل وقتی‌که دارم به جدول‌ضرب فکر می‌کنم. توی ذهنم یک صدایی می‌گوید نکند همین‌طور که هواپیماهای دشمن دارند فرار می‌کنند بمب‌هایشان را بریزند روی سر خانه‌ها. نکند خانه حسین و علی و سهراب، خانه دایی حسن و خاله مریم و عمو عباس خراب شود. نکند یکی از آن بمب‌ها بیفتد روی خانه ما. دلم می‌رود پیش دفتر و کتاب‌هایم. پیش چراغ‌نفتی. پیش مداد قرمزم که توی تاریکی گم شده است...چراغ زیرزمین روشن می‌شود. مثل وقت‌هایی که چراغ سینما را روشن می‌کنند و تو هنوز داری به پرده سینما نگاه می‌کنی. طنین آشنایی از بالای پله‌ها صدایمان می‌کند: «محمد، مینا، سارا...کجایید؟ حالتون خوبه...نترسید! وضعیت سفید اعلام کردند...»...بابا آمده است. هواپیماها رفته‌اند. مینا گریه می‌کند و خودش را می‌اندازد توی بغل بابا...من هم دلم آغوش بابا را می‌خواهد، غرور مردانه‌ام اجازه نمی‌دهد...بغض می‌کنم و همراه مادر از پله‌های زیرزمین بالا می‌روم، آسمان بوی باروت می‌دهد...

2

شکارِ بزرگ

روی تقویم کنار عکس بابا نوشته یک‌شنبه 13 آذر 1390- بی‌سیم کنار مانیتور خش‌خش ممتدی می‌کند...«پرنده را صید کنید!» گروه کنترل کارشان را شروع می‌کنند، سهراب تلاش می‌کند محل حرکت پرنده مهاجم را شناسایی کند: «بچه‌ها از شمال شرق کشور داره میاد به سمت مرز، داره وارد میشه! نگاه کنید! می‌بینید؟» فرمانده فریاد می‌زند: «بچه‌ها نباید فرار کنه. صیدش کنید...!»
عرق روی پیشانی سهراب نشسته است. من دارم رادارها را کنترل می‌کنم و مختصات جغرافیایی حرکت پرنده مهاجم را لحظه‌به‌لحظه برای فرماندهی می‌فرستم. مثل وقت‌هایی که توی دانشگاه باید مختصات هندسی را روی کاغذهای کالک طوری می‌کشیدم که نیاز به پاک کردن و دوباره کشیدن نداشته باشد. مثل روزهایی که فرمول‌ها را باید طوری محاسبه می‌کردم که بالاترین نمره کلاس برای من باشد. مثل شب‌های امتحان که تا صبح چشم روی‌هم می‌گذاشتم. مثل لحظه‌ای که قرار بود برای اولین بار وارد اتاق کنترل بشوم و رادارها را روشن کنم. مثل دلواپسی‌هایم کنار چراغ‌نفتی، مثل وقت‌هایی که مداد قرمزم میان دفتر و کتاب‌هایم سر می‌خورد و گم می‌شد و کلافه‌ام می‌کرد. مثل دل‌بستگی‌هایم به عکس‌هایی که از هواپیماها و ماهواره‌ها، از مجله دانستنی‌ها جدا می‌کردم و با وسواس به دیوار اتاق می‌چسباندم. مثل چشم‌های نگران خواهرم توی شب‌های موشک‌باران تهران. انگار عقربه‌های ساعت دارند به عقب برمی‌گردند. انگار من باید از تونل زمان عبور کنم و یک‌بار دیگر دلواپسی‌های کودکی‌ را تجربه کنم. حالا من مانده‌ام و جانوری که دارد بال می‌کشد به سرزمینم. من مانده‌ام و اژدهای فولادی که قرار است به ما نزدیک شود. حالا چراغ‌های قرمز اتاق کنترل شبیه چراغ‌های زیرزمین توی شب‌های موشک‌باران شده است. کاش مادر اینجا بود و خودم را به چادر سفید گل‌دارش می‌چسباندم.
اتاق کنترل ورود پرنده جاسوسی را به مرزهای شرقی تأیید می‌کند...دوباره خش‌خش بی‌سیم کنار مانیتور:«...این پرنده با بقیه فرق داره حواستون باشه درست تور رو پهن کنید!...» حالا پرنده جاسوسی خودش را از طریق مرزهای شمال شرقی رسانده است به کشور. آمده است برای یک جاسوسی تمام‌عیار. سامانه‌ها را چک می‌کنم. رادارها با بالاترین سطح شناسایی کار می‌کنند. فرمول‌ها یک‌بار دیگر مثل روز امتحان جلوی چشمم رژه می‌روند. طوری دارم روی صفحه‌کلید رایانه می‌کوبم که سرِانگشتانم گِزگِز می‌کند. فرمانده بالای سرم ایستاده و صدای نفس‌هایش را می‌توانم بشمارم. «لعنتی نمی‌گیره...حاجی رادار گریزه...باید بیاد نزدیک‌تر باید فرکانسش رو بهتر بگیرم؟...» سهراب بلند فریاد می‌زند: «محمد زود باش داره میره سمت طبس...» یاد صحرای طبس می‌افتم، یاد عملیات پنجه عقاب، یاد حمله تفنگداران آمریکایی، یاد طوفان شن...دوباره سهراب فریاد می‌زند: «محمد داره میرسه به منطقه بَردسکن...» حالا انگشتانم نشسته روی کلیدهای کیبورد سامانه کنترل پهپاد، مثل لحظه‌هایی که هواپیماهای بعثی آمده بودند بالای سر شهر و دلم می‌خواست ماشه ضدهایی را بچکانم و همه‌شان را سرنگونشان کنم...سامانه روی پهپاد قفل می‌کند، مغزم داغ می‌شود، صدای قلبم را می‌شنوم، ناگهان فریاد می‌زنم: «گرفتمش...گرفتمش...» صدای تکبیر توی اتاق کنترل بلند می‌شود، چشمان فرمانده خیس شده است، بغض می‌کنم، مثل وقتی‌که وضعیت سفید اعلام می‌کردند...جانور قندهار...آرکیو-۱۷۰...مهم‌ترین پهپاد جاسوسی آمریکا حالا در دستان ماست... 

3

ما نباید کشور را بی‌دفاع بگذاریم

نشسته‌ام پای تلویزیون، آقا درباره اهمیت مسئله‌ قدرت دفاعی و موشکی ایران صحبت می‌کنند: «نظام جمهوری اسلامی حق ندارد وضع دفاعی کشور را جوری قرار بدهد که یک آدم بی‌عُرضه‌ای مثل صدّام‌حسین بتواند بیاید شهر تهران را بمباران کند، موشک بزند و هواپیمای میگ ۲۵ او بیاید روی آسمان تهران حرکت کند و کاری از دست نظام برنیاید. این اتّفاق افتاد؛ در همین شهر تهران یا موشک عراقی می‌آمد، یا هواپیمای میگ ۲۵ می‌آمد از ارتفاع بالا بمباران می‌کرد، کاری هم نمی‌توانستیم بکنیم، امکاناتی نداشتیم. امروز قدرت دفاعی ما جوری است که دشمنان ما در محاسباتشان ناگزیرند توانایی‌های ایران را به حساب بیاورند. وقتی‌که موشک جمهوری اسلامی می‌تواند پرنده‌ متجاوز آمریکایی را که آمده روی آسمان ایران ساقط کند، یا آن وقتی‌که موشک‌های ایرانی می‌توانند پایگاه عین‌الاسد را آن‌جور در هم بکوبند، آن‌وقت دشمن مجبور است در محاسبات خودش، در مورد تصمیم‌های نظامی خودش، روی این قدرت کشور و روی این توانایی کشور حساب کند. ما نباید کشور را بی‌دفاع بگذاریم؛ این وظیفه‌ ما است...» ۱۳۹۹/۱۰/۹ 
نگاهم از روی صفحه تلویزیون می‌چرخد روی عکسی که بچه‌های پدافند هوایی با آرکیو-۱۷۰ آمریکایی گرفته‌اند، احساس غرور زیرِ پوستم می‌دود، احساس پیدا کردن بخش گمشده‌ای از خودم، مثل وقت‌هایی که بعد از موشک‌باران مداد قرمزم را از میان دفتر و کتاب‌ها پیدا می‌کردم.

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA