nojavan7ContentView Portlet

مرثیه‌ای برای خورشید
پای روضه آقا- بخش دوم
مرثیه‌ای برای خورشید
روایت شهادت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام در کلام رهبر انقلاب

انگار دستی مشتی خاک از دل بیابان برداشته و پاشیده بود روی سر شهر؛ از همان‌ بیابان که علی علیه‌السلام بعد از فاطمه سلام‌الله‌علیها، سر به سینه چاه آن می‌گذاشت و غربتش را گریه می‌کرد. کوفه سراپا شده بود ماتم، ماتمی که از محراب خونین مسجد آغاز شده بود.

1

محراب سرخ

در و دیوار مسجد کوفه و مردمی که آن‌جا جمع می‌شدند، بارها مناجات‌ها، دعاها و راز و نیازهای علی علیه‌السلام را با خدا شنیده بودند، اشک‌های او را دیده بودند، عبادت مخلصانه، بیانات عارفانه و گاه حتی شکوه‌ها و رنج‌های او را هم. حالا ناگهان، شب نوزدهم، در مسجد کوفه شنیده بودند صدای علی علیه‌السلام بلند شد که: «فزت و ربّ الکعبه» دست جنایتی در تاریکی شب، امیرالمؤمنین را هدف قرار داده بود. روز که کسی جرئت نمی‌کرد مقابل علی ظاهر شود یا بخواهد با او نبرد کند. کجا کسی بود که بتواند به امیرالمؤمنین در روز روشن سوءقصد کند؟ در شب، آن هم در حال نماز، در محراب عبادت فرق علی علیه‌السلام را شکافته بودند. از همان‌وقت، از همان‌لحظه که مردم صدای هاتف را شنیدند که خبر از حادثه عظیم درباره امیرالمؤمنین می‌داد؛ از همان‌وقت که رفتند طرف مسجد و با پیکر خون‌آلودِ امیرالمؤمنین مواجه شدند، غمی روی دلشان نشسته بود که لحظه‌به‌لحظه سنگین‌تر می‌شد. جملات دختر پیامبر انگار در گوش‌هایشان زنگ می‌زد.

2

به زلالی رود

فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها، بیست‌ و پنج ‌سال قبل، آن هم در بستر بیماری گفته بود. به زنان مدینه گفته بود اگر علی علیه‌السلام را بر سر کار می‌گذاشتند، راه زندگی را بر مردم هموار می‌کرد. نمی‌گذاشت  اقتدار حکومت و روحیه حکومت‌گریِ اسلام، اندکی به پیکر جامعه اسلامی زخم بزند، نمی‌گذاشت ذره‌ای آسیب ایجاد کند، کار را پیش می‌برد و از هر آسیبی هم جلوگیری می‌کرد.
 این‌‌‌ها را فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها آن‌روز گفته بود. واقعه، بیست‌وپنج سال عقب افتاده بود؛ ولی بالاخره امت اسلامی جمع شده و امیرالمؤمنین را سرِ کار آورده بودند. امیرالمؤمنین در همین‌ چندسال، از ذی‌‌الحجّه سال ۳۵ تا ماه رمضان سال ۴۰، کارهای بزرگی کرده بود. کارهایی را پایه‌گذاری کرده بود که اگر شمشیر غدر و خیانت نمی‌بود و ابن‌ملجم و خیانت‌کاران پشت پرده‌ این‌جنایت را رقم نمی‌زدند، امیرالمؤمنین این‌ راه را ادامه می‌داد و باز دنیای اسلام شاید تا قرن‌ها بیمه و تأمین می‌شد.
نشد اما. رود صاف زلالی را که می‌توانست دنیای اسلام را سیراب کند، از دسترس دنیا دور کردند. پس مصیبت، مصیبتِ همیشه بود؛ مصیبت همیشه زمان.

3

رؤیای صادقه

همین ‌دو روز پیش بود. اصلاً انگار که همین ‌چند لحظه پیش باشد! همه ‌چیز مقابل چشمان امام حسن علیه‌السلام بود. با چشم به‌خون ‌نشسته‌ای که فرق شکافته پدرش را در محراب مسجد دیده، داشت آن‌چه را که پیش از نوزدهم رمضان از پدر شنیده بود، بازگو می‌کرد: «من دو روز قبل به مناسبت سالروز حادثه بدر با پدرم صحبت می‌كردم و امیرالمؤمنین به من فرمود: صبح بعد از عبادت، لحظه‌ای چشمم گرم شد و خوابم برد. پیامبر در مقابل من مجسم شد. به خواب من آمد. به ایشان گفتم یا رسول‌اللَّه! از امّت تو من چه كشیدم؛ از اعوجاج‌ها و از دشمنی‌هایشان. پیامبر در جوابم گفت: علی‌جان! نفرینشان كن! من هم گفتم پروردگارا! برای من كسانی را برسان كه بهتر از این‌ها باشند و برای این‌ها كسی را برسان كه بدتر از من باشد!» 
حالا، یك‌ روز بیشتر نگذشته، دعایی كه امیرالمؤمنین در خواب از خدا درخواست كرده بود مستجاب شده بود. فریاد «تهدّمت واللَّه اركان الهدی» دنیا را گرفته بود. علی علیه‌السلام داشت از دست مردم می‌رفت.
آن ‌روز کسی نمی‌دانست، بعدها دانستند. بعدها فهمیدند بعد از امیرالمؤمنین دنیای اسلام آن را كشید كه تاریخ می‌داند. همین كوفه چه سختی‌هایی كشید! بر همین كوفه بود كه حجّاج مسلّط شد. بر همین كوفه بود كه یوسف‌بن‌عمر ثقفی مسلّط شد. بر همین كوفه بود كه به جای امیرالمؤمنین، حكّام اموی یكی پس از دیگری می‌آمدند و مسلّط می‌شدند. آن مردم بودند كه این فشارها را بر سر این كوفه آوردند.

4

آخرین ‌وصیت

امیرالمؤمنین رنگ به صورت نداشت. زهر، داشت کار خودش را می‌کرد. اضطراب ذرات هوای کوفه را به ارتعاش درآورده بود. امام اما آرام بود. می‌خواست وصیت‌نامه‌اش را بنویسد. نوشت مخاطب این وصیت، همه کسانی هستند که این‌ نامه و این ‌وصیت به آن‌ها می‌رسد. نوشت؛ همان ‌وصیت معروفی را که بعد از یکی دو سطر در آن می‌گوید: «اوصیکما و جمیع ولدی و اهلی و من بلغه کتابی بتقوی اللَّه و نظم امرکم و صلاح ذات بینکم». وصیت انسانی بزرگ، آن هم وقتی که در آخرین ساعات عمر او نوشته می‌شود، شامل حساس‌ترین مطالب به نظر اوست؛ آن هم وصیتی که بعد از ضربت ابن‌ملجم نوشته‌ شده باشد. آغاز مهم‌ترین ‌حرف‌ها، آغاز آخرین‌ وصیت امیرالمؤمنین، بعد از «تقوا»، یکی «نظم امرکم» بود و دوم «صلاح ذات بینکم»؛ یعنی نظم در کارها و ایجاد الفت میان برادران. 

5

وحشت دنیای بدون ‌مولا

در کوفه غوغا بود. دلشوره و وحشت دنیای بدون ‌علی علیه‌السلام دست از سر مردم برنمی‌داشت. همه دلواپس بودند. اما با وجود غوغای مردم، خانواده امیرالمؤمنین احساس غربت می‌‌‌کردند، چون می‌‌‌دانستند امام با این مردم چگونه بود و از دست آن‌‌‌ها چه کشید. حضرت را با آن حال کسالت سخت و مسمومیت شدید و با آن چهره خون‌‌‌آلود و محاسن خونین، از مسجد به منزل برده بودند. دو روز گذشته بود و امام در همان ‌حالت بود. خانواده ولایت در نهایت نگرانی و اضطراب به‌ سرمی‌‌‌بردند که سرنوشت پدر چه خواهد شد؟ طبیب هم آورده بودند. معاینه کرده و فهمیده بود که امام مسموم شده. دیگر همه از حیات امیرالمؤمنین ناامید شدند.

6

ارکان الهدی

قدرش را نمی‌دانستند. با این ‌همه اما در کوفه خیلی محبوب بود. علی علیه‌السلام را دوست می‌داشتند. زن و مرد، کوچک و بزرگ، به‌ خصوص بعضی اصحاب نزدیکش خیلی مضطرب بودند. روز بیستم ماه رمضان بود. همه اطراف خانه امیرالمؤمنین جمع شده بودند. امام حسن مجتبی علیه‌السلام دید مردم مضطرب‌اند و مشتاق که بیایند امیرالمؤمنین را عیادت کنند. فرمود: «برادران و مؤمنان! حالِ امیرالمؤمنین مساعد نیست. نمی‌شود ایشان را ببینید. متفرق شوید و بروید». مردم را متفرق کردند. ماند یک‌ نفر، «اصبغ‌بن‌نباته» که هرکاری کرد، دید طاقت این را که از کنار خانه امیرالمؤمنین برود، ندارد. ماند همان‌جا دم در. 
کمی گذشت، امام حسن علیه‌السلام از خانه بیرون آمد. تا چشمش به اصبغ افتاد، گفتند: «اصبغ! مگر نشنیدی گفتم بروید؟ نمی‌شود ملاقات کرد». اصبغ گفت: «یابن‌رسول‌اللَّه! من دیگر طاقت ندارم، نمی‌توانم از این‌جا دور شوم. اگر بشود، من یک ‌لحظه بیایم امیرالمؤمنین را ببینم». امام حسن علیه‌السلام داخل رفت و آمد و اجازه داد.
 اصبغ می‌گوید: «داخل اتاق شدم، دیدم امیرالمؤمنین در بستر بیماری افتاده. زخم سرش را با پارچه زردی بسته‌ بودند؛ اما نتوانستم بفهمم این پارچه زردتر است یا رنگِ رویِ امیرالمؤمنین!»
 حضرت گاهی بیهوش می‌شد و گاهی به هوش می‌آمد. در یکی از دفعاتی که به هوش آمد، دست اصبغ را گرفت و حدیثی نقل کرد. «ارکان الهدی» که منادا گفته بود، همین بود. در لحظه آخر زندگی، با آن حال خراب هم دست از هدایت برنمی‌داشت. حدیث مفصلی برای اصبغ گفت و بیهوش شد. 

7

آخرین ‌شب

شب بیست‌ویکم بود؛ آخرین ‌شب. حبیب‌بن‌عمرو به‌ زحمت خودش را رسانده بود برای دیدار امیرالمؤمنین. نشسته بود نزدیک امام که چشمش افتاد به دختر مولا که اشك می‌ریخت، او هم گریه‌اش گرفت. مردم بیرون اتاق بودند. صدای گریه را كه شنیدند، آن‌ها هم بنا كردند گریه‌كردن. امیرالمؤمنین چشم باز كرد. گفت: «اگر آنچه را كه من می‌بینم، شما هم می‌دیدید، شما هم گریه نمی‌كردید». عمرو پرسید: «مگر شما چه می‌بینید؟» مولا گفت: «من ملائکه خدا را می‌بینم، فرشتگان آسمان‌ها را می‌بینم، همه پیامبران را می‌بینم كه صف كشیده‌اند، به من سلام می‌كنند و خوشامد می‌گویند. پیغمبر را می‌بینم كه پهلوی من نشسته است و می‌گوید بیا علی‌ جان! زودتر بیا!»
اشک، امان از عمرو گرفت. بغضش را فرو خورد و به‌ زحمت از جا بلند شد. هنوز از خانه امیرالمؤمنین خارج نشده بود كه از صدای فریاد اهل بیت علی، فهمید كه تمام شد. علی علیه‌السلام از دست دنیا رفت.

8

خون خدا

«امیرالمؤمنین علیه‌الصّلاةوالسّلام به‌ خاطر همین عظمت‌ها و تراکم همین ارزش‌های ممتاز در وجود مبارکش، ضربت خورد و این فاجعه بزرگ انسانی به ‌وسیله انسان‌های شقی و گمراه، نسبت به آن بزرگوار به ‌وجود آمد. خون امیرالمؤمنین هم ثاراللَّه دانسته شده است. شما به امام حسین علیه‌السلام می‌گویید: «السّلام علیک یا ثاراللَّه و ابن ثاره». فقط خون امام حسین علیه‌السلام نیست که خون‌خواه آن، خداست. خون امیرالمؤمنین هم ثاراللَّه است؛ یعنی خون‌خواه و صاحب این‌خون، خدای متعال است.

9

پی‌نوشت

بیانات در خطبه‌های نماز جمعه تهران،  1388/6/20
بیانات در خطبه‌های نماز جمعه تهران،  1387/6/29
بیانات در خطبه‌های نماز جمعه‌،   1383/8/15    
بیانات در خطبه‌های نمازجمعه،     1382/8/23
بیانات در خطبه‌های نماز جمعه،    1377/10/18
بیانات در خطبه‌های نماز جمعه‌‌،    1381/9/1
بیانات در خطبه‌های نماز جمعه،   1371/1/7

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA