nojavan7ContentView Portlet

دیدار در فلسطین، نماز در بیت‌المقدس
گزارشی از دیدار اقشار مختلف مردم با آقا
دیدار در فلسطین، نماز در بیت‌المقدس

غزاله صباغیان طوسی- لحظه‌های اول معمولا پر از احساسات متفاوتند. شوق، بهت، انتظار. حسینیه امام خمینی برای خیلی از ماهایی که در صف ورود ایستاده بودیم، سال‌ها یک تصویر ثابت پرجمعیت در صفحه تلویزیون بود. حالا همه چیز داشت نزدیک می‌شد، دیدن چهره نورانی آقا از نزدیک، در آن قاب آبی دوست داشتنی، آرزوی دور و درازی بود که داشت محقق می‌شد. در صف ورود به حسینیه ایستاده بودیم و دوقدمی آرزو بودیم. از پشت سری‌ام پرسیدم اهل کجایید؟ از اندیمشک آمده بودند. دیروز صبح راه افتاده بودند و حالا اینجا بودند. پر از شور، پر از بهت، پر از امید. لبخندهای گرم از ته دلمان، سوز سرمای اول صبح زمستان را شکست داده بود. 

1

بزرگ‌ترین مدال دنیا

مادر شهیدها اینجا احترام خاصی داشتند. توی حسینیه امام خمینی مادرشهید بودن انگار یک نشان لیاقت بود، برند بود: «خانوما یک مادر شهید شماره کفشش را گم کرده، همه نگاه کنید لطفا»، «یک مادر شهید پاش درد میکنه یکی صندلی بهش بده»، «مادر شهیده کمک کنید زودتر بره جلو». کسی که مادر شهید بود، با چیز دیگری معرفی نمی‌شد. بزرگ‌ترین مدال دنیا روی سینه‌اش بود که همه را وادار به تعظیم می‌کرد. یکی دو ساعت بعد آقا توی صحبتشان گوشه‌ای از راز این احترام را باز کردند:« در کجای دنیا هست که مادری سه فرزند یا چهار فرزند رشید خودش را داده است و افتخار می‌کند و از هیچ‌کس گلایه نمی‌کند؟ هیچ جا نیست.» همین بود که اینجا مادر شهید بودن این همه افتخار داشت.

2

مشتاقان منتظر

تازه نشسته بودم که خانم پشت سری صدایم کرد: عزیزم رو دوپا ننشین بذار ما هم ببینیم! سرم را چرخاندم سمت ساعت. حداقل یک ساعت به آمدن آقا مانده بود اما مشتاقان دیدار از الان چشم می‌کشیدند به جلو حسینیه؟
هرچه می‌گذشت جمعیت بیشتر می‌شد و جا کمتر. به زحمت روی دوپای خواب رفته‌ام نشسته بودم و نمی‌توانستم حالت نشستنم را تغییر دهم. به بغل دستی‌ام گفتم: من فقط منتظرم آقا وارد شوند که همه بلند شوند و من بتوانم درست‌تر بنشینم. خندید و دوتایی چشم دوختیم به ساعت. آن موقع فکر می‌کردم آقا که وارد شوند همه فقط بلند می‌شوند. 
اولش مانده بودم این یکی دوساعت مانده تا شروع سخنرانی را چطور بگذرانم که حوصله‌ام سر نرود. بعد چند دقیقه دیدم چه نگرانی بی‌موردی. جمعیت یک دقیقه هم آرام نمی‌ماند. هر چند دقیقه یکبار یکی از میان جمعیت بلند می‌شد و شروع به خواندن می‌کرد. خودجوش و بی‌هماهنگی قبلی. شعر می‌خواندند، مداحی می‌کردند، یک دسته نوجوان از وسط جمعیت بلند شده بودند و هم‌خوانی می‌کردند. مسن‌ترها مشق شعار می‌دادند و بقیه تکرار می‌کردند. هماهنگی عجیب و خودجوشی بین جمعیت بود که دیدنی‌ترش می‌کرد. به خودم آمدم و دیدم یک ساعت و نیم از لحظه ورودم گذشته و حسینیه امام خمینی دقیقه‌ای آرام نگرفته. 

3

جای خالی شهید سلیمانی

رسیده بودیم به ذکر «حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست.» با مشت‌های گره کرده از ته دل هم‌خوانی می‌کردیم و من فکر می‌کردم ملتی که «شهادت افتخار ماست» را از ته دل فریاد می‌زنند، چه کارهایی می‌توانند بکنند؟ کجای دنیا کسی نیرویی قدرتمندتر از این سراغ دارد؟
یاد یک نفر اما بین همه شعرها و نوحه‌ها از همه بیشتر بود. جای خالی یکی که توی این حسینیه خیلی به چشم می‌آمد. نوحه‌ها حتما گریزی به او داشتند و همه «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد» را با اشک زمزمه می‌کردند. 
کنار جای خالی‌اش نشسته بودیم و چشم‌هایمان را به نیابت گرفته بودیم که به جای او با شوق به آقا نگاه کنیم، دست‌هایمان را نایب کرده بودیم که به جای او به رسم ادب بر سینه بنشانیم و همه با هم تکرار می‌کردیم:«سلیمانی! سلیمانی! راهت ادامه دارد.»
هرچه می‌گذشت جمعیت بی‌تاب‌تر می‌شد. همه با هم دم گرفته بودند: «ای پسر فاطمه! منتظر تو هستیم» کمی بعد جمعیت شعر را اصلاح کرد. اول چند نفر گفتند و بعد همه حسینیه یک صدا شدند: «ای پسر فاطمه! منتظر شماییم!»

4

همه ایران

چقدر این چهره‌ها را دوست داشتم. چقدر این چهره‌ها متفاوت بود. پیر و جوان، کوچک و بزرگ. با تنوع شهر و لهجه و چهره کنار هم نشسته بودند و چقدر این جمع شکل «ایران» بود. آن وقت‌ها که از تلویزیون عبارت «دیدار اقشار» را می‌شنیدم، هیچ وقت فکر نمی‌کردم جمعی این اندازه دوست‌داشتنی در حسینیه امام خمینی جمع شده‌اند و مشق قطره بودن می‌کنند. بعدتر که آقا همان ابتدای صحبت خطاب به جمعیت گفتند: «فضای مجلس ما و حسینیّه‌ ما را با معنویّت خودتان، با اخلاص خودتان معطّر و منوّر کردید» از نور و عطری حرف زدند، که همه حس کرده بودیم. 
اولش فکر می‌کردم آقا که وارد شود جمعیت لابد گردن می‌کشند و روی دو زانو می‌ایستند تا بهتر ببینند. هرچه نزدیک‌تر شد، دیدم نه! این‌ها تاب نشستن ندارند. حتما بلند می‌شوند. اما فکرش را هم نمی‌کردم وقتی آقا وارد شوند همه جمعیت در نیمه جلویی حسینیه جمع شود. چطور از جایشان بلند شدند و راه افتادند را نمی‌دانم. تصمیم قبلی‌ای در کار نبود. فقط یک لحظه خودم را دیدم که مبهوت ایستاده‌ام و همه دارند در اطرافم به جلو می‌دوند. به کجا می‌رفتند؟ بین این جمعیت فشرده جلوتر مگر جایی هست؟ چطور می‌خواستند برگردند سر جای قبلی‌شان؟ حالا کی فرصت می‌شود این ازدحام مرتب شود؟ این سوالات انگار فقط در ذهن می‌گذشت. 

5

یک دیدار متفاوت

قرآن که شروع شد آدم‌ها هم کم‌کم برگشتند عقب‌تر و سر جاهایشان. البته که هیچ‌کس دوباره سر جای قبلی‌اش ننشست. آن‌هایی که در شلوغی جمعیت بدون جا مانده بودند کم‌کم سر و سامان گرفتند. گروه نوجوانی داشتند یک سرود زیبا را اجرا می‌کردند عده‌ای هنوز در رفت‌وآمد بودند. «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم» آقا که در حسینیه پیچید، جمعیت دیگر آرام شده بود. همه نشسته بودند و در سکوت گوش سپرده بودند. 
سوالی ردیف به ردیف و فرد به فرد می‌چرخید و به عقب می‌آمد: «عینک نمره دو ندارید؟» کسی نمی‌پرسید چرا و برای چه. جوابش معلوم بود. فقط با تاسف سر تکان می‌دادیم و امیدوار بودیم آنی که عینک را جاگذاشته، در راه شکسته یا هرچه… بتواند یک عینک شماره دو پیدا کند. خودمان از اول ورود آقا به حسینیه هی گردن کشیده بودیم و مردمک چشم‌هایمان را تنگ و گشاد کرده بودیم که آقا را واضح‌تر ببینیم. اصلا همه برای همین آمده بودند. که آقا را ببینند. 

6

بیانات به یاد ماندنی

آقا شروع به صحبت کردند. قبل از هرچیز به همه خوش‌آمد گفتند. حواسشان به راه دوری که خیلی از مهمان‌های حسینیه آمده بودند، به سرود زیبای نوجوان‌ها، به قرائت قرآن قاری مجلس حتی بود. اول سر صبر، با احترام، از تک تکشان تشکر کردند و بعد رفتند سر صحبت خودشان. همان اول مثل کلاس درس، طرح صحبتشان را چیدند: اول نکاتی را درباره انقلاب و دهه فجر می‌گویم، بعد مسئله انتخابات و در نهایت چند کلمه درباره فلسطین صحبت می‌کنم. ما هم نشسته بودیم این پایین و از تک تک سخنان تا ظرایف رفتاری آقا درس می‌گرفتیم.
بعد ذکر نکاتی درباره انتخابات، صحبتشان رفت سمت مسئله فلسطین و موضوع معامله قرن: «به نظر بنده این کاری که اینها انجام دادند و دنبالش هستند اوّلاً احمقانه است، ثانیاً نشانه‌ خباثت است، ثالثاً از همین شروع کار به ضرر خودشان است.» جمعیت یک‌صدا تکبیر گفتند. شعارها که تمام شد آقا با مزاح فرمودند: «خب قبل از آنکه بنده توضیح بدهم که چرا احمقانه است، شما تکبیر فرستادید؛ معلوم می‌شود همه‌ شما می‌دانید که چرا احمقانه است؛ امّا در عین حال بنده تکرار می‌کنم»
دیدار امروز می‌توانست با اتفاقات متفاوتی تمام شود، می‌شد که آقا قبل آن والسلام علیکم آخر، جملات دیگری بگویند و از جا بلند شوند، ولی مثل آخرین بند شاهکارها، که معمولا درخشان‌ترین است، جمله آخر آقا برق شوق را در چشم‌های تک‌تکمان نشاند. امیدوارکننده‌ترین خبری بود که مسافرهای راه دور را با لب خندان و دل روشن فرستاد سمت خانه هایشان:« ان شاءالله شما در بیت‌المقدس نماز خواهید خواند.» زمزمه ان‌شاءالله از بین جمعیت بلند شد. آخرین جمله دیدار به یادماندنی‌ترینش بود. 

nojavan7Social1 Portlet

متن برای شناسایی تازه سازی CAPTCHA