مردان آماده رزم
بچهها در هر خانه از لب پنجره یا درز در، سرک میکشند. از همین حالا، پیش از رفتن پدرانشان، دلتنگ و غمگیناند. پدرها وقتی در خانهاند، دلها گرماند و خیالها، راحت. بچهها از زبان مادرانشان در گفتوگوهای زنانه محله شنیدهاند که جنگها سخت و جدیاند. هرلحظه ممکن است کسی شهید شود یا زخمی عمیق بردارد. برای همین، دلهای کوچک آنها در سینه نگران است. دوست دارند به سمت پدرانشان بدوند، آنها را در آغوش بگیرند و صورتشان را ببوسند، اما خجالت میکشند. بعضیهایشان هم میترسند. تابهحال حتی یکبار هم پدرشان را در آغوش نگرفتهاند. به همین خاطر، پنهانی، از کنجی، رفتن پدرانشان را تماشا میکنند.
صدای قدمهای پدر
همه به سمت پیامبر میروند. آماده راهی شدن به سمت میدان جنگاند. وقت آن است که از شهر بیرون بروند. پیامبر از راه میرسد. پسرعمو و دامادش، علی (علیهالسلام)، مثل همیشه همراه اوست؛ قویترین و شجاعترین فرمانده سپاه پیامبر.
همه به حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) نگاه میکنند. منتظرند مسیر را نشانشان بدهد. پیامبر، تبسمی میکند و آرام، قدم برمیدارد. مردها، متعجب به هم نگاه میکنند. آنها که اولین بار است همراه سپاه پیامبر شدهاند، گیج و مبهوتاند: «پس پیامبر کجا میروند؟ مگر نمیخواهیم از مدینه خارج شویم؟ چرا از مسیری دیگر میروند؟» کسانی که سن و سال بیشتری دارند و در جنگهای پیشازاین، همراه پیغمبر بودهاند، سرشان را بالا میگیرند و با افتخار از اینکه منش پیامبر را میشناسند، میگویند: «مگر نمیدانید؟ پیامبر قبل از خداحافظی با فاطمه (سلاماللهعلیها)، راهی جنگ نمیشود». جوانترها با تعجب میگویند: «خداحافظی؟ آنهم با یک دختر؟»
پیامبر به مقابل خانه فاطمه(سلاماللهعلیها) میرسند. نامحرمها عقب میایستند. تنها علی(علیهالسلام) پیامبر را همراهی میکند. انگار فاطمه(سلاماللهعلیها) صدای قدمهای پدرش را خوب میشناسد که تا پیامبر بهسوی در میرود، در باز میشود. لبخند پیامبر پررنگتر میشود و شادمان، پا به درون خانه میگذارد.
رسم رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلم)
دخترکان کنجکاو از لای در باز خانه میبینند که پیامبر، دست فاطمه(سلاماللهعلیها) را بالا میآورد و روی لبهایش میگذارد. حیرتزده از همدیگر میپرسند: «واقعاً پیامبر، پیامبر خدا، دارد دست دخترش را میبوسد؟ مگر چنین چیزی ممکن است؟» بعد، در اوج حیرت، سایه پیامبر را میبینند که دخترش را محکم در آغوش میگیرد و بین دو چشمش را بوسه میزند. دقایقی همانطور میماند و بعد، از خانه فاطمه(سلاماللهعلیها) خارج میشود و به مردم اشاره میکند آماده رفتن است.
یکی از سرداران مو سپید سپاه که سؤال را در چشمان متعجب سربازان جوان میبیند، به سمتشان میآید و با لبخند برایشان توضیح میدهد آخرین کسی که پیامبر از او خداحافظی میکند، فاطمه(سلاماللهعلیها) است تا هم بیشتر از بقیه او را ببیند و هم با یاد او و از خانه او شهر را ترک کند.
مردی میانسال از دل لشکر سر میرسد و در گفتوگو شرکت میکند: «چندین سال است که افتخار همراهی رسول خدا را دارم، اما هنوز باورم نمیشود او به دختری کمسنوسال، چنین احترام بگذارد. من تا امروزی که از خدا عمر گرفتهام، به عدد انگشتان دست هم پسرانم را در آغوش نگرفتهام؛ چه برسد به دخترها!» دیگری میگوید: «خدا خیرت بدهد! من که تابهحال دستی هم روی سر دخترم نکشیدهام. وقتی من میآیم، او فقط در مطبخ است. اصلاً نمیدانم چند سالش شده!» سردار مو سپید با شنیدن این حرفها، سری به تأسف تکان میدهد و میگوید: «شما از خدا نمیترسید؟ مگر در سپاه اسلام نیستید؟ مگر سرباز پیامبر نیستید؟ نمیدانید اسلام چقدر به محبت و مهربانی به کودکان توصیه کرده؟ به خدا قسم با همین گوشهای خودم بارها و بارها شنیدهام که رسول خدا فاطمه(سلاماللهعلیها) را «امابیها» خطاب میکند و میگوید فاطمه(سلاماللهعلیها) برای او مثل یک مادر است. این دختر از همان بچگی غمخوار پدرش بود. والله که پیامبر راست میگوید».
مثل خدیجه
سپاه، خسته از جنگی طولانی، پس از چندین هفته، به شهر برگشته. غبار راه و جنگ بر صورت مردان نشسته. جوانترها، زیر بغل زخمیها را گرفتهاند. در این نبرد جنگاورترین مرد، علی(علیهالسلام) بوده است که همه میدانند بیشترین نبردها سهم او بوده و بیشترین زخمها. پیامبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) در کنار علی (علیهالسلام) گام برمیدارد.
جوانان سپاه به یکدیگر تنه میزنند و به پیامبر اشاره میکنند. حالا دیگر میدانند بهمحض اینکه پیامبر وارد شهر شود، کجا میرود. پا تند میکنند که همراه او باشند. چند لحظه بعد، پیامبر به خانه فاطمه(سلاماللهعلیها) میرسد. در بهسرعت باز میشود و پیامبر با دستهای از هم گشوده، وارد خانه میشود تا دخترش را در آغوش بگیرد. علی (علیهالسلام) هم وارد خانه میشود و در را پشت سرش میبندد.
جوانها دمغ میشوند. دوست داشتند با چشم خودشان ببینند میان پیامبر و دخترش چه میگذرد. چشم میچرخانند تا سردار آشنا را پیدا کنند. دست سردار زخمی عمیق برداشته و گوشهای بر سکویی نشسته. جوانها به سمتش میروند. سردار، بیرمق، لبخندی میزند و میگوید: «میدانم. من هم مثل شما بودم و دلم میخواست از منش پیامبر سر دربیاورم. بنشینید تا برایتان بگویم که از زبان خود پیامبر و پسرعمویش، علی (علیهالسلام)، شنیدهام. هر وقت پیامبر از جنگ برمیگردد، فاطمه(سلاماللهعلیها) پیاله آبی به دستش میدهد و با دستمالی تر، سروصورتش را تمیز میکند. خاک و گِل را از میان موهایش میگیرد و بر زخمهایش مرهم میگذارد؛ درست مثل خدیجه، آنوقتها که زنده بود. فاطمه(سلاماللهعلیها) دختر همان زن است. گفته بودم که امابیها بهحق لقبی شایسته اوست! حالا بروید فکر کنید از سیره پیامبر، چه چیزی به شما مسلمانانش رسیده!»
پینوشت
منابع:
1. بحارالانوار، ج 43، ص 6
2. بانوی نمونه اسلام فاطمه زهرا، ابراهیم امینی، ص 108
nojavan7CommentHead Portlet